سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در گذشته مرا برادرى بود که در راه خدا برادریم مى‏نمود . خردى دنیا در دیده‏اش وى را در چشم من بزرگ مى‏داشت ، و شکم بر او سلطه‏اى نداشت ، پس آنچه نمى‏یافت آرزو نمى‏کرد و آنچه را مى‏یافت فراوان به کار نمى‏برد . بیشتر روزهایش را خاموش مى‏ماند ، و اگر سخن مى‏گفت گویندگان را از سخن مى‏ماند و تشنگى پرسندگان را فرو مى‏نشاند . افتاده بود و در دیده‏ها ناتوان ، و به هنگام کار چون شیر بیشه و مار بیابان . تا نزد قاضى نمى‏رفت حجّت نمى‏آورد و کسى را که عذرى داشت . سرزنش نمى‏نمود ، تا عذرش را مى‏شنود . از درد شکوه نمى‏نمود مگر آنگاه که بهبود یافته بود . آنچه را مى‏کرد مى‏گفت و بدانچه نمى‏کرد دهان نمى‏گشود . اگر با او جدال مى‏کردند خاموشى مى‏گزید و اگر در گفتار بر او پیروز مى‏شدند ، در خاموشى مغلوب نمى‏گردید . بر آنچه مى‏شنود حریصتر بود تا آنچه گوید ، و گاهى که او را دو کار پیش مى‏آمد مى‏نگریست که کدام به خواهش نفس نزدیکتر است تا راه مخالف آن را پوید بر شما باد چنین خصلتها را یافتن و در به دست آوردنش بر یکدیگر پیشى گرفتن . و اگر نتوانستید ، بدانید که اندک را به دست آوردن بهتر تا همه را واگذاردن . [نهج البلاغه]
یادداشتها و برداشتها
 
بکتاش و رابعه
 
بکتاش و رابعه
Sunday, 01.14.2007, 09:55pm (GMT)

عطار نیشابوری

درباره نویسنده

رابعه بلخی، ملقب به «زین العرب» نخستین شاعره عارف فارسی گوی است. وی دختر کعب، امیر بلخ و از اهالی قزدار، معاصر رودکی در دوران حکومت سامانیان بود. براساس منابع موجود، عطار نیشابوری شرح او را در ??? بیت شعر در الهی نامه خود آورده است. روایت عطار به بخشی از زندگی رابعه بعد از دوران مرگ پدرش تا مرگ تراژیک خود رابعه می پردازد .
"رابعه" داستان زنی است که در یک مثلث مردانه پدر، برادر و معشوق اسیر می‌‏شود.

چنین قضه که دارد یاد هرگر؟
چنین کاری گرا افتاد هرگز؟

رابعه یگانه دختر کعب امیر بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دلها می ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دلها می نشست. جانها نثار لبان مرجانی و دندانهای مروارید گونش می گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بی ‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شیرینی لب حکایت می ‌کرد. پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منصرف نمی ‌شد و فکر آیند? دختر پیوسته رنجورش می ‌داشت. چون مرگش فرار رسید, پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت: «چه شهریارانی که این درّ گرانمایه را از من خواستند و من هیچکس را لایق او نشناختم, اما تو چون کسی را شایستـ? او یافتی خود دانی تا به هر راهی که می ‌دانی روزگارش را خرم سازی.» پسر گفته ‌های پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما روزگار بازی دیگری پیش آورد.
روزی حارث بمناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی خجسته برپا ساخت. بساط عیش در باغ باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود. سبز? بهاری حکایت از شور جوانی می ‌کرد و غنچـ? گل به دست باد دامن می ‌درید. آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل می ‌گذشت و از ادب سر بر نمی ‌آورد تا بر بساط جشن نگهی افکند. تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته و حارث چون خورشیدی بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشته ‌های مروارید دورادور وی را گرفته و کمر خدمت بر میان بسته بودند. همه نیکو روی و بلندقامت, همه سرافراز و دلاور. اما از میان همـ? آنها جوانی دلارا و خوش اندام, چون ماه در میان ستارگان می‌درخشید و بیننده را به تحسین وا می‌ داشت؛ نگهبان گنجهای شاه بود و بکتاش نام داشت. بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتند و از شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند. لختی از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقی ‌گری در برابر شاه ایستاده بود و جلوه گری
می کرد؛ گاه با چهره ای گلگون از مستی می گساری می کرد و گاه رباب می‌ نواخت, گاه چون بلبل نغمـ?خوش سرمی‌ داد و گاه چون گل عشوه و ناز می ‌کرد. رابعه که بکتاش را به آن دلفروزی دید, آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فرا گرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر
می گریست و دلش چون شمع می گذاخت. پس از یک سال, رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا در آورد و بر بستر بیماریش افکند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند, اما چه سود؟

