سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از غفلت بپرهیزید که از تباهی حسّ است . [امام علی علیه السلام]
یادداشتها و برداشتها
 
ابراهیمِ ادهم

ابراهیمِ ادهم

عطار نیشاپوری

آن سیمرغ قاف یقین. آن گنج عالم عزلت. آن گنجینه اسرار دولت. آن پرورده لطف و کرم. ابراهیم ادهم- رحمةالله علیه- متّقی وقت بود و صدّیق روزگار بود. و در انواع معاملات و اصناف حقایق, حظّی تمام داشت. و مقبول همه بود. و بسی مشایخ را دیده بود. او پادشاه بلخ بود. ابتدای حالِ او آن بود در وقت پادشاهی, که عالمی زیر فرمان داشت, و چهل سپر زرّین در پیش و چهل گرز زرّین در پسِ او مىبردند. یک شب بر تخت خفته بود. نیم شب سقف خانه بجنبید, چنانکه کسی بر بام بُوَِد گفت:«کیست؟» گفت: «آشنایم, شتر گم کرده‌ام.» گفت:«ای نادان! شتر بربام مىجویی؟ شتر بربام چگونه باشد؟». گفت: «ای غافل! تو خدای را بر تخت زرّین و در جامه اطلس مىجویی! شتر بر بام جستن از آن عجیب‌تر است؟».
از این سخن, هیبتی در دل وی پدید آمد و آتشی در دلِ وی پیدا گشت. متفکّر و متحّیر و اندوهگین شد. و در روایتی دیگر گویند که: روزی بارعام بود, ارکان دولت, هریک برجای خود ایستاده بودند و غلامان در پیش او صف زده. ناگاه مردی با هیبت از در, درآمد- چُنانکه هیچ کس را از خدم و حشم زهره آن نبود که گوید:«تو کیستی»و به چه کارمىآیی؟- آن مرد همچنان مىآمد تا پیش تخت ابراهیم. ابراهیم گفت:«چه مىخواهی؟» گفت: «در این رباط فرود آیم» گفت:«این رباط نیست, سرای من است.» گفت: «این سرای پیش از این از آنِ که بود؟» گفت: «از آنِ پدرم.» گفت:«پیش از او از آنِ که بود؟» گفت:«از آنِ فلان کس.» گفت:«پیش از او از آن که بود؟» گفت:«از آن پدر فلان کس.» گفت:«همه کجا شدند؟» گفت: « همه برفتند و بمردند.» گفت:«این نه رباط باشد که یکی مىآید و یکی مىرود؟» این بگفت و به تعجیل از سرای بیرون رفت .
نقل است که روزی جماعتی از مشایخ نشسته بودند. ابراهیم قصد صحبت ایشان کرد. راهش ندادند؛ گفتند:«که هنوز از تو گندِ پادشاهی مىآید.» با آن کردار, او را این گویند؛ ندانم تا دیگران چه خواهند گفت!
نقل است که از ابراهیم پرسیدندکه:«از چیست که خداوند- تعالی- فرموده است: اُدعونی اَسْتَجِبْ لَکُم, مىخوانیم و اجابت نمىآید.» گفت:« از بهر آنکه خدای را- تعالی و تقدّس- مىدانید و طاعتش نمىدارید, و رسول وی را مىشناسید و متابعت سنّت وی نمىکنید, و قرآن مىخوانید و بدان عمل نمىنمایید, و نعمت مىخورید و شکر نمىگویید, و مىدانید که بهشت آراسته است از برای مطیعان, و طلب نمىکنید, و دوزخ آفریده است از برای عاصیان, با سلاسل و اغلالِ آتشین, و از آن نمىترسید و نمىگریزید, و مىدانید که شیطان دشمن است و با او عداوت نمىکنید. و مىدانید که مرگ هست و ساختگی مرگ نمىکنید, و پدر و مادر و فرزندان را درخاک مىکنید و از آن عبرت نمىگیرید, و از عیبهای خود, دست برنمىدارید, و همیشه به عیب دیگران مشغولید. کسی که چنین بود, دعای او چون به اجابت پیوندد؟ این همه تحمّل, از آثار صفت صبوری و رحیمی است و موقوف روز جزاست.»
نقل است گفتند:«گوشت گران است » گفت:«تا ارزان کنیم» گفتند:«چگونه؟» گفت:«نخریم ونخوریم.»!
نقل است که به مزدوری رفتی و آنچه حاصل آوردی, در وجه یاران خرج کردی, یک روز نماز شب بگزارد و چیزی خرید و روی سوی یاران نهاد. راه دور بود و شب دیر شد. چون دیر افتاد, یاران گفتند:«شب دیر شد. بایید تا ما نان خوریم. تا او بار دیگر دیر نیاید و ما را در انتظار ندارد طعام بخوردند و نماز خفتن بگزاردند و بخفتند. چون ابراهیم بیامد ایشان را خفته دید. پنداشت که هیچ نخورده‌اند و گرسنه خفته‌اند. در حالْ آتش برکرد و مقداری آرد آورده بود, خمیر کرد. و از برای ایشان چیزی مىپخت که چون بیدار شوند, بخورند تا فردا روزه توانند داشت. یاران چون از خواب درآمدند, او را دیدند, محاسن در خاک و خاکستر آلوده, و دودْ گِرِِِد او در گرفته, و او در آتش مىدمید. گفتند:«چه مىکنی؟» گفت:«شما را در خواب یافتم, پنداشتم چیزی نخورده‌‌اید و گرسنه خفته‌اید. از برای شما طعام مىسازم تا چون بیدار شوید, تناول کنید.» ایشان گفتند:«بنگر که او با ما در چه اندیشه است, و ما با او در چه فکر بودیم!»

برگرفته از : عطار نیشاپوری « تذکره الاولیا


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سخی فرهادی 88/2/10:: 3:41 صبح     |     () نظر
 
بکتاش و رابعه
 
بکتاش و رابعه
Sunday, 01.14.2007, 09:55pm (GMT)

عطار نیشابوری

درباره نویسنده

رابعه بلخی، ملقب به «زین العرب» نخستین شاعره عارف فارسی گوی است. وی دختر کعب، امیر بلخ و از اهالی قزدار، معاصر رودکی در دوران حکومت سامانیان بود. براساس منابع موجود، عطار نیشابوری شرح او را در ??? بیت شعر در الهی نامه خود آورده است. روایت عطار به بخشی از زندگی رابعه بعد از دوران مرگ پدرش تا مرگ تراژیک خود رابعه می پردازد .
"رابعه" داستان زنی است که در یک مثلث مردانه پدر، برادر و معشوق اسیر می‌‏شود.

چنین قضه که دارد یاد هرگر؟
چنین کاری گرا افتاد هرگز؟

رابعه یگانه دختر کعب امیر بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دلها می ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دلها می نشست. جانها نثار لبان مرجانی و دندانهای مروارید گونش می گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بی ‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شیرینی لب حکایت می ‌کرد. پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منصرف نمی ‌شد و فکر آیند? دختر پیوسته رنجورش می ‌داشت. چون مرگش فرار رسید, پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت: «چه شهریارانی که این درّ گرانمایه را از من خواستند و من هیچکس را لایق او نشناختم, اما تو چون کسی را شایستـ? او یافتی خود دانی تا به هر راهی که می ‌دانی روزگارش را خرم سازی.» پسر گفته ‌های پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما روزگار بازی دیگری پیش آورد.
روزی حارث بمناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی خجسته برپا ساخت. بساط عیش در باغ باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود. سبز? بهاری حکایت از شور جوانی می ‌کرد و غنچـ? گل به دست باد دامن می ‌درید. آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل می ‌گذشت و از ادب سر بر نمی ‌آورد تا بر بساط جشن نگهی افکند. تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته و حارث چون خورشیدی بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشته ‌های مروارید دورادور وی را گرفته و کمر خدمت بر میان بسته بودند. همه نیکو روی و بلندقامت, همه سرافراز و دلاور. اما از میان همـ? آنها جوانی دلارا و خوش اندام, چون ماه در میان ستارگان می‌درخشید و بیننده را به تحسین وا می‌ داشت؛ نگهبان گنجهای شاه بود و بکتاش نام داشت. بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتند و از شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند. لختی از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقی ‌گری در برابر شاه ایستاده بود و جلوه گری
می کرد؛ گاه با چهره ای گلگون از مستی می گساری می کرد و گاه رباب می‌ نواخت, گاه چون بلبل نغمـ?خوش سرمی‌ داد و گاه چون گل عشوه و ناز می ‌کرد. رابعه که بکتاش را به آن دلفروزی دید, آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فرا گرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر
می گریست و دلش چون شمع می گذاخت. پس از یک سال, رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا در آورد و بر بستر بیماریش افکند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند, اما چه سود؟

چنان دردی کجا درمان پذیرد
که جان درمان هم از جانان پذیرد

رابعه دایه‌ ای داشت دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان. با حیله و چاره‌ گری و نرمی و گرمی پرد? شرم را از چهر? او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام, بر دایه آشکار کرد و گفت:
چنان عشقش مرا بی ‌خویش آورد
که صدساله غمم در پیش آورد

چنین بیمار و سرگردان از آنم
که می ‌دانم که قدرش می ‌ندانم

سخن چون می‌ توان زان سرو من گفت
چرا باید زدیگر کس سخن گفت

باری از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد, به قسمی که رازش برکس فاش نشود, و خود برخاست و نامه ای نوشت:

الا ای غایب حاضر کجائی
به پیش من نه ای آخر کجائی

بیا و چشم و دل را میهمان کن
وگرنه تیغ گیر و قصد جان کن

دلم بردی و گر بودی هزارم
نبودی جز فشاندن بر تو کارم

زتو یک لحظه دل زان برنگیرم
که من هرگز دل از جان برنگیرم

اگر آئی به دستم باز رستم
و گرنه می ‌روم هر جا که هستم

به هر انگشت درگیرم چراغی
ترا می ‌جویم از هر دشت و باغی

اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار
و گرنه چون چراغم مرده انگار

پس از نوشتن, چهر? خویش را بر آن نقش کرد و بسوی محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو سپرد که گوئی سالها آشنای او بوده است. پیغام مهرآمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها می‌ ساخت و به سوی دلبر می ‌فرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق ‌تر و دلداده ‌تر می شد. مدتها گذشت. روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما بجای آنکه از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند باخشونت و سردی روبرو گشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخیش روی درهم کشید که با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد:

که هان ای بی‌ دب این چه دلیریست
تو روباهی ترا چه جای شیریست

که باشی تو که گیری دامن من
که ترسد سایه از پیراهن من

عاشق نا امید برجای ماند و گفت: «ای بت دلفروز, این چه حکایت است که در نهان شعرم می ‌فرستی و دیوانه ‌ام می‌ کنی و اکنون روی می ‌پوشی و چون بیگانگان از خود
می رانیم؟»
دختر با مناعت پاسخ داد که: «از این راز آگاه نیستی و نمی‌ دانی که آتشی که در دلم زبانه می ‌کشد و هستیم را خاکستر می ‌کند بنزدم چه گرانبهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سرو کار داشته باشد. جان غمدید? من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانـ? این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی, دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانه ‌ام دور شوی.»
پس از این سخن, رفت و غلام را شیفته ‌تر از پیش بر جای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد.
روزی دختر عاشق تنها میان چمن ‌ها می گشت و می خواند:

الا ای باد شبگیری گذرکن
زمن آن ترک یغما را خبرکن

بگو کز تشنگی خوابم ببردی
ببردی آبم و آبم ببردی

چون دریافت که برادر شعرش را می ‌شنود کلمـ? «ترک یغما» را به «سرخ سقا» یعنی سقای سرخ روئی که هر روز سبوئی آب برایش می ‌آورد, تبدیل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.
از این واقعه ماهی گذشت و دشمنی بر ملک حارث حمله ورگشت و سپاهی بی شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهی با سپاهی چون بختش جوان از شهر بیرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمین از خون دشمنان چون لاله رنگین شد. اجل چنگال خود رابه قصد جان مردم تیز کرد و قیامت برپا گشت.
حارث سپاه را به سویی جمع آورد و خود چون شیر بر دشمن حمله کرد. از سوی دیگر بکتاش با دو دست شمشیر می‌ زد و دلاوریها می نمود. سرانجام چشم زخمی بدو رسید و سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. اما همینکه نزدیک بود گرفتار شود, شخص رو بسته سلاح پوشیده ‌ای سواره پیش صف در آمد و چنان خروشی برآورد که از فریاد او ترس در دلها جای گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و یکسر بسوی بکتاش روان گشت او را برگرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگرانش سپرد و خود چون برق ناپدید گشت. هیچکس از حال او آگاه نشد و ندانست که کیست. این سپاهی دلاور رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشید.
اما بمحض آنکه ناپدید گشت سپاه دشمن چون دریا به موج آمد و چون سیل روان گشت و اگر لشکریان شاه بخارا به کمک نمی ‌شتافتند دیّاری در شهر باقی نمی‌ ماند. حارث پس از این کمک پیروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبید نشانی از او نجست. گوئی فرشته ‌ای بود که از زمین رخت بربست.
همینکه شب فرا رسید, و قرص ماه چون صابون , کفی از نور بر عالم پاشید؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلی سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه‌ای به او نوشت:

چه افتادت که افتادی به خون در
چون من زین غم نبینی سرنگون‌تر

همه شب همچو شمعم سوز دربر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر

چه می ‌خواهی زمن با این همه سوز
که نه شب بوده‌ام بی‌سوز نه روز

چنان گشتم زسودای تو بی خویش
که از پس می‌ندانم راه و از پیش

دلی دارم ز درد خویش خسته
به بیت الحزن در برخویش بسته

اگر امید وصل تو نبودی
نه گردی ماندی از من نه دودی

نامه مانند مرهم درد بکتاش را تسکین داد و سیل اشک از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام فرستاد:

که: «جانا تا کیم تنها گذاری
سر بیمار پرسیدن نداری

چو داری خوی مردم چون لبیبان
دمی بنشین به بالین غریبان

اگر یک زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست برجان ای دل افروز

زشوقت پیرهن بر من کفن شد
بگفت این وز خود بی خویشتن شد»

چند روزی گذشت و زخم بکتاش بهبود یافت.
رابعه روزی در راهی به رودکی شاعر برخورد. شعرها برای یکدیگر خواندند و سـؤال و جوابها کردند. رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آنجا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا, که به کمک حارث شتافته بود, رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاسگزاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه ‌ای بر پا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند شاه از رودکی شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گویند? شعر را از او پرسید. رودکی هم مست می و گرم شعر, بی ‌خبر از وجود حارث, زبان گشاد و داستان را چنانکه بود بی ‌پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنانکه نه خوردن
می داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست‌.
حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد چنانکه گوئی چیزی نشنیده است‌. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می ‌جوشید و در پی بهانه ‌ای می‌ گشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید.
بکتاش نامه‌ های آن ماه را که سراپا از سوز درون حکایت می ‌کرد یکجا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجی جای داده بود. رفیقی داشت ناپاک که از دیدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه ها را بر خواند همه را نزد شاه برد. حارث یکباره از جا در رفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بربست. ابتدا بکتاش را بند آورد و در چاهی محبوس ساخت, سپس نقشـ? قتل خواهر را کشید. فرمود تا حمامی بتابند و آن سیمین تن را در آن بیفکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخیمان چنین کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فریادها کشید و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهی, بلکه آتش عشق, سوز طبع, شعر سوزان , آتش جوانی, آتش بیماری و سستی, آتش مستی, آتش از غم رسوایی, همـ? اینها چنان او را می ‌سوزاندند که هیچ آبی قدرت خاموش کردن آنها را نداشت. آهسته خون از بدنش می ‌رفت و دورش را فرا می ‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو می‌ برد و غزل ‌های پرسوز بر دیوار نقش می‌ کرد. همچنان که دیوار با خون رنگین می‌ شد چهره اش بی رنگ می ‌گشت و هنگامی که در گرمابه دیواری نانوشته نماند در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماه پیکر چون پاره ای از دیوار بر جای خشک شد و جان شیرینش میان خون و عشق و آتش و اشک از تن برآمد.
روز دیگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از این شعر جگرسوز پر یافتند:

نگارا بی ‌تو چشمم چشمه ‌سار است
همه رویم به خون دل نگار است

ربودی جان و در وی خوش نشستی
غلط کردم که بر آتش نشستی

چو در دل آمدی بیرون نیائی
غلط کردم که تو در خون نیائی

چون از دو چشم من دو جوی دادی
به گرمابه مرا سرشوی دادی

منم چون ماهی بر تابه آخر
نمی ‌آیی بدین گرمابه آخر؟

نصیب عشق این آمد ز درگاه
که در دوزخ کنندش زنده آنگاه

سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یکی اشک و یکی خون

به آتش خواستم جانم که سوزد
چه جای تست نتوانم که سوزد

به اشکم پای جانان می‌ بشویم
بخونم دست از جان می بشویم

بخوردی خون جان من تمامی
که نوشت باد, ای یار گرامی

کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون

مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی

چون بکتاش از این واقعه آگاه گشت نهانی فرار کرد و شبانگاه به خانـ? حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خویش شکافت .
نبودش صبر بی ‌یار یگانه
بدو پیوست و کوته شد فسانه

 

برگرفته از: داستان های دل انگیز ادبیات فارسی


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سخی فرهادی 88/2/10:: 3:37 صبح     |     () نظر
 
داستان های مثنوی به نثر

دفتر ششم


53. دزد بر سر چاه
شخصی یک قوچ داشت، ریسمانی به گردن آن بسته بود و دنبال خود می‌کشید. دزدی بر سر راه کمین کرد و در یک لحظه، ریسمان را از دست مرد ربود و گوسفند را دزدید و برد. صاحب قوچ، هاج و واج مانده بود. پس از آن، همه جا دنبال قوچ خود می‌گشت، تا به سر چاهی رسید، دید مردی بر سر چاه نشسته و گریه می‌کند و فریاد می‌زند: ای داد! ای فریاد! بیچاره شدم بد بخت شدم. صاحب گوسفند پرسید: چه شده که چنین ناله می‌کنی ؟ مرد گفت : یک کیسة طلا داشتم در این چاه افتاد. اگر بتوانی آن را بیرون بیاوری، 20% آن را به تو پاداش می‌دهم. مرد با خود گفت: بیست سکه، قیمت ده قوچ است، اگر دزد قوچم را برد، اما روزی من بیشتر شد. لباسها را از تن در آورد و داخل چاه رفت. مردی که بر سر چاه بود همان دزدی بود که قوچ را برده بود. بلافاصله لباسهای صاحب قوچ را برداشت و برد.
***
54. عاشق گردو باز
در روزگاران پیش عاشقی بود که به وفاداری در عشق مشهور بود. مدتها در آرزوی رسیدن به یار گذرانده بود تا اینکه روزی معشوق به او گفت: امشب برایت لوبیا پخته‌ام. آهسته بیا و در فلان اتاق منتطرم بنشین تا بیایم. عاشق خدا را سپاس گفت و به شکر این خبر خوش به فقیران نان و غذا داد. هنگام شب به آن حجره رفت و به امید آمدن یار نشست. شب از نیمه گذشت و معشوق آمد. دید که جوان خوابش برده. مقداری از آستین جوان را پاره کرد به این معنی که من به قو‎ْلَم وفا کردم. و چند گردو در جیب او گذاشت به این معنی که تو هنوز کودک هستی، عاشقی برای تو زود است، هنوز باید گردو بازی کنی. آنگاه یار رفت. سحرگاه که عاشق از خواب بیدار شد، دید آستینش پاره است و داخل جیبش چند گردو پیدا کرد. با خود گفت: یار ما یکپارچه صداقت و وفاداری است، هر بلایی که بر سر ما می‌آید از خود ماست.
***
55. پیرزن و آرایش صورت
پیرزنی 90 ساله که صورتش زرد و مانند سفرة کهنه پر چین و چروک بود. دندانهایش ریخته بود قدش مانند کمان خمیده و حواسش از کار افتاده، اما با این سستی و پیری میل به شوهر و شهوت در دل داشت. و به شکار شوهر علاقة فراوان داشت. همسایه‌ها او را به عروسی دعوت کردند. پیرزن، جلو آیینه رفت تا صورت خود را آرایش کند، سرخاب بر رویش می‌‌مالید اما از بس صورتش چین و چروک داشت، صاف نمی‌شد. برای اینکه چین و چروک ها را صاف کند، نقش‌های زیبای وسط آیه‌ها و صفحات قرآن را می‌برید و بر صورتش می‌چسباند و روی آن سرخاب می‌مالید. اما همینکه چادر بر سر می‌گذاشت که برود نقشها از صورتش باز می‌شد و می‌افتاد. باز دوباره آنها را می‌چسباند. چندین بار چنین کرد و باز تذهیبهای قرآن از صورتش کنده می‌شد. ناراحت شد و شیطان را لعنت کرد. ناگهان شیطان در آیینه، پیش روی پیرزن ظاهر شد و گفت: ای فاحشة خشک ناشایست! من که به حیله‌گری مشهور هستم در تمام عمرم چنین مکری به ذهنم خطور نکرده بود. چرا مرا لعنت می‌کنی تو خودت از صد ابلیس مکارتری. تو ورقهای قرآن را پاره پاره کردی تا صورت زشتت را زیبا کنی. اما این رنگ مصنوعی صورت تو را سرخ و با نشاط نکرد.
*مولوی با استفاده از این داستان می‌گوید: ای مردم دغلکار! تا کی سخنان خدا را به دروغ بر خود می‌بندید. دل خود را صاف کنید تا این سخنان بر دل شما بنشیند و دلهاتان را پر نشاط و زیبا کند.
***
56. خیاط دزد
قصه‌گویی در شب، نیرنگهای خیاطان را نقل می‌کرد که چگونه از پارچه‌های مردم می‌دزدند. عدة زیادی دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش می‌دادند. نقال از پارچه دزدی بیرحمانة خیاطان می‌گفت. در این زمان ترکی از سرزمین مغولستان از این سخنان به شدت عصبانی شد و به نقال گفت: ای قصه‌گو در شهر شما کدام خیاط در حیله‌گری از همه ماهرتر است؟ نقال گفت: در شهر ما خیاطی است به نام «پورشش» که در پارچه دزدی زبانزد همه است. ترک گفت: ولی او نمی‌تواند از من پارچه بدزدد. مردم گفتند : ماهرتر و زیرکتر از تو هم فریب او را خورده‌اند. خیلی به عقل خودت مغرور نباش. ترک گفت: نمی‌تواند کلاه سر من بگذارد. حاضران گفتند می‌تواند. ترک گفت: سر اسب عربی خودم شرط می‌بندم که اگر خیاط بتواند از پارچة من بدزدد من این اسب را به شما می‌دهم ولی اگر نتواند من از شما یک اسب می‌گیرم. ترک آن شب تا صبح از فکر و خیال خیاط دزد خوابش نبرد. فردا صبح زود پارچة اطلسی برداشت و به دکان خیاط رفت. با گرمی سلام کرد و استاد خیاط با خوشرویی احوال او را پرسید و چنان با محبت برخورد کرد که دل ترک را به دست آورد. وقتی ترک بلبل‌زبانی خیاط را دید پارچة اطلس استانبولی را پیش خیاط گذاشت و گفت از این پارچه برای من یک لباس جنگ بدوز، بالایش تنگ و پاینش گشاد باشد. خیاط گفت: به روی چشم! صدبار ترا با جان و دل خدمت می‌کنم. آنگاه پارچه را اندازه گرفت، در ضمن کار داستانهایی از امیران و از بخشش‌های آنان می‌گفت. و با مهارت پارچه را قیچی می‌زد. ترک از شنیدن داستانها خنده‌اش گرفت و چشم ریز بادامی او از خنده بسته می‌شد. خیاط پاره‌ای از پارچه را دزدید و زیر رانش پنهان کرد. ترک از لذت افسانه، ادعای خود را فراموش کرده بود. از خیاط خواست که باز هم لطیفه بگوید. خیاط حیله‌گر لطیفة دیگری گفت و ترک از شدت خنده روی زمین افتاد. خیاط تکة دیگری از پارچه را برید و لای شلوارش پنهان کرد. ترک برای بار سوم از خیاط خواست که بازهم لطیفه بگوید. باز خیاط لطیفة خنده دارتری گفت و ترک را کاملاً شکارخود کرد و باز از پارچه برید. بار چهارم ترک تقاضای لطیفه کرد خیاط گفت: بیچاره بس است، اگر یک لطیفة دیگر برایت بگویم قبایت خیلی تنگ می‌شود. بیشتر از این بر خود ستم مکن. اگر اندکی از کار من خبر داشتی به جای خنده، گریه می‌کردی. هم پارچه‌ات را از دست دادی هم اسبت را در شرط باختی.
***
57. خواب حلوا
روزی یک یهودی با یک نفر مسیحی و یک مسلمان همسفر شدند.در راه به کاروانسرایی رسیدند و شب را در آنجا ماندند. مردی برای ایشان مقداری نان گرم و حلوا آورد. یهودی و مسیحی آن شب غذا زیاد خورده بودند ولی مسلمان گرسنه بود. آن دو گفتند ما سیر هستیم. امشب صبر می‌کنیم، غذا را فردا می‌خوریم. مسلمان گفت: غذا را امشب بخوریم و صبر باشد برای فردا. مسیحی و یهودی گفتند هدف تو از این فلسفه بافی این است که چون ما سیریم تو این غذا را تنها بخوری. مسلمان گفت: پس بیایید تا آن را تقسیم کنیم هرکس سهم خود را بخورد یا نگهدارد. آن دو گفتند این ملک خداست و ما نباید ملک خدا را تقسیم کنیم.مسلمان قبول کرد که شب را صبر کنند و فردا صبح حلوا را بخورند. فردا که از خواب بیدار شدند گفتند هر کدام خوابی که دیشب دیده بگوید. هرکس خوابش از همه بهتر باشد. این حلوا را بخورد زیرا او از همه برتر است و جان او از همة جانها کاملتر است.
یهودی گفت: من در خواب دیدم که حضرت موسی در راه به طرف من آمد و مرا با خود به کوه طور برد. بعد من و موسی و کوه طور تبدیل به نور شدیم. از این نور، نوری دیگر رویید و ما هر سه در آن تابش ناپدید شدیم. بعد دیدم که کوه سه پاره شد یک پاره به دریا رفت و تمام دریا را شیرین کرد یک پاره به زمین فرو رفت و چشمه‌ای جوشید که همة دردهای بیماران را درمان می‌کند. پارة سوم در کنار کعبه افتاد و به کوه مقدس مسلمانان (عرفات) تبدیل شد. من به هوش آمدم کوه برجا بود ولی زیر پای موسی مانند یخ آب می‌شد.
مسیحی گفت: من خواب دیدم که عیسی آمد و مرا به آسمان چهارم به خانة خورشید برد. چیزهای شگفتی دیدم که در هیچ جای جهان مانند ندارد. من از یهودی برترم چون خواب من در آسمان اتفاق افتاد و خواب او در زمین. مسلمان گفت: اما ای دوستان پیامبر من آمد و گفت برخیز که همراه یهودی‌ات با موسی به کوه طور رفته و مسیحی هم با عیسی به آسمان چهارم. آن دو مرد با فضیلت به مقام عالی رسیدند ولی تو ساده دل و کودن در اینجا مانده‌ای. برخیز و حلوا را بخور. من هم ناچار دستور پیامبرم را اطاعت کردم و حلوا را خوردم. آیا شما از امر پیامبر خود سرکشی می‌کنید؟ آنها گفتند نه در واقع خواب حقیقی را تو دیدة نه ما.
***
58. شتر گاو و قوچ و یک دسته علف
شتری با گاوی و قوچی در راهی می‌رفتند. یک دسته علف شیرین و خوشمزه پیش راه آنها پیدا شد. قوچ گفت: این علف خیلی ناچیز است. اگر آن را بین خود قسمت کنیم هیچ کدام سیر نمی‌شویم. بهتر است که توافق کنیم هرکس که عمر بیشتری دارد او علف را بخورد. زیرا احترام بزرگان واجب است. حالا هرکدام تاریخ زندگی خود را می‌گوییم هرکس بزرگتر باشد علف را بخورد. اول قوچ شروع کرد و گفت: من با قوچی که حضرت ابراهیم بجای حضرت اسماعیل در مکه قربانی کرد در یک چراگاه بودم. گاو گفت: اما من از تو پیرترم، چون من جفت گاوی هستم که حضرت آدم زمین را با آنها شخم می‌زد. شتر که به دروغهای شاخدار این دو دوست خود گوش می‌داد، بدون سر و صدا سرش را پایین آورد و دستة علف را به دندان گرفت و سرش را بالا برد و در هوا شروع کرد به خوردن. دوستانش اعتراض کردند. او پس از اینکه علف را خورد گفت: من نیازی به گفتن تاریخ زندگی خود ندارم. از پیکر بزرگ و این گردن دراز من چرا نمی‌فهمید که من از شما بزرگترم. هر خردمندی این را می‌فهمد. اگر شما خردمند باشید نیازی به ارائة اسناد و مدارک تاریخی نیست.
** *
59. صیاد سبزپوش
پرنده‌ای گرسنه به مرغزاری رسید. دید مقداری دانه بر زمین ریخته و دامی پهن شده و صیادی کنار دام نشسته است. صیاد برای اینکه پرندگان را فریب دهد خود را با شاخ و برگ درختها پوشیده بود. پرنده چرخی زد و آمد کنار دام نشست. از صیاد پرسید: ای سبزپوش! تو کیستی که در میان این صحرا تنها نشسته‌ای؟ صیاد گفت: من مردی راهب هستم از مردم بریده‌ام و از برگ و ساقة گیاهان غذا می‌خورم. پرنده گفت: در اسلام رهبانیت و جدایی از جامعه حرام است. چگونه تو رهبانیت و دوری از جامعه را انتخاب کرده‌ای؟ از رهبانیت به در آی و با مردم زندگی کن. صیاد گفت: این سخن تو حکم مطلق نیست؟ زیرا اِنزوایِ از مردم هرچه بد باشد از همنشینی با بدان بدتر نیست. سنگ و کلوخ بیابان تنهایند ولی به کسی زیانی نمی‌رسانند و فریب هم نمی‌خورند. مردم یکدیگر را فریب می‌دهند. پرنده گفت: تو اشتباه فکر می‌کنی؟ اگر با مردم زندگی کنی و بتوانی خود را از بدی حفظ کنی کار مهمی کرده‌ای و گرنه تنها در بیابان خوب بودن و پاک ماندن کار سختی نیست. صیاد گفت: بله، اما چه کسی می‌تواند بر بدیهای جامعه پیروز شود و فریب نخورد؟ برای اینکه پاک بمانی باید دوست و راهنمای خوبی داشته باشی. آیا در این زمان چنین کسی پیدا می‌شود؟ پرنده گفت: باید قلبت پاک و درست باشد. راهنما لازم نیست. اگر تو درست و صادق باشی، مردم درست و صادق تو را پیدا می‌کنند. بحث صیاد و پرنده بالا گرفت و پرنده چون خیلی گرسنه بود یکسره به دانه‌ها نگاه می‌کرد. از صیاد پرسید: این دانه‌ها از توست؟ صیاد گفت: نه، از یک کودک یتیم است. آنها را به من سپرده تا نگهداری کنم.حتماً می‌دانی که خوردن مال یتیم در اسلام حرام است. پرنده، چون از گرسنگی طاقتش طاق شده بود گفت: من از گرسنگی دارم می‌میرم و در حال ناچاری و اضطرار، شریعت اجازه می‌دهد که به اندازة رفع گرسنگی از این دانه‌ها بخورم. صیاد گفت: اگر بخوری باید پول آن را بدهی. صیاد پرنده را فریب داد و پرنده که از گرسنگی صبر و قرار نداشت، قبول کرد که بخورد و پول دانه‌ها را بدهد. همینکه نزدیک دانه‌ها آمد در دام افتاد و آه و ناله‌اش بلند شد.
***
60. دوستی موش و قورباغه
موشی و قورباغه‌ای در کنار جوی آبی باهم زندگی می‌کردند. روزی موش به قورباغه گفت: ای دوست عزیز، دلم می‌خواهد که بیشتر از این با تو همدم باشم و بیشتر با هم صحبت کنیم، ولی حیف که تو بیشتر زندگی‌ات را توی آب می‌گذرانی و من نمی‌توانم با تو به داخل آب بیایم. قورباغه وقتی اصرار دوست خود را دید قبول کرد که نخی پیدا کنند و یک سر نخ را به پای موش ببندند و سر دیگر را به پای قورباغه تا وقتی که بخواهند همدیگر را ببینند نخ را بکشند و همدیگر را با خبر کنند. روزی موش به کنار جوی آمد تا نخ را بکشد و قورباغه را برای دیدار دعوت کند، ناگهان کلاغی از بالا در یک چشم به هم زدن او را از زمین بلند کرد و به آسمان برد. قورباغه هم با نخی که به پایش بسته شده بود از آب بیرون کشیده شد و میان زمین و آسمان آویزان بود. وقتی مردم این صحنه عجیب را دیدند با تعجب می‌پرسیدند عجب کلاغ حیله‌گری! چگونه در آب رفته و قورباغه را شکار کرده و با نخ پای موش را به پای قورباغه بسته؟!! قورباغه که میان آسمان و زمین آویزان بود فریاد می‌زد این است سزای دوستی با مردم نا اهل


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سخی فرهادی 88/2/10:: 3:34 صبح     |     () نظر
 