چنان دردی کجا درمان پذیرد
که جان درمان هم از جانان پذیرد

رابعه دایه‌ ای داشت دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان. با حیله و چاره‌ گری و نرمی و گرمی پرد? شرم را از چهر? او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام, بر دایه آشکار کرد و گفت:
چنان عشقش مرا بی ‌خویش آورد
که صدساله غمم در پیش آورد

چنین بیمار و سرگردان از آنم
که می ‌دانم که قدرش می ‌ندانم

سخن چون می‌ توان زان سرو من گفت
چرا باید زدیگر کس سخن گفت

باری از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد, به قسمی که رازش برکس فاش نشود, و خود برخاست و نامه ای نوشت:

الا ای غایب حاضر کجائی
به پیش من نه ای آخر کجائی

بیا و چشم و دل را میهمان کن
وگرنه تیغ گیر و قصد جان کن

دلم بردی و گر بودی هزارم
نبودی جز فشاندن بر تو کارم

زتو یک لحظه دل زان برنگیرم
که من هرگز دل از جان برنگیرم

اگر آئی به دستم باز رستم
و گرنه می ‌روم هر جا که هستم

به هر انگشت درگیرم چراغی
ترا می ‌جویم از هر دشت و باغی

اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار
و گرنه چون چراغم مرده انگار

پس از نوشتن, چهر? خویش را بر آن نقش کرد و بسوی محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو سپرد که گوئی سالها آشنای او بوده است. پیغام مهرآمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها می‌ ساخت و به سوی دلبر می ‌فرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق ‌تر و دلداده ‌تر می شد. مدتها گذشت. روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما بجای آنکه از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند باخشونت و سردی روبرو گشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخیش روی درهم کشید که با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد:

که هان ای بی‌ دب این چه دلیریست
تو روباهی ترا چه جای شیریست

که باشی تو که گیری دامن من
که ترسد سایه از پیراهن من

عاشق نا امید برجای ماند و گفت: «ای بت دلفروز, این چه حکایت است که در نهان شعرم می ‌فرستی و دیوانه ‌ام می‌ کنی و اکنون روی می ‌پوشی و چون بیگانگان از خود
می رانیم؟»
دختر با مناعت پاسخ داد که: «از این راز آگاه نیستی و نمی‌ دانی که آتشی که در دلم زبانه می ‌کشد و هستیم را خاکستر می ‌کند بنزدم چه گرانبهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سرو کار داشته باشد. جان غمدید? من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانـ? این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی, دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانه ‌ام دور شوی.»
پس از این سخن, رفت و غلام را شیفته ‌تر از پیش بر جای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد.
روزی دختر عاشق تنها میان چمن ‌ها می گشت و می خواند:

الا ای باد شبگیری گذرکن
زمن آن ترک یغما را خبرکن

بگو کز تشنگی خوابم ببردی
ببردی آبم و آبم ببردی

چون دریافت که برادر شعرش را می ‌شنود کلمـ? «ترک یغما» را به «سرخ سقا» یعنی سقای سرخ روئی که هر روز سبوئی آب برایش می ‌آورد, تبدیل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.
از این واقعه ماهی گذشت و دشمنی بر ملک حارث حمله ورگشت و سپاهی بی شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهی با سپاهی چون بختش جوان از شهر بیرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمین از خون دشمنان چون لاله رنگین شد. اجل چنگال خود رابه قصد جان مردم تیز کرد و قیامت برپا گشت.
حارث سپاه را به سویی جمع آورد و خود چون شیر بر دشمن حمله کرد. از سوی دیگر بکتاش با دو دست شمشیر می‌ زد و دلاوریها می نمود. سرانجام چشم زخمی بدو رسید و سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. اما همینکه نزدیک بود گرفتار شود, شخص رو بسته سلاح پوشیده ‌ای سواره پیش صف در آمد و چنان خروشی برآورد که از فریاد او ترس در دلها جای گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و یکسر بسوی بکتاش روان گشت او را برگرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگرانش سپرد و خود چون برق ناپدید گشت. هیچکس از حال او آگاه نشد و ندانست که کیست. این سپاهی دلاور رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشید.
اما بمحض آنکه ناپدید گشت سپاه دشمن چون دریا به موج آمد و چون سیل روان گشت و اگر لشکریان شاه بخارا به کمک نمی ‌شتافتند دیّاری در شهر باقی نمی‌ ماند. حارث پس از این کمک پیروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبید نشانی از او نجست. گوئی فرشته ‌ای بود که از زمین رخت بربست.
همینکه شب فرا رسید, و قرص ماه چون صابون , کفی از نور بر عالم پاشید؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلی سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه‌ای به او نوشت:

چه افتادت که افتادی به خون در
چون من زین غم نبینی سرنگون‌تر

همه شب همچو شمعم سوز دربر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر

چه می ‌خواهی زمن با این همه سوز
که نه شب بوده‌ام بی‌سوز نه روز

چنان گشتم زسودای تو بی خویش
که از پس می‌ندانم راه و از پیش

دلی دارم ز درد خویش خسته
به بیت الحزن در برخویش بسته

اگر امید وصل تو نبودی
نه گردی ماندی از من نه دودی

نامه مانند مرهم درد بکتاش را تسکین داد و سیل اشک از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام فرستاد:

که: «جانا تا کیم تنها گذاری
سر بیمار پرسیدن نداری

چو داری خوی مردم چون لبیبان
دمی بنشین به بالین غریبان

اگر یک زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست برجان ای دل افروز

زشوقت پیرهن بر من کفن شد
بگفت این وز خود بی خویشتن شد»

چند روزی گذشت و زخم بکتاش بهبود یافت.
رابعه روزی در راهی به رودکی شاعر برخورد. شعرها برای یکدیگر خواندند و سـؤال و جوابها کردند. رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آنجا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا, که به کمک حارث شتافته بود, رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاسگزاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه ‌ای بر پا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند شاه از رودکی شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گویند? شعر را از او پرسید. رودکی هم مست می و گرم شعر, بی ‌خبر از وجود حارث, زبان گشاد و داستان را چنانکه بود بی ‌پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنانکه نه خوردن
می داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست‌.
حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد چنانکه گوئی چیزی نشنیده است‌. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می ‌جوشید و در پی بهانه ‌ای می‌ گشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید.
بکتاش نامه‌ های آن ماه را که سراپا از سوز درون حکایت می ‌کرد یکجا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجی جای داده بود. رفیقی داشت ناپاک که از دیدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه ها را بر خواند همه را نزد شاه برد. حارث یکباره از جا در رفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بربست. ابتدا بکتاش را بند آورد و در چاهی محبوس ساخت, سپس نقشـ? قتل خواهر را کشید. فرمود تا حمامی بتابند و آن سیمین تن را در آن بیفکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخیمان چنین کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فریادها کشید و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهی, بلکه آتش عشق, سوز طبع, شعر سوزان , آتش جوانی, آتش بیماری و سستی, آتش مستی, آتش از غم رسوایی, همـ? اینها چنان او را می ‌سوزاندند که هیچ آبی قدرت خاموش کردن آنها را نداشت. آهسته خون از بدنش می ‌رفت و دورش را فرا می ‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو می‌ برد و غزل ‌های پرسوز بر دیوار نقش می‌ کرد. همچنان که دیوار با خون رنگین می‌ شد چهره اش بی رنگ می ‌گشت و هنگامی که در گرمابه دیواری نانوشته نماند در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماه پیکر چون پاره ای از دیوار بر جای خشک شد و جان شیرینش میان خون و عشق و آتش و اشک از تن برآمد.
روز دیگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از این شعر جگرسوز پر یافتند:

نگارا بی ‌تو چشمم چشمه ‌سار است
همه رویم به خون دل نگار است

ربودی جان و در وی خوش نشستی
غلط کردم که بر آتش نشستی

چو در دل آمدی بیرون نیائی
غلط کردم که تو در خون نیائی

چون از دو چشم من دو جوی دادی
به گرمابه مرا سرشوی دادی

منم چون ماهی بر تابه آخر
نمی ‌آیی بدین گرمابه آخر؟

نصیب عشق این آمد ز درگاه
که در دوزخ کنندش زنده آنگاه

سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یکی اشک و یکی خون

به آتش خواستم جانم که سوزد
چه جای تست نتوانم که سوزد

به اشکم پای جانان می‌ بشویم
بخونم دست از جان می بشویم

بخوردی خون جان من تمامی
که نوشت باد, ای یار گرامی

کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون

مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی

چون بکتاش از این واقعه آگاه گشت نهانی فرار کرد و شبانگاه به خانـ? حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خویش شکافت .
نبودش صبر بی ‌یار یگانه
بدو پیوست و کوته شد فسانه

 

برگرفته از: داستان های دل انگیز ادبیات فارسی


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سخی فرهادی 88/2/10:: 3:37 صبح     |     () نظر
درباره
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
حاج آقاشون
EMOZIONANTE
upturn یعنی تغییر مطلوب
همفکری
عاشقان
به سوی فردا
عشق و شکوفه های زندگی
اگه باحالی بیاتو
دیار عاشقان
فرزانگان امیدوار
شین مثل شعور
(( همیشه با تو ))
در انتظار آفتاب
خورشید تابنده عشق
آیینه های ناگهان
تمیشه
***جزین***
((( لــبــخــنــد قـــلـــم (((
پرسه زن بیتوته های خیال
ای لاله ی خوشبو
همنشین
به وبلاگ بیداران خوش آمدید
گل رازقی
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی
وبلاگ شخصی محمدعلی مقامی
مذهبی فرهنگی سیاسی عاطفی اکبریان
آخرالزمان و منتظران ظهور
جمله های طلایی و مطالب گوناگون
لیلای بی مجنون
به سوی آینده
عشق سرخ من
یا امیر المومنین روحی فداک
نگاهی به اسم او
ایران
آموزه ـ AMOOZEH.IR
و رها می شوم آخر...؟!!
جلوه
بی نشانه
PARSTIN ... MUSIC
رهایی
قعله
دارالقران الکریم جرقویه علیا
alone
منتظر ظهور
علی اصغربامری
پارمیدای عاشق
دلبری
نظرمن
هو اللطیف
افســـــــــــونگــــر

جاده های مه آلود
جوان ایرانی
hamidsportcars
پوکه(با شهدا باشیم)
*پرواز روح*
عصر پادشاهان
جمعه های انتظار
سپیده خانم
هادرباد شناسی (روستایی در شرق شهرستان بیرجند) HADERBAD SHENASI
بندیر
شقایقهای کالپوش
لنگه کفش
د نـیـــای جـــوانـی
قلمدون
نهان خانه ی دل
مهندسی مکانیک ( حرارت و سیالات)-محی الدین اله دادی
گل باغ آشنایی
یه گفتگوی رودر رو
پرواز تا یکی شدن
بچه مرشد!
سکوت ابدی
وبلاگ عقل وعاقل شمارادعوت میکند(بخوانیدوبحث کنیدانگاه قبول کنید)
*تنهایی من*
سرای اندیشه
SIAH POOSH
بلوچستان
خاکستر سرد
شجره طیبه صالحین ،حلقه ریحانه
شوالیه سیاه
خندون
هم نفس
آسمون آبی چهاربرج
محفل آشنایان((IMAN))
.:: بوستان نماز ::.
ای نام توبهترین سر آغاز
هه هه هه.....
سه ثانیه سکوت
►▌ استان قدس ▌ ◄
بهترین آرزو هایم تقدیم تو باد.