داستان های مثنوی به نثر

دفتر پنجم


42. اشک رایگان
یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی می‌میرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد.
گدا یک کیسة پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نان‌ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه می‌کنم. گدا گفت : خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.
***
43. پر زیبا دشمن طاووس
طاووسی در دشت پرهای خود را می‌کند و دور می‌ریخت. دانشمندی از آنجا می‌گذشت، از طاووس پرسید : چرا پرهای زیبایت را می‌کنی؟ چگونه دلت می‌آید که این لباس زیبا را بکنی و به میان خاک و گل بیندازی؟ پرهای تو از بس زیباست مردم برای نشانی در میان قرآن می‌گذارند. یا با آن باد بزن درست می‌کنند. چرا ناشکری می‌کنی؟
طاووس مدتی گریه کرد و سپس به آن دانشمند گفت: تو فریب رنگ و بوی ظاهر را می‌خوری. آیا نمی‌بینی که به خاطر همین بال و پر زیبا، چه رنجی می‌برم؟ هر روز صد بلا و درد از هرطرف به من می‌رسد. شکارچیان بی رحم برای من همه جا دام می‌گذارند. تیر اندازان برای بال و پر من به سوی من تیر می‌اندازند. من نمی‌توانم با آنها جنگ کنم پس بهتر است که خود را زشت و بد شکل کنم تا دست از من بر دارند و در کوه و دشت آزاد باشم. این زیبایی، وسیلة غرور و تکبر است. خودپسندی و غرور بلاهای بسیار می‌آورد. پر زیبا دشمن من است. زیبایان نمی‌توانند خود را بپوشانند. زیبایی نور است و پنهان نمی‌ماند. من نمی‌توانم زیبایی خود را پنهان کنم، بهتر است آن را از خود دور کنم.
***
44. آهو در طویله خران
صیادی، یک آهوی زیبا را شکار کرد واو را به طویلة خران انداخت. در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف می‌گریخت. هنگام شب مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی کاه را مانند شکر می‌خوردند. آهو، رم می‌کرد و از این سو به آن سو می‌گریخت، گرد و غبار کاه او را آزار می‌داد. چندین روز آهوی زیبای خوشبو در طویلة خران شکنجه می‌شد. مانند ماهی که از آب بیرون بیفتد و در خشکی در حال جان دادن باشد. روزی یکی از خران با تمسخر به دوستانش گفت: ای دوستان! این امیر وحشی، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساکت باشید. خر دیگری گفت: این آهو از این رمیدن‌ها و جستن‌ها، گوهری به دست آورده و ارزان نمی‌فروشد. دیگری گفت: ای آهو تو با این نازکی و ظرافت باید بروی بر تخت پادشاه بنشینی. خری دیگر که خیلی کاه خورده بود با اشارة سر، آهو را دعوت به خوردن کرد. آهو گفت که دوست ندارم. خر گفت: می‌دانم که ناز می‌کنی و ننگ داری که از این غذا بخوری.
آهو گفت: ای الاغ! این غذا شایستة توست. من پیش از این‌که به این طویلة تاریک و بد بو بیایم در باغ و صحرا بودم، در کنار آب‌های زلال و باغ‌های زیبا، اگرچه از بد روزگار در اینجا گرفتار شده‌ام اما اخلاق و خوی پاک من از بین نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمی شوم. من لاله سنبل و گل خورده‌ام. خر گفت: هرچه می‌توانی لاف بزن. در جایی که تو را نمی‌شناسند می‌توانی دروغ زیاد بگویی. آهو گفت : من لاف نمی‌زنم. بوی زیبای مشک در ناف من گواهی می‌دهد که من راست می‌گویم. اما شما خران نمی‌توانید این بوی خوش را بشنوید، چون در این طویله با بوی بد عادت کرده اید.
***
45. پوستین کهنه در دربار
ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.
نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده می‌شدند.
وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.سلطان گفت: من ایاز را خوب می‌شناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه می‌کند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.
***
46. روز با چراغ گرد شهر
راهبی چراغ به دست داشت و در روز روشن در کوچه ها و خیابانهای شهر دنبال چیزی می‌گشت. کسی از او پرسید: با این دقت و جدیت دنبال چه می‌گردی، چرا در روز روشن چراغ به دست گرفته‌ای؟
راهب گفت: دنبال آدم می‌گردم. مرد گفت این کوچه و بازار پر از آدم است. گفت: بله، ولی من دنبال کسی می‌گردم که از روح خدایی زنده باشد. انسانی که در هنگام خشم و حرص و شهوت خود را آرام نگهدارد. من دنبال چنین آدمی می‌گردم. مرد گفت: دنیال چیزی می‌گردی که یافت نمی‌شود.
«دیروز شیخ با چراغ در شهر می‌گشت و می‌گفت من از شیطان‌ها وحیوانات خسته شده‌ام آرزوی دیدن انسان دارم. به او گفتند: ما جسته‌ایم یافت نمی‌شود، گفت دنبال همان چیزی که پیدا نمی‌شود هستم و آرزوی همان را دارم.
***
47. لیلی و مجنون
مجنون در عشق لیلی می‌سوخت. دوستان و آشنایان نادان او که از عشق چیزی نمی‌دانستند گفتند لیلی خیلی زیبا نیست. در شهر ما دختران زیباتر از و زیادند، دخترانی مانند ماه، تو چرا اینقدر ناز لیلی را می‌کشی؟ بیا و از این دختران زیبا یکی را انتخاب کن. مجنون گفت: صورت و بدن لیلی مانند کوزه است، من از این کوزه شراب زیبایی می‌نوشم. خدا از این صورت به من شراب مست کنندة زیبایی می‌دهد.شما به ظاهر کوزة دل نگاه می‌کنید. کوزه مهم نیست، شراب کوزه مهم است که مست کننده است. خداوند از کوزة لیلی به شما سرکه داد، اما به من شراب داد. شما عاشق نیستید. خداوند از یک کوزه به یکی زهر می‌دهد به دیگری شراب و عسل. شما کوزة صورت را می‌بینید و آن شراب ناب با چشم ناپاک شما دیده نمی‌شود. مانند دریا که برای مرغ‌ آبی مثل خانه است اما برای کلاغ باعث مرگ و نابودی است.
***
48. گوشت و گربه
مردی زن فریبکار و حیله‌گری داشت. مرد هرچه می‌خرید و به خانه می‌آورد، زن آن را می‌خورد یا خراب می‌کرد. مرد کاری نمی‌توانست بکند. روزی مهمان داشتند مرد دو کیلو گوشت خرید و به خانه آورد. زن پنهانی گوشتها را کباب کرد و با شراب خورد. مهمانان آمدند. مرد به زن گفت: گوشتها را کباب کن و برای مهمانها بیاور. زن گفت: گربه خورد، گوشتی نیست. برو دوباره بخر. مرد به نوکرش گفت: آهای غلام! برو ترازو را بیاور تا گربه را وزن کنم و ببینم وزنش چقدر است. گربه را کشید، دو کیلو بود. مرد به زن گفت: خانم محترم! گوشتها دو کیلو بود گربه هم دو کیلو است. اگر این گربه است پس گوشت ها کو؟ اگر این گوشت است پس گربه کجاست؟
***
49. باغ خدا، دست خدا، چوب خدا
مردی در یک باغ درخت خرما را با شدت ‌تکان می‌داد و بر زمین می‌ریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را می‌کنی؟ دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بندة خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است. چرا بر سفرة گستردة نعمتهای خداوند حسادت می‌کنی؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردک را بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محکم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او می‌زد. دزد فریاد برآورد، از خدا شرم کن. چرا می‌زنی؟ مرا می‌کشی. صاحب باغ گفت: این بندة خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا می‌زند. من اراده‌ای ندارم کار، کار خداست. دزد که به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترک کردم تو راست می‌گویی ای مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاکم نیست بلکه اختیار است اختیار است اختیار.
***
50. جزیرة سبز و گاو غمگین
جزیرة سرسبز و پر علف است که در آن گاوی خوش خوراک زندگی می‌کند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را می‌خورد و چاق و فربه می‌شود. هنگام شب که به استراحت مشغول است یکسره در غم فرداست.آیا فردا چیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد؟ او از این غصه تا صبح رنج می‌برد و نمی‌خوابد و مثل موی لاغر و باریک می‌شود. صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا کمر گاو می‌رسند. دوباره گاو با اشتها به چریدن مشغول می‌شود و تا شب می‌چرد و چاق و فربه می‌شود. باز شبانگاه از ترس اینکه فردا علف برای خوردن پیدا می‌کند یا نه؟ لاغر و باریک می‌شود. سالیان سال است که کار گاو همین است اما او هیچ وقت با خود فکر نکرده که من سالهاست از این علف‌‌زار می‌خورم و علف همیشه هست و تمام نمی‌شود، پس چرا باید غمناک باشم؟
*تفسیر داستان: گاو، رمزِ نفسِ زیاده طلبِ انسان است و صحرا هم این دنیاست. آدمیزاد، بیقرار و ناآرام و بیمناک است
***
51. دستگیریِ خرها
مردی با ترس و رنگ و رویِ پریده به خانه‌ای پناه برد. صاحبخانه گفت: برادر از چه می‌ترسی؟ چرا فرار می‌کنی؟ مردِ فراری جواب داد: مأموران بی‌رحم حکومت، خرهای مردم را به زور می‌گیرند و می‌برند. صاحبخانه گفت: خرها را می‌گیرند ولی تو چرا فرار می‌کنی؟ تو که خر نیستی؟ مردِ فراری گفت: مأموران احمق‌اند و چنان با جدیت خر می‌گیرند که ممکن است مرا به جای خر بگیرند و ببرند.
***
52. خواجة بخشنده و غلام وفادار
درویشی که بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاکم شهر را می‌دید که جامه‌های زیبا و گران قیمت بر تن دارند و کمربندهای ابریشمین بر کمر می‌بندند. روزی با جسارت رو به آسمان کرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشندة شهر ما یاد بگیر. ما هم بندة تو هستیم.
زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر کرد و دست و پایش را بست. می‌خواست بیند طلاها را چه کرده است؟ هرچه از غلامان می‌پرسید آنها چیزی نمی‌گفتند. یک ماه غلامان را شکنجه کرد و می‌گفت بگویید خزانة طلا و پول حاکم کجاست؟ اگر نگویید گلویتان را می‌برم و زبانتان را از گلویتان بیرون می‌کشم. اما غلامان شب و روز شکنجه را تحمل می‌کردند و هیچ نمی‌گفتند. شاه آنها را پاره پاره کرد ولی هیچ یک لب به سخن باز نکردند و راز خواجه را فاش نکردند. شبی درویش در خواب صدایی شنید که می‌گفت: ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر.
***



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سخی فرهادی 88/2/10:: 3:31 صبح     |     () نظر
 
داستان های مثنوی به نثر

داستان های مثنوی به نثر

دکتر محمود فتوحی 

دفتر چهارم


30. درویش یکدست
درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می‌کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می‌خورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه‌هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می‌ریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش ‌آورد. تا پنج روز، هیچ میوه‌ای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.
قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم می‌کردند. یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان مأموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند. بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از مأموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مأمور اجرای حکم فریاد زد و گفت: ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟
خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست.اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد.
از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبه‌ای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست زنبیل می‌بافد. درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم. شیخ تبسم کرد و گفت: ترا به خدا سوگند می‌‌دهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچکس نگویی.
اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همة مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟ خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و می‌گفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد. راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند.
***
31. خرگوش پیامبر ماه
گله‌ای از فیلان گاه گاه بر سر چشمة زلالی جمع می‌شدند و آنجا می‌خوابیدند. حیوانات دیگر از ترس فرار می‌کردند و مدتها تشنه می‌ماندند. روزی خرگوش زیرکی چاره اندیشی کرد و حیله‌ا‌ی بکار بست. برخاست و پیش فیلها رفت. فریاد کشید که : ای شاه فیلان ! من فرستاده و پیامبر ماه تابانم. ماه به شما پیغام داد که این چشمه مال من است و شما حق ندارید بر سر چشمه جمع شوید. اگر از این ببعد کنار چشمه جمع شوید شما را به مجازات سختی گرفتار خواهم کرد. نشان راستی گفتارم این است که اگر خرطوم خود را در آب چشمه بزنید ماه آشفته خواهد شد. و بدانید که این نشانه درست در شب چهاردهم ماه پدیدار خواهد شد.
پادشاه فیلان در شب چهاردهم ماه با گروه زیادی از فیلان بر سر چشمه حاضر شدند تا ببینند حرف خرگوش درست است یا نه؟ همین که پادشاه خرطوم خود را به آب زد تصویر ماه در آب به لرزش در آمد و آشفته شد. شاه پیلان فهمید که حرفهای خرگوش درست است. از ترس پا پس کشید و بقیة فیلها به دنبال او از چشمه دور شدند.

***
32. زن بد کار و کفشدوز
روزی یک صوفی ناگهانی و بدون در زدن وارد خانه شد و دید که زنش با مرد کفشدوز در اتاقی دربسته تنهایند و با هم جفت شده‌اند. معمولا صوفی در آن ساعت از مغازه به خانه نمی‌آمد و زن بارها در غیاب شوهرش این‌کار را کرده بود و اتفاقی نیفتاده بود. ولی صوفی آن روز بی‌وقت به خانه آمد. زن و مرد کفشدوز بسیار ترسیدند. زن در خانه هیچ جایی برای پنهان کردن مرد پیدا نکرد، زود چادر خود را بر سر مرد بیگانه انداخت و او را به شکل زنان درآورد و در اتاق را باز کرد. صوفی تمام این ماجرا را از پشت پنجره دیده بود، خود را به نادانی زد و با خود گفت: ای بی‌دینها! از شما کینه می‌کشم ولی به آرامی و با صبر. صوفی سلام کرد و از زنش پرسید: این خانم کیست؟ زنش گفت: ایشان یکی از زنان اشراف و ثروتمند شهر هستند، من در خانه را بستم تا بیگانه‌ای ناآگاهانه وارد خانه نشود. صوفی گفت : ایشان از ما چه خدمتی می‌خواهند، تا با جان و دل انجام دهم؟ زن گفت: این خانم تمایل دارد با ما قوم و خویش شود. ایشان پسری بسیار زیبا و باهوش دارد و آمده تا دختر ما را ببیند و برای پسرش خواستگاری کند، اما دختر به مکتبخانه رفته است. صوفی گفت: ما فقیر و بینوا هستیم و همشأن این خانوادة بزرگ و ثروتمند نیستیم، چگونه می‌توانیم با ایشان وصلت کنیم. در ازدواج باید دو خانواده با هم برابر باشند. زن گفت: درست می‌گویی من نیز همین را به خانم گفتم و گفتم که ما فقیر و بینوا هستیم؛ اما او می‌گوید که برای ما این مسأله مهم نیست ما دنبال مال وثروت نیستیم. بلکه دنبال پاکی و نیکی هستیم. صوفی دوباره حرفهای خود را تکرار کرد و از فقیری خانوادة خود گفت. زن صوفی خیال می‌کرد که شوهرش فریب او را خورده است، با اطمینان به شوهرش گفت: شوهر عزیزم! من چند بار این مطلب را گفته‌ام و گفته‌ام که دختر ما هیچ جهیزیه‌ای ندارد ولی ایشان با قاطعیت می‌گوید پول و ثروت بی ارزش است، من در شما تقوی و پاکی و راستی می‌بینم.
صوفی، رندانه در سخنی دو پهلو گفت: بله ایشان از همة چیز زندگی ما باخبرند و هیچ چیز ما بر ایشان پوشیده نیست. مال و اسباب ما را می‌بیند و می‌بیند خانة ما آنقدر تنگ است که هیچ چیز در آن پنهان نمی‌‌ماند. همچنین ایشان پاکی و تقوی و راستی ما را از ما بهتر می‌داند. پیدا و پنهان و پس و پیش ما را خوب می‌شناسد. حتماً او از پاکی و راستی دختر ما هم خوب آگاه است. وقتی که همه چیز ما برای ایشان روشن است، درست نیست که من از پاکی وراستی دخترم بگویم و از دختر خود تعریف ‌کنم!!
***
33. تشنه صدای آب
آب در گودالی عمیق در جریان بود و مردی تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تکان می‌داد. گردوها در آب می‌افتاد و همراه صدای زیبای آب حبابهایی روی آب پدید می‌آمد، مرد تشنه از شنیدن صدا و دیدن حباب لذت می‌‌برد. مردی که خود را عاقل می‌پنداشت از آنجا می‌گذشت به مرد تشنه گفت : چه کار می‌کنی؟
مرد گفت: تشنة صدای آبم.
عاقل گفت: گردو گرم است و عطش می‌آورد. در ثانی، گردوها درگودال آب می‌ریزد و تو دستت به گردوها نمی‌رسد. تا تو از درخت پایین بیایی آب گردوها را می‌برد.
تشنه گفت: من نمی‌خواهم گردو جمع کنم. من از صدای آب و زیبایی حباب لذت می‌برم. مرد تشنه در این جهان چه کاری دارد؟ جز اینکه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجیان که در مکه دور کعبه می‌گردند.
شرح داستان: این داستان سمبولیک است. آب رمز عالم الهی و صدای آب رمز الحان موسیقی است. مرد تشنه، رمز عارف است که از بالای درخت آگاهی به جهان نگاه می‌کند. و در اشیاء لذت مادی نمی‌بیند.بلکه از همه چیز صدای خدا را می‌شنود. مولوی تشنگی و طلب را بزرگترین عامل برای رسیدن به حقیقت می‌داند.
***
34. شاهزاده و زن جادو
پادشاهی پسر جوان و هنرمندی داشت. شبی در خواب دید که پسرش مرده است، وحشت‌زده از خواب برخاست، وقتی که دید این حادثه در خواب اتفاق افتاده خیلی خوشحال شد. و آن غم خواب را به شادی بیداری تعبیرکرد؛ اما فکر کرد که اگر روزی پسرش بمیرد از او هیچ یادگاری ندارد. پس تصمیم گرفت برای پسرش زن بگیرد تا از او نوه‌ای داشته باشد و نسل او باقی بماند. پس از جستجوهای بسیار، بالاخره پادشاه دختری زیبا را از خانواده‌ای پاک نژاد و پارسا پیدا کرد، اما این خانوادة پاک نهاد، فقیر و تهیدست بودند. زن پادشاه با این ازدواج مخالفت می‌کرد. اما شاه با اصرار زیاد دختر را به عقد پسرش در آورد. در همین زمان یک زن جادوگر عاشق شاهزاده شد، و حال شاهزاده را چنان تغییر داد که شاهزاده همسر زیبای خود را رها کرد و عاشق این زن جادوگر شد. جادو گر پیر زن نود ساله‌ای بود مثل دیو سیاه و بد بو. شاهزاده به پای این گنده پیر می‌افتاد و دست و پای او را می‌بوسید. شاه و درباریان خیلی نارحت بودند. دنیا برای آنها مثل زندان شده بود. شاه از پزشکان زیادی کمک گرفت ولی از کسی کاری ساخته نبود. روز به روز عشق شاهزاده به پیرزن جادو بیشتر می‌شد، یکسال شاهزاده اسیر عشق این زن بود. شاه یقین کرد که رازی در این کار هست. شاه دست دعا به درگاه خدا بلند کرد و از سوز دل دعا کرد. خداوند دعای او را قبول کرد و ناگهان مرد پارسا و پاکی که همة اسرار جادو را می‌دانست، پیش شاه آمد و شاه به او گفت ای مرد بزرگوار به دادم برس. پسرم از دست رفت. مرد ربّانی گفت: نگران نباش، من برای همین کار به اینجا آمده‌ام. هرچه می‌گویم خوب گوش کن! و مو به مو انجام بده.
فردا سحر به فلان قبرستان برو، در کنار دیوار، رو به قبله، قبر سفیدی هست آن قبر را با بیل و کلنگ باز کن، تا به یک ریسمان برسی. آن ریسمان گرههای زیادی دارد. گرهها را باز کن و به سرعت از آنجا برگرد.
فردا صبح زود پادشاه طبق دستور همة کارها را انجام داد. به محض اینکه گرهها باز شد شاهزاده به خود آمد و از دام زن جادو نجات یافت. و به کاخ پدرش برگشت. شاه دستور داد چند روز در سراسر کشور جشن گرفتند و شادی کردند. شاهزاده زندگی جدیدی را با همسر زیبایش آغاز کرد و زن جادو نیز از غصه، دق کرد و مرد.
***
35. پرده نصیحتگو
یک شکارچی، پرنده‌ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده‌ای و هیچ وقت سیر نشده‌ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی‌شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می‌دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می‌دهم. اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانه‌ات بنشینم به تو می‌دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد قبول کرد. پرنده گفت:
پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن.
مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست.. گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور.برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می‌شدی. مرد شگارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح ! همة وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت ای پرندة دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت : آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم.
پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره‌زار است.
***
36. مور و قلم
مورچه‌ای کوچک دید که قلمی روی کاغذ حرکت می‌کند و نقش‌های زیبا رسم می‌کند. به مور دیگری گفت این قلم نقش‌های زیبا و عجیبی رسم می‌کند. نقش‌هایی که مانند گل یاسمن و سوسن است. آن مور گفت: این کار قلم نیست، فاعل اصلی انگشتان هستند که قلم را به نگارش وا می‌دارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلی انگشت نیست؛ بلکه بازو است. زیرا انگشت از نیروی بازو کمک می‌گیرد. مورچه‌ها همچنان بحث و گفتگو می‌کردند و بحث به بالا و بالاتر کشیده شد. هر مورچة نظر عالمانه‌تری می‌داد تا اینکه مسأله به بزرگ مورچگان رسید. او بسیار دانا و باهوش بود گفت: این هنر از عالم مادی صورت و ظاهر نیست. این کار عقل است. تن مادی انسان با آمدن خواب و مرگ بی هوش و بی‌خبر می‌شود. تن لباس است. این نقش‌ها را عقل آن مرد رسم می‌کند.
مولوی در ادامه داستان می‌گوید: آن مورچة عاقل هم، حقیقت را نمی‌دانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا یک لحظه، عقل را به حال خود رها کند همین عقل زیرک بزرگ، نادانی‌ها و خطاهای دردناکی انجام می‌دهد.
***
37. مرد گِلْْْْْْْْْْْْْ‌خوار
مردی که به گل خوردن عادت داشت به یک بقالی رفت تا قند سفید بخرد. بقال مرد دغلکاری بود. به جای سنگ، گل در ترازو گذاشت تا سبکتر باشد و به مشتری گفت : سنگ ترازوی من از گل است. آیا قبول میکنی؟ مرد گلخوار با خود گفت : چه بهتر!. گل میوة دل من است. به بقال گفت: مهم نیست، بکش.
بقال گل را در کفّه ترازو گذاشت و شروع کرد به شکستن قند، چون تیشه نداشت و با دست قند را می‌شکست، به ظاهر کار را طول داد. و پشتش به گلخوار بود، گلخوار ترسان ترسان و تندتند از گل ترازو می‌خورد و می‌ترسید که بقال او را ببیند، بقال متوجه دزدی گلخوار از گل ترازو شده بود ولی چنان نشان می‌داد که ندیده است. و با خود می‌گفت: ای گلخوار بیشتر بدزد، هرچه بیشتر بدزدی به نفع من است. چون تو ظاهراً از گل من می‌دزدی ولی داری از پهلوی خودت می‌خوری. تو از فرط خری از من می‌ترسی، ولی من می‌ترسم که توکمتر بخوری. وقتی قند را وزن کنیم می‌فهمی که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است.مثل مرغی که به دانه دل خوش می‌کند ولی همین دانه او را به کام مرگ می‌کشاند.
***
38. دزد و دستار فقیه.
یک عالم دروغین، عمامه‌اش را بزرگ می‌کرد تا در چشم مردم عوام، او شخص بزرگ و دانایی بنظر بیاید. مقداری پارچه کهنه و پاره، داخل عمامة خود می‌پیچید و عمامة بسیار بزرگی درست می‌کرد و بر سر می‌گذاشت. ظاهر این دستار خیلی زیبا و پاک و تمیز بود ولی داخل آن پر بود از پارچه کهنه و پاره. یک روز صبح زود او عمامة بزرگ را بر سر گذاشته بود و به مدرسه می‌رفت. غرور و تکبر زیادی داشت. در تاریکی و گرگ و میش هوای صبح، دزدی کمین کرده بود تا از رهگذران چیزی بدزدد. دزد چشمش به آن عمامة بزرگ افتاد، با خودش گفت: چه دستار زیبا و بزرگی! این دستار ارزش زیادی دارد. حمله کرد و دستار را از سر فقیه ربود و پا به فرار گذاشت. آن فقیه‌نما فریاد زد: ای دزد حرامی! اول دستار را باز کن اگر در آن چیز ارزشمندی یافتی آن را ببر. دزد خیال می‌کرد که کالای گران قیمتی را دزدیده و با تمام توان فرار می‌کرد. حس کرد که چیزهایی از عمامه روی زمین می‌ریزد، با دقت نگاه کرد، دید تکه تکه‌های پارچه کهنه و پاره پاره‌های لباس از آن می‌ریزد. با عصبانیت آن را بر زمین زد و دید فقط یک متر پارچة سفید بیشتر نیست. گفت: ای مرد دغلباز مرا از کار و زندگی انداختی.
***
39. گوهر پنهان
روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خراب می‌کنی؟ چرا موجودات نر و مادة زیبا و جذاب می‌آفرینی و بعد همه را نابود می‌کنی؟
خداوند فرمود : ای موسی! من می‌دانم که این سؤال تو از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب می‌کردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی می‌دادم. اما می‌دانم که تو می‌خواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سؤال را می‌دانی. این سؤال از علم برمی‌خیزد. هم سؤال از علم بر می‌خیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی می‌شود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمی‌خیزد.
آنگاه خداوند فرمود : ای موسی برای اینکه به جواب سؤالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود. موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت ومشغول درو کردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشه‌ها را می‌بری؟ موسی جواب داد: پروردگارا ! در این خوشه‌ها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانه‌های گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم می‌کند که گندمها را از کاه باید جدا کنیم. خداوند فرمود: این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرموده‌ای.
خداوند فرمود : پس چگونه تو قوة شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روحهای پاک هست، روحهای تیره و سیاه هم هست. همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن می‌آفرینم که گنج حکمتهای نهان الهی آشکار شود.
*خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن.
***
40. روی درخت گلابی
زن بدکاری می‌خواست پیش چشم شوهرش با مرد دیگری هم‌بستر شود. به شوهر خود گفت که عزیزم من می‌روم بالای درخت گلابی و میوه می‌چینم. تو میوه ها را بگیر. همین که زن به بالای درخت رسید از آن بالا به شوهرش نگاه ‌کرد و شروع کرد به‌گریستن. شوهر پرسید: چه شده؟ چرا گریه می‌کنی ؟ زن گفت: ای خود فروش! ای مرد بدکار! این مرد لوطی کیست که بر تو افتاده است؟ و تو مانند زنان در زیر او خوابیده‌ای؟
شوهر گفت: مگر دیوانه شده‌ای یا سرگیجه داری؟ اینجا غیر من هیچکس نیست. زن همچنان حرفش را تکرار می‌کرد و می‌گریست. مرد گفت: ای زن تو از بالای درخت پایین بیا که دچار سرگیجه شده‌‌ای و عقلت را از دست داده‌ای. زن از درخت پایین آمد و شوهرش بالای درخت رفت. در این هنگام زن بلافاصله مرد فاسق را در آغوش کشید و با او به عشقبازی پرداخت.
شوهرش از بالای درخت فریاد زد: ای زن بدکاره! آن مرد کیست که تو را در آغوش گرفته و مانند میمون روی تو پریده است؟ زن گفت: اینجا غیر من هیچ‌کس نیست، حتماً تو هم سر گیجه گرفتة ! حرف مفت می‌زنی. شوهر دوباره نگاه کرد و دید که زنش با مردی جمع‌ شده. همچنان حرف‌هایش را تکرار می‌کرد و به زن پرخاش می‌کرد. زن می‌گفت: این خیالبافی‌ها از این درخت گلابی است. من هم وقتی بالای درخت بودم مثل تو همه چیز را غیر واقعی می‌دیدم. زود از درخت پایین بیا تا ببینی که همه این خیالبافی‌ها از این درخت گلابی است.
*سخن مولوی: در هر طنزی دانش و نکتة اخلاقی هست. باید طنز را با دقت گوش داد. در نظر کسانی که همه چیز را مسخره می‌کنند هر چیز جدی، هزل است و برعکس در نظر خردمندان همه هزلها جدی است.
درخت گلابی، در این داستان رمز وجود مادی انسان است و عالم هوا و هوس و خودخواهی است. در بالای درخت گلابی فریب می‌خوری. از این درخت فرود بیا تا حقیقت را با چشم خود ببینی.
***
41. دباغ در بازار عطر فروشان
روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او را می‌گرفت، یکی دستش را می‌مالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او می‌گرفت، یکی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی می‌گفت. یکی دهانش را بو می‌کرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اینکه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایه‌های مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است. کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونه‌ای که می‌خواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب کردند وگفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سخی فرهادی 88/2/10:: 3:29 صبح     |     () نظر
 
اسپم چیست؟
 
علمی
 
اسپم چیست؟
یکشنبه, 09.01.2007, 10:27am (GMT)

اسپم چیست؟

اگر برای مدت طولانی است که از اینترنت استفاده می‌کنید، بدون شک تاکنون تعداد زیادی از ایمیل‌های ناخواسته دریافت کرده‌اید. بعضی ادعا می‌کنند که شما را بسرعت ثروتمند می‌کنند. بقیه قول محصولات یا خدمات جدید را می‌دهند. بعضی فضایی از صندوق پیستی شما را اشغال می‌کنند و از شما می‌خواهند که ایمیل را به بقیه ارسال کنید یا وب‌سایت مشخصی را ببینید. در جامعه اینترنتی ایمیلهای بعضاً تجاری ناخواسته، اسپم نامیده می‌شوند. اسپم اثری بیش از مزاحمت برای استفاده‌کنندگان اینترنت دارد و بطور جدی بازدهی شبکه و سرویس‌دهندگان ایمیل را تحت تاثیر قرار می‌دهد. و این به این دلیل است که فرستندگان اسپم از هزینه بسیار پایین ایمیل استفاده می‌کنند و صدهاهزار یا حتی میلیون‌ها ایمیل را در یک زمان ارسال می‌کنند. حمله‌های اسپم پهنای باند زیادی را می‌گیرد، صندوق‌های پستی را پر می‌کند و زمان خوانندگان ایمیل را تلف می‌کند. گاهی می‌توان اسپم‌ها را از عناوین عجیب، غیرمنطقی و مضحکشان تشخیص داد.

آمار زیر درصد ایمیل‌هایی را که در ماه‌های اخیر بعنوان اسپم تشخیص داده شده‌اند، به تفکیک ماه در نمودار و جدول زیر مشخص شده‌اند.

 

 

 
 

 

چگونه با اسپم مقابله کنیم؟

 

اولین قدم برای جلوگیری از اسپم داشتن یک ایمیل دیگر برای استفاده بعنوان ایمیل کم‌ارزش است که می‌توانید به این منظور به لیست استفاده‌کنندگان سرویس‌دهندگان ایمیل مجانی مانند Yahoo یا Hotmail بپیوندید. از این ایمیل برای مواقعی که نیاز به وارد کردن آدرس ایمیل خود در سایتها دارید، مثلا برای دانلود کردن نرم‌افزارها، استفاده کنید. گاهی وارد کردن ایمیلتان، باعث پیوستن شما به لیستهای ایمیلی می‌شود که خودتان نمی‌خواهید. با وارد کردن ایمیل دوم خود، مطمئن خواهید بود که اسپم‌ها به ایمیل اصلی شما وارد نخواهند شود.

تمام تلاش خود را برای جلوگیری از ارسال آدرس ایمیل خود به تابلوهای پیام و گروه‌های خبری بکارگیرید. فرستندگان اسپم برنامه‌های کوچکی به اسم Bot برای جستجو در این مکانها می‌فرستند که بدنبال "@" بگردند (این علامت به آنها می‌گوید که عبارت یافت‌شده یک آدرس ایمیل است). چنانچه می‌خواهید آدرس خود را روی این تابلوهای پیام بفرستید، دو انتخاب دارید: اول اینکه از ایمیل دوم خود استفاده کنید؛ و دوم اینکه، اگر شما به نیت پاسخ گرفتن از افراد دیگر آدرس خود را می‌فرستید، ممکن است بخواهید از ایمیل اصلی خود استفاده کنید، بنابراین بجای نوشتن آدرس ایمیل خود بصورت عادی، آنرا مانند این مثال ارسال کنید:

Info AT ircert DOT address.

این کار به توجه بیشتری از طرف کاربران دیگر برای ارسال ایمیل به شما نیاز دارد، اما شما را از کشف توسطBotها مصون می‌دارد.

انتخاب آخر مشخصا برای گروههای خبری مناسب است. ممکن است به شما اجازه داده شود که نحوه نمایش آدرس ایمیل خود را هنگام ارسال پیام تغییر دهید. ممکن است بتوانید حروف اضافه به انتهای آدرس خود اضافه کنید و آن را به چیزی تبدیل کنید که از دید Botها متعلق به شما نباشد. مثلا

"info@ircet.comPUTER"

Botها نمی‌دانند که با این آدرسها چه کنند! اما فردی که این آدرس را روی گروه خبری می‌بیند خواهد فهمید که چه کند. البته بیشتر کاربران یک جمله با مضمون  برای ارسال ایمیل  PUTER را از آدرس حذف کنید اضافه می‌کنند تا از سردرگمی احتمالی جلوگیری کنند.

نرم افزار فیلترینگ

نرم‌افزار خاصی برای فیلترینگ وجود دارد که اکثر اسپم‌هایی را که ممکن است دریافت کنید، فیلتر می‌کند. این نرم‌افزار ایمیل را قبل از اینکه شما آن را در صندوق پستی خود ببینید دریافت می‌کند و پیغامهایی را که بعنوان اسپم تشخیص دهد پاک می‌کند.

MailWasher یک برنامه عمومی و رایگان است که می‌تواند برای فیلتر کردن ایمیلها استفاده شود. این نرم‌افزار که برای سرویس‌دهنده ایمیل نصب می‌گردد، چند ویژگی دیگر نیز دارد که می‌تواند جلوی اسپم‌های آتی را هم بگیرد. برنامه یک پیام به فرستندگان اسپم می‌فرستد و به آنها می‌گوید که ایمیل شما وجود ندارد تا دیگر از آن فرستنده به آدرس ایمیل شما اسپم فرستاده نشود. شما همچنین می‌توانید پیامها را قبل از دانلود کردن پاک کنید که روشی برای جلوگیری از ورود یک ویروس به داخل کامپیوتر شما خواهد بود. البته بسته‌های نرم‌افزاری فیلترینگ دیگر نیز وجود دارند و یافتن آنها چندان مشکل نیست.

مسدود کردن فرستندگان

چنانچه متوجه شوید که اسپم‌هایی بطور منظم از یک آدرس مشخص دریافت می‌کنید، روشی برای مسدود کردن پیامهایی که از طرف آن آدرس میاید وجود دارد.

در Outlook Express یک پیغام را که از طرف فرستنده‌ای که می‌خواهید مسدود کنید، انتخاب کنید. از منوی “Message” گزینه “Block Sender” را انتخاب کنید. Outlook به شما خواهد گفت که این فرستنده مسدود شده است و از شما خواهد پرسید که آیا می‌خواهید تمام پیغامهایی را که از این فرستنده در کامپیوتر شما وجود دارد، پاک کنید یا خیر. یا مثلا در Yahoo می‌توانید در قسمت Options… ، با انتخاب ‌Block Address… فرستنده خاصی را مسدود کنید.

علیرغم تمام مواردی که ذکر شد، همچنان از اسپم‌ها در امان نخواهید بود. بهترین وسیله برای مقابله با بقیه اسپم‌ها استفاده از کلید “Delete” است. چنانچه در مورد یک پیام مطمئن نیستنید، مخصوصا اگر نگران ویروسها هستید، فقط آن را پاک کنید.

برگرفته شده از

http://www.ircer.com


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سخی فرهادی 88/2/10:: 2:28 صبح     |     () نظر
 
شش عادت بد ورزشی
شش عادت بد ورزشی
دوشنبه, 12.03.2007, 12:19am (GMT)

فایده بعضی از تمرینها و برنامه های بسیار عادی و معمول در باشگاههای ورزشی میتوانند با عادتهای نادرستی که اتفاقا در میان اهالی ورزش باشگاهی بسیار رایج هستند، به باد برود. در حالی که هنگام حضور در باشگاه، باید از هر دقیقه به نفع خود استفاده کنید.تنها رفتن به باشگاه تضمین کننده یک جلسه ورزش عالی و مفید نیست. مطالعه هنگام راه رفتن بر روی تردمیل، نخوردن صبحانه و انجام ندادن حرکات با وزنه، از جمله این عادات هستند. در اینجا شش مورد از شایعترین موارد را به شما یادآوری میکنیم تا حضورتان در باشگاه، بی نتیجه نماند.

اینجا کتابخانه نیست:
اگر هنگام کار با دستگاهها، توجه خود را بر روی مطلبی در مجله یا یک فصل کتاب متمرکز کنید، به احتمال فراوان به اندازه کافی به ورزش توجه نخواهید کرد. به گفته مربیان، مطالعه هنگام ورزش یکی از بدترین کارهای ممکن است. اگر برای ورزش امده اید باید بر روی کار کشیدن از بدن خود متمرکز شوید نه تقویت مغز! اگر میخواهید هنگام کار با تردمیل یا دوچرخه ثابت، سرتان گرم شود، با هدفون موسیقی بشنوید یا در صورت امکان تلویزیون تماشا کنید. این کارها به توجه کمتری نیاز دارند و میتوانید در حین تماشا، سرتان را بالا گرفته و فعالیت کنید.

مایعات بدن را حفظ کنید:
هرچند تعریق هنگام ورزش، به خصوص "خیس عرق شدن" حس بهتر ورزش کردن را در ما ایجاد میکند، اما از دست دادن آب بدن، به هیچ وجه سالم نیست. مربیان کارکشته و قدیمی میگویند که در طی تجربیات خود بارها با افرادی مواجه شده اند که بدون نوشیدن آب، در هوای گرم ورزش کرده و تصور میکنند این کار موجب آب شدن چربی و کاهش وزن میشود، در حالی که آنها تنها بدن خود را از مایعات حیاتی تخلیه میکنند. تعرق زیاد و کاهش شدید آب بدن میتواند به گرفتگی عضلات و آسیبهای ورزشی و غیر ورزشی شدید منجر شود. هنگام ورزش باید مدام یک بطری آب در دسترس داشته و در حد فاصل حرکات ورزشی، آب بنوشید.

ورزشهای استقامت را فراموش نکنید:
تنها پرداختن به رکاب زدن روی دوچرخه ثابت یا دویدن بر روی تردمیل، به این معناست که شما خود را از محسنات تمرینهای استقامت محروم میکنید. تمرینهای استقامت تاثیر بسیار بیشتری بر سوزاندن کالری و کاهش وزن دارند. ممکن است شما با 20 دقیقه راه رفتن بر روی تردمیل 100 کالری بسوزانید، اما در همین مدت میتوانید با انجام حرکات استقامت با دستگاههای وزنه دار چندکاره، حدود 300 تا 400 کالری بسوزانید. تمرینهای استقامت عضلات را نیز تقویت کرده و بدن را برای فعالیتهای روزمره مانند بالا رفتن از پله، حمل ساکهای خرید و… آماده کرده و بدن را در سنین بالا، متناسب نگه میدارند.

وزنه برداری:
آیا از این نگران هستید که کار با دمبل و دستگاههای سنگین عضلات شما را به آرنولد شبیه کند؟ اما این نگرانی هر چند بسیار شایع است، اما صحت ندارد. ورزش با دمبل و دستگاههای وزنه دار، موجب درشت شدن و برجسته شدن عضلات زنان نمیشود. به گفته متخصصین، ماهیچه های زنان تنها در صورتی به شکل قهرمانان زیبایی اندام درمی آید که از هورون رشد استفاده کنند. پس عضلات خود را بدون نگرانی تقویت کنید.

چیزی بخورید:
ورزش با معده خالی مانند راندن اتوموبیلی با باک بنزین خالی است. بدن برای حرکت و فعالیت به انرژی نیاز دارد. یک خوراکی سالم مانند موز و مقداری برشتوک و شیر در فاصله رسیدن شما تا باشگاه و آماده شدنتان، هضم میشود و انرژی مورد نیاز بدن را تامین میکند. خوردن چنین غذایی، به خصوص هنگام صبح بسیار مهم است. زیرا بدن در طول شب بدون غذا بوده و شما باید سوخت صبحگاهی را به آن برسانید.

سؤال کنید:
کوشش برای وارد و ماهر به نظر رسیدن میتواند موجب بروز مشکلاتی شود. تازه واردین به باشگاه باید بدانند که بدترین کار ممکن، نگاه کردن به دیگران و سعی در تقلید کردن حرکات ورزشی آنان است. ممکن است شخصی با یک دستگاه اشتباه کار کند یا به خاطر شرایط بدنی خاص، شیوه تمرین مخصوص به خود داشته باشد. بهترین کار این است که برای استفاده از هر وسیله، از مربیانی که همیشه در باشگاه حضور دارند کمک بگیرید. در هنگام آغاز کار ورزشی با هر مربی، مشکلات بدن خود را با آنها درمیان بگذارید، اگر کمر درد دارید، اگر به تازگی جراحی کرده یا نمیتوانید به جهت خاصی خم شوید، مربی را آگاه کنید تا ناخواسته موجب آسیب دیدگی شما نشود

برگرفته شده ازسلامت نیوز


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سخی فرهادی 88/2/10:: 2:11 صبح     |     () نظر
 
موجود دریائی ای که هرگز نمی میرد!

موجود دریائی ای که هرگز نمی میرد!

 


این موجود دریائی کوچک، بصورت رازی در طبیعت درآمده  . این مخلوق که بنام علمی Turritopsis Nutricula مشهور است پس از رشد و رسیدن به دوران بلوغ و پس از تولید مثل قادر است بنحوی اعجاب آور خود را جوان کند و زندگی دوباره ای را از سر گیرد. این پدیده که از خانواده ستاره دریائی است (Jellyfish) جانوری است بسیار کوچک و ظریف که اندازه آن از نیم سانتی متر تجاوز نمی کند.

روزنامه تلگراف
که در روز 28 جنوری اقدام به انتشار مطلب فوق نموده از قول دکتر ماریا هیگ لیتا (Maria Higlietta) می نویسد، "ما شاهد یک هجوم خاموش توسط این موجود دریائی در سراسر جهانیم." دلیل این امر هم روشن است، این ماهی هرگز نمی میرد.تلگراف در گزارش خود می نویسد که مطالعات بسیاری در حال حاضر بر روی این مخلوق کوچک متمرکز شده که ببینند این ژله ماهی چگونه می تواند پروسه پیر شدن خود را بنحوی نامتناهی معکوس کند.

صرف نظر از شگفتی که با خواندن این مطلب به انسان دست می دهد با خود فکر می کنیم که اگر قرار بود بطور طبیعی و یا حتی تصنعی انسان از چنین مکانیزمی استفاده کند و دائم خود را جوان کند دنیا چه شکلی بخود می گرفت. آیا جهانی که در آن انسان ها فقط متولد شوند و دیگر هرگز به مرگ طبیعی نمیرند، جهانی شادتر و زیباتر خواهد بود و یا انفجار جمعیت، رقابت بر سر منابع اولیه و غذا به گسترده تر شدن خشونت و کشتارهای عظیم و فاجعه آمیز منجر خواهد شد؟

منبع شهیر بلاک 

 

 

 

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سخی فرهادی 88/2/10:: 2:1 صبح     |     () نظر
 
12 روش آسان برای جلوگیری از سرماخوردگی

یکشنبه, 02.14.2009, 08:41pm (GMT)

12 روش آسان برای جلوگیری از سرماخوردگی

درمان واقعی سرماخوردگی و آنفولانزا ناشناخته است. به همین دلیل باید گفت که پیشگیری از این امراض باید هدف اصلی شما باشد. روش کنشگرایانه دردفع سرما خوردگی و آنفولانزا می تواند زندگی سالم تری را به فرد هدیه کند.

موثرترین روش پیشگیری استفاده از واکسن آنفولانزا است که البته روش طبیعی برای مقابله نیست ولی به طور موثر عمل می کند،سایر روش ها و استراتژی های موثر در این زمینه عبارتند از:
1-     دستان خود را بشویید: اغلب ویروس های سرما خوردگی و آنفولانزا از طریق تماس مستقیم پخش می شود. افراد مبتلا به سرما خوردگی ، اغلب جلوی عطسه و سرفه خود را با دست می گیرند  و بعد به تلفن، کیبورد، لیوان و....دست می زنند. ویروس ها برای ساعت ها و حتی هفته ها زنده هستند و با تماس فرد دیگری ویروس انتقال می یابد. بنابر این توصیه می شود که اغلب دستان خود را بشویید. اگر محلی برای شستن دست ها نیافتید برای چند دقیقه محکم دست ها را به هم بمالید. این کار باعث می شود که اغلب ویروسهای سرماخوردگی از بین برود. یا می توانید از مواد الکلی برای پاکسازی دست استفاده کنید.
2-    جلوی عطسه وسرفه خود را با دست نگیرید: این کار باعث می شود که ویروس ها به دست بچسبد و نهایتا در اثر تماس های مکرر به افراد دیگر منتقل شود. برای گرفتن عطسه و سرفه از دستمال استفاده کنید و بعد از استفاده بلا فاصله آن را دور بیاندازید. اگر دستمالی نیافتید ، تنها کافی است که هنگام عطسه و سرفه سر خود را به طرفی بچرخانید که کسی نباشد و در هوا عطسه کنید.
3-    به صورت خود دست نزنید: ویروس های آنفولانزا و سرماخوردگی از طریق چشم ، بینی و دهان وارد بدن می شود. دست زدن به صورت مهم ترین عامل سرماخوردگی در بچه ها است. سپس به همین ترتیب به والدین انتقال می یابد.
4-    به اندازه کافی مایعات بنوشید: آب باعث پاکسازی سیستم بدن می شود و سموم را دفع می کند. به طور کلی یک فرد بالغ روزانه تقریبا 8 لیوان آب نیاز دارد. اما چگونه می توان مطمئن شد که بدن آب کافی دارد؟ اگر رنگ ادرار شفاف بود بدین معنا است که آب بدن کافی است و اگر زرد تیره بود دال بر نیاز بدن به آب بیشتر است.
5-    از حمام آب گرم یا سونا استفاده کنید: محققان به درستی نقش اصلی این روش در پیشگیری از سرما خوردگی را کشف نکرده اند. اما مطالعه ای ثابت کرده است که درصد ابتلا به سرما خوردگی در افرادی که دو بار در هفته از سونا استفاده می کنند ، نصف بقیه افراد است. شاید در سونا هوای گرم تر از 80 درجه استنشاق شود که نقش مهمی در از بین بردن ویروس های سرماخوردگی دارد.
6-    هوای تازه استنشاق کنید: دریافت مقدار کافی از هوای تازه ،به خصوص زمانی که هوا سرد است و سیستم گرما زای منزل باعث خشک شدن سیستم درونی و آمادگی برای جذب ویروس می شود ، لازم است.همچنین باید اعتراف کرد که در هوای سرد، اغلب افراد بیشتر درون مکان های بسته به سر می برند و مسلما ویروس ها در مکان های پرازدحام و خشک بیشتر است.
7-    به طور مرتب تمرینات ایروبیک انجام دهید: این نوع ورزش باعث می شود که سرعت قلب در خونرسانی افزایش یابد. تنفس را سریع تر می کند و اکسیژن رسانی به خون را ارتقا می بخشد و تعریق را افزایش می دهد. این گونه ورزش ها سلولهای دفاعی بدن را افزایش می دهد.
8-    از غذاهایی تناول کنید که حاوی فیتوشیمیای ها است: فیتو به معنای گیاه است. مواد شیمیایی طبیعی در گیاهان به اندازه کافی حاوی ویتامین است. پس بهتر است به جای استفاده از قرص ویتامین، سبزیجات و میوه جات سبز تیره، قرمز و زرد بخورید.
9-    ماست بخورید: مطالعه ای ثابت کرده که خوردن یک فنجان ماست کم چرب در هر روز احتمال ابتلا به سرما خوردگی را 25% کاهش می دهد. محققان تصور می کنند که باکتری های سودمند موجود در  ماست سیستم دفاعی بدن را وادار به تولید موادی می کند که علیه بیماری ها اقدام نمایند.
10-    سیگار نکشید: آمار ها نشان می دهد که افراد وابسته به سیگار مبتلا به سرما خوردگی شدید می شوند و بعلاوه توالی ابتلا در این افراد بیشتر است. حتی قرار گرفتن در معرض دود سیگار به طور بارزی سیستم ایمنی را ضعیف و نابود می کند. دود سیگار باعث خشک شدن مجاری بینی و فلج شدن مژه های مجاری تنفسی می شود. این مژه ها در سراسر مجاری تنفسی وجود دارد و با حرکت موجی خود ، ویروس ها را به بیرون از بدن هدایت می کنند. محققان مدعی هستند که 1 سیگار می تواند به مدت 30 تا 40 دقیقه مژه ها را فلج می کند.
11-    الکل مصرف نکنید: الکل به طرق مختلفی باعث نابودی سیستم ایمنی بدن می شود. مصرف کنندگان افراطی الکل اغلب مستعد عفونت های اولیه هستند که مسلما مشکلاتی به همراه خواهد داشت. الکل همچنین باعث از بین رفتن آب بدن می شود.
12-    استراحت کنید: استراحت کردن باعث تقویت سیستم ایمنی می شود. در حالت آرام و راحت اینترلوکین- پیشگام سیستم ایمنی در مبارزه با ویروس های سرما خوردگی و آنفولانزا – در خون افزایش می یابد. پس سعی کنید ، قرار گرفتن در وضع آرام و خوشایند و راحت را به خود آموزش دهید و به مدت چند ماه هر روز 30 دقیقه این وضعیت را ایجاد کنید. مسلما بعدها متوجه تاثیرات مثبت آن خواهید شد.

تهیه شده در گروه ترجمه سلامت نیوز

منبع سلامت نیوز


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سخی فرهادی 88/2/10:: 1:52 صبح     |     () نظر
 
اطلاعاتی برای مقابله با آنفلوآنزای خوکی

اطلاعاتی برای مقابله با آنفلوآنزای خوکی

نگرانی از آنفلوآنزای خوکی

نگرانی از آنفلوآنزای خوکی در مکزیک

ابتلای صدها تن به آنفلوآنزای خوکی در مکزیک و گسترش این بیمای به کشورهایی چون آمریکا، کانادا، بریتانیا، اسپانیا، اسرائیل و زلاندنو نگرانی بسیاری از شهروندان را به همراه داشته است. مسوولان بهداشتی با جدی دانستن تهدید همه گیری این بیماری، از مردم خواسته اند دچار ترس نشوند و تمهیدات لازم را برای پیشگیری از ابتلای خود و خانواده هایشان به کار بندند.

در این مطلب کوتاه شده سعی به بعضی از سوال های شما درباره آنفلوآنزای خوکی پاسخ داده شود.

چگونه از خود و خانواده ام در برابر آنفلوآنزای خوکی محافظت کنم؟

احتیاط های معمول را به کار بندید. آنفلوآنزای خوکی مانند هر نوع سرماخوردگی دیگر از راه تماس سرفه و عطسه منتقل می شود. دست های خود را به طور مرتب بشویید. اگر آب و صابون در دسترس نیست، می توانید از ژل های تمیزکننده دست استفاده کنید.

همان طور که هوشیاری در برابر آلودگی برای پیشگیری از ابتلای شما و خانواده تان به بیماری ضروری است، در صورتی که خود مشکوک به ابتلا به آنفلوآنزا هستید، حتما هنگام عطسه و سرفه جلوی دهان و بینی خود را بگیرید. اگر دستمال به همراه ندارید، هنگام عطسه یا سرفه قسمت داخلی آرنج خود را در برابر دهان و بینی بگیرید تا دستانتان آلوده نشوند.

آنفلوآنزای خوکی چه نشانه هایی دارد؟

آنفلوآنزای خوکی همانند سایر انواع سرماخوردگی عمل می کند. بیماران دچار تب و لرز، سردرد، سرماخوردگی، گلودرد، کوفتگی و درد مفصل می شوند. این بیماری گاهی با تهوع و اسهال همراه است.

آیا انتقال ویروس آنفلوآنزای خوکی به سادگی انجام می شود؟

محققان هنوز اطلاعات کاملی را از نحوه انتقال ویروس آنفلوآنزای خوکی به دست نیاورده اند. سازمان بهداشت جهانی به تازگی برآورد خود مبنی به سهولت انتقال این ویروس میان انسان ها منتشر کرده است.

اگر با کسی در تماس هستید که سرماخوردگی دارد، با او دست ندهید و روبوسی نکنید. ویروس آنفلوآنزا در اماکن عمومی وجود دارد و تماس با سطوحی مانند دستگیره اتوبوس و صفحه کلید کامپیوتر به راحتی شما را آلوده می کند. اگر دستان خود را به دستگیره در یا اتوبوس زده اید، آن را به دهان و بینی خود نزنید.

آیا آنفلوآنزای خوکی قابل درمان است؟

بله، داروهایی که در سال های گذشته برای درمان انواع قوی آنفلوآنزا تولید شده اند، توانایی خوبی برای کمک به مبتلایان به آنفلوآنزای خوکی دارند. در حقیقت همه گیری جهانی بیماری هایی مانند آنفلوآنزای مرغی و سارس در سال های گذشته آمادگی مراجع درمانی را برای مقابله با همه گیری های جدید افزایش داده است.

آیا واکسن سرماخوردگی که زمستان گذشته دریافت کردم، من را از ابتلا به آنفلوآنزای خوکی مصون می کند؟

احتمالا خیر. هر چند واکسن های سرماخوردگی بدن افراد را در برابر سویه ویروس آنفلوآنزا که شامل ویروس آنفلوآنزای خوکی نیز هست، مقاوم می کند ولی مسوولان مرکز کنترل و پیشگیری از بیماری های آمریکا می گویند آزمایش های اولیه آنها بیانگر عدم ایجاد مصونیت در دریافت کنندگان واکسن سرماخوردگی است.

آیا آنفلوآنزای خوکی از راه مواد غذایی مانند گوشت خوک منتقل می شود؟

خیر. آنفلوآنزای خوکی از دهان و بینی منتقل می شود و یک بیماری مجاری تنفسی است


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سخی فرهادی 88/2/10:: 1:35 صبح     |     () نظر
<   <<   46   47   48   49   50   >>   >
درباره
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
حاج آقاشون
(( همیشه با تو ))
اگه باحالی بیاتو
EMOZIONANTE
همفکری
خورشید تابنده عشق
حوض سلطون
به سوی فردا
در انتظار آفتاب
آیینه های ناگهان
عاشقان
کانون فرهنگی شهدای شهریار
یا امیر المومنین روحی فداک
پرسه زن بیتوته های خیال
((( لــبــخــنــد قـــلـــم (((
.:: بوستان نماز ::.
لنگه کفش
ای لاله ی خوشبو
شین مثل شعور
upturn یعنی تغییر مطلوب
عشق و شکوفه های زندگی
دیار عاشقان
فرزانگان امیدوار
تمیشه
***جزین***
همنشین
به وبلاگ بیداران خوش آمدید
گل رازقی
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی
وبلاگ شخصی محمدعلی مقامی
مذهبی فرهنگی سیاسی عاطفی اکبریان
آخرالزمان و منتظران ظهور
جمله های طلایی و مطالب گوناگون
لیلای بی مجنون
به سوی آینده
عشق سرخ من
نگاهی به اسم او
ایران
آموزه ـ AMOOZEH.IR
و رها می شوم آخر...؟!!
جلوه
بی نشانه
PARSTIN ... MUSIC
رهایی
قعله
دارالقران الکریم جرقویه علیا
alone
منتظر ظهور
علی اصغربامری
پارمیدای عاشق
دلبری
نظرمن
هو اللطیف
افســـــــــــونگــــر

جاده های مه آلود
جوان ایرانی
hamidsportcars
پوکه(با شهدا باشیم)
*پرواز روح*
عصر پادشاهان
جمعه های انتظار
سپیده خانم
هادرباد شناسی (روستایی در شرق شهرستان بیرجند) HADERBAD SHENASI
بندیر
شقایقهای کالپوش
د نـیـــای جـــوانـی
قلمدون
نهان خانه ی دل
مهندسی مکانیک ( حرارت و سیالات)-محی الدین اله دادی
گل باغ آشنایی
یه گفتگوی رودر رو
پرواز تا یکی شدن
بچه مرشد!
سکوت ابدی
وبلاگ عقل وعاقل شمارادعوت میکند(بخوانیدوبحث کنیدانگاه قبول کنید)
*تنهایی من*
سرای اندیشه
SIAH POOSH
بلوچستان
خاکستر سرد
شجره طیبه صالحین ،حلقه ریحانه
شوالیه سیاه
خندون
هم نفس
آسمون آبی چهاربرج
محفل آشنایان((IMAN))
ای نام توبهترین سر آغاز
هه هه هه.....
سه ثانیه سکوت
►▌ استان قدس ▌ ◄
بهترین آرزو هایم تقدیم تو باد.

مهر بر لب زده
نغمه ی عاشقی
امُل جا مونده
هفت خط
محمد جهانی
جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی
ارتش دلاور
نگاهی نو به مشاوره
طب سنتی@
فانوسهای خاموش
گروه تک تاز
مقاله،پایان نامه،پرو‍ژه،کتاب الکترونیک،تحقیق،جزوه،نمونه سوال و..
سیب سبز
دانشگاه آزاد الیگودرز
فریاد بی صدا
اکبر پایندان
پژواک
تخریبچی ...
عاشقانه
geleh.....
بــــــــــــــهــــــــــــار
****شهرستان بجنورد****
وبلاگ آموزش آرایشگری
یک کلمه حرف حساب
پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ...
«حبیبی حسین»
..:.:.سانازیا..:.:.
+
یــــــــــــــــاســــــــــــــــــــمـــــــنــــ
شب و تنهایی عشق
داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani
دلدارا
پناه خیال
مجله اینترنتی شهر طلائی
جوک بی ادبی
عاطفانه
آقاشیر
امامزاده میر عبداله بزناباد
قرآن
دریـــچـــه
بـــــاغ آرزوهــــا = Garden of Dreams
صراط مستقیم
من بی تو باز هم منم ...
عشق در کائنات
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
سروش دل
تنهایی
روانشناسی آیناز
کـــــلام نـــو
جبهه مقاومت وبیداری اسلامی
بصیرت مطهر
سایت جامع اطلاع رسانی برای جوانان ایرانی
آوای قلبها...
اَللهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
تنهایی افتاب
نمایندگی دوربین های مداربسته
کوسالان
امام مهدی (عج)
@@@گل گندم@@@
سفیر دوستی
کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است
کلبه عشق
تنهایی......!!!!!!
دریــــــــای نـــور
کربلا
جوکستان بی تربیتی
کلبهء ابابیل
وبسایت رسمی مهندس امیر مرتضی سعیدی ایلخچی
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
جـــیرفـــت زیـبا

سارا احمدی
مهندسی عمران آبادانی توسعه
ققنوس...
حزب الله
««« آنچه شما خواسته اید...»»»
ashegh
طاقانک
تک درخت
تراوشات یک ذهن زیبا
سکوت سبز
هر چی بخوای
پیامنمای جامع
پرنسس زیبایی
بوی سیب BOUYE SIB
@@@این نیزبگذرد@@@
بادصبا
ಌಌتنهاترین عشق یه عاشق دل شکستهಌ᠐
راز رسیدن به شادی و سلامتی
معارف _ ادبیات
پوست مو زیبایی
تنهای تنها
آخرین صاحب لوا
جاده مه گرفته
دخترانی بـرتر از فــرشته
دلـتنگـ هشـیگـــــــــی
تبسمـــــــــــــــی به ناچار
ماتاآخرایستاده ایم
سایت روستای چشام (Chesham.ir)
مستانه
وبلاگ گروهیِ تَیسیر
ناز آهو
گیسو کمند
جــــــــــــــــوک نـــــــت
عکس سرا- فقط عکس
عکس های عاشقانه
حقوق دانشگاه پیام نور ایلام
تیشه های اشک
فقط خدا رو عشقه
پاتوق دوستان
بنده ی ناچیز خدا
آزاد
ارمغان تنهایی
فقط عشقو لانه ها وارید شوند(منامن)
سلام آقاجان
ردِ پای خط خطی های من
منطقه آزاد
علی پیشتاز
تنهاترم
محمدمبین احسانی نیا
یادداشتهای فانوس
دوست یابی و ویژگی های دوست
کد تقلب و ترینر بازی ها
ستاره سهیل
داستان های جذاب و خواندنی
عاشقانه
گدایی در جانان به سلطنت مفروش
یادداشتهای من
شــــــهدای روستای مـــکـــی کوهسرخ
سرافرازان
*bad boy*
سرزمین رویا
برای اولین بار ...
خاطرات و دل نوشته های دو عاشق
چون میگذرد غمی نیست
بازگشت نیما
دهیاری روستای آبینه(آبنیه)
روستای زیارتی وسیاحتی آبینه(آبنیه)باخرز
سایه سیاه
رازهای موفقیت زندگی
دوره گرد...طبیب دوار بطبه...
* ^ــ^ * تسنیم * ^ــ^ *
بچه های خدایی
مرام و معرفت
خوش آمدید
The best of the best
بوستان گل و دوستان
صفیر چشم انداز ایران
من.تو.خدا
۞ آموزش برنامه نویسی ۞
شبستان
دل شکســــته
یکی هست تو قلبم....
برادران شهید هاشمی
شهداشرمنده ایم _شهرستان بجنورد
یامهدی
تنها هنر
دل نوشته
صوفی نامه
har an che az del barayad
منتظر نباش تا پرنده ای بیاید و پروازت دهد در پرنده شدن خویش بکوش
شجره طیّبه

دانلود هر چی بخوایی...
نور
Dark Future
مجله مدیران
S&N 0511
**عاشقانه ها**
پنجره چهارمی ها
AminA
نسیم یاران
تبیان
صدای سکوت
(بنفشه ی صحرا)
اندکی صبر سحر نزدیک است....
ابهر شهر خانه های سفید
عشق
ترانه ی زندگیم (Loyal)
توشه آخرت
قـــ❤ــلـــــب هـــــای آبـــــی انــ❤ـــاری
جزتو
ترخون
عشق پنهان
@@@باران@@@
شروق
Manna
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
پرسش مهر 8
دریایی از غم
طره آشفتگی
...ترنم...
Deltangi
زیبا ترین وبلاگ
ارواحنا فداک یا زینب
علمدار بصیر
کرمان

عشق الهی: نگاه به دین با عینک محبت، اخلاق، عرفان، وحدت مسلمین
عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر)
قمه‏زنی سنت یا بدعت؟
سلام
عطش
حضرت فاطمه(س)
♀ ㋡ JusT fOr fuN ㋡ ♀
اواز قطره
محمد قدرتی Mohammad Ghodrati
آرشیو یادداشت‌ها
دینی
گلچینی از جغرافیای طبیعی و تاریخی افغانستان
آثارتأریخی افغانستان
گلچینی از تاریخ جهان و افغانستان
میراث گرانبهای گذ شتگان چراغی است برآیند گان
کابل و ولایات افغاانستان عزیز
زبان شرین پارسی
وازه نامهء هم زبانان
ادبیات و هنر
پرواز خیال
شعر و ادب
اى الهه عشق مادر!
عاشقانه ها
موزیک و اشعار آهنگهای بهترین اوازخوان افغان احمد ظاهر و دیگران
سیاسی
جامعه شناسی -مردم شناسی
دانستنیهای جالب
طب ورزش صحت وسلامتی
مسائل جنسی خانه و خانواده
آموزش زیبایی
روانشناسی
طب سنتی و نسخه های پزشکی با گیاهان دارویی
غذا موادغذائی و اشامیدنیها
خواص میوه ها و سبزیجات
اخبار
زندگینا مه
داستانهای کوتاه و آموزنده
نجوم فضا وفضانورد ی
کمپیوتر انترنیت و وب نویسی
لطیفه ها اندرز ها و پیامهای کوتاه خواندنی و عالی
طنز
تقویم هجری شمسی اوج درایت فرهنگی ما
سرگرمی ها
معرفی کتاب
تصویر عکس ویدئو فلم
بهترین های خط
جالبترین کارتونها
طالع بیی
یادداشتها
قوانین خواب و رویا وتعبیرخواب
تبریکی و تسلیت
داغ غربت
علمی
تاریخی و اجتماعی
خانهء مشترک ما زمین
اشعار میهنی رزمی و سیاسی
هوا و هوانوردی
آموزش و پرورش
معانی اصطلاحات و تعاریف
دنیای عجاء‏بات