مهر بر لب زده
نغمه ی عاشقی
امُل جا مونده
هفت خط
محمد جهانی
جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی
ارتش دلاور
نگاهی نو به مشاوره
طب سنتی@
فانوسهای خاموش
گروه تک تاز
مقاله،پایان نامه،پرو‍ژه،کتاب الکترونیک،تحقیق،جزوه،نمونه سوال و..
سیب سبز
دانشگاه آزاد الیگودرز
فریاد بی صدا
اکبر پایندان
کانون فرهنگی شهدای شهریار
پژواک
تخریبچی ...
عاشقانه
geleh.....
بــــــــــــــهــــــــــــار
****شهرستان بجنورد****
وبلاگ آموزش آرایشگری
یک کلمه حرف حساب
پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ...
«حبیبی حسین»
..:.:.سانازیا..:.:.
+
یــــــــــــــــاســــــــــــــــــــمـــــــنــــ
حوض سلطون
شب و تنهایی عشق
داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani
دلدارا
پناه خیال
مجله اینترنتی شهر طلائی
جوک بی ادبی
عاطفانه
آقاشیر
امامزاده میر عبداله بزناباد
قرآن
دریـــچـــه
بـــــاغ آرزوهــــا = Garden of Dreams
صراط مستقیم
من بی تو باز هم منم ...
عشق در کائنات
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
سروش دل
تنهایی
روانشناسی آیناز
کـــــلام نـــو
جبهه مقاومت وبیداری اسلامی
بصیرت مطهر
سایت جامع اطلاع رسانی برای جوانان ایرانی
آوای قلبها...
اَللهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
تنهایی افتاب
نمایندگی دوربین های مداربسته
کوسالان
امام مهدی (عج)
@@@گل گندم@@@
سفیر دوستی
کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است
کلبه عشق
تنهایی......!!!!!!
دریــــــــای نـــور
کربلا
جوکستان بی تربیتی
کلبهء ابابیل
وبسایت رسمی مهندس امیر مرتضی سعیدی ایلخچی
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
جـــیرفـــت زیـبا

سارا احمدی
مهندسی عمران آبادانی توسعه
ققنوس...
حزب الله
««« آنچه شما خواسته اید...»»»
ashegh
طاقانک
تک درخت
تراوشات یک ذهن زیبا
سکوت سبز
هر چی بخوای
پیامنمای جامع
پرنسس زیبایی
بوی سیب BOUYE SIB
@@@این نیزبگذرد@@@
بادصبا
ಌಌتنهاترین عشق یه عاشق دل شکستهಌ᠐
راز رسیدن به شادی و سلامتی
معارف _ ادبیات
پوست مو زیبایی
تنهای تنها
آخرین صاحب لوا
جاده مه گرفته
دخترانی بـرتر از فــرشته
دلـتنگـ هشـیگـــــــــی
تبسمـــــــــــــــی به ناچار
ماتاآخرایستاده ایم
سایت روستای چشام (Chesham.ir)
مستانه
وبلاگ گروهیِ تَیسیر
ناز آهو
گیسو کمند
جــــــــــــــــوک نـــــــت
عکس سرا- فقط عکس
عکس های عاشقانه
حقوق دانشگاه پیام نور ایلام
تیشه های اشک
فقط خدا رو عشقه
پاتوق دوستان
بنده ی ناچیز خدا
آزاد
ارمغان تنهایی
فقط عشقو لانه ها وارید شوند(منامن)
سلام آقاجان
ردِ پای خط خطی های من
منطقه آزاد
علی پیشتاز
تنهاترم
محمدمبین احسانی نیا
یادداشتهای فانوس
دوست یابی و ویژگی های دوست
کد تقلب و ترینر بازی ها
ستاره سهیل
داستان های جذاب و خواندنی
عاشقانه
گدایی در جانان به سلطنت مفروش
یادداشتهای من
شــــــهدای روستای مـــکـــی کوهسرخ
سرافرازان
*bad boy*
سرزمین رویا
برای اولین بار ...
خاطرات و دل نوشته های دو عاشق
چون میگذرد غمی نیست
بازگشت نیما
دهیاری روستای آبینه(آبنیه)
روستای زیارتی وسیاحتی آبینه(آبنیه)باخرز
سایه سیاه
رازهای موفقیت زندگی
دوره گرد...طبیب دوار بطبه...
* ^ــ^ * تسنیم * ^ــ^ *
بچه های خدایی
مرام و معرفت
خوش آمدید
The best of the best
بوستان گل و دوستان
صفیر چشم انداز ایران
من.تو.خدا
۞ آموزش برنامه نویسی ۞
شبستان
دل شکســــته
یکی هست تو قلبم....
برادران شهید هاشمی
شهداشرمنده ایم _شهرستان بجنورد
یامهدی
تنها هنر
دل نوشته
صوفی نامه
har an che az del barayad
منتظر نباش تا پرنده ای بیاید و پروازت دهد در پرنده شدن خویش بکوش
شجره طیّبه

دانلود هر چی بخوایی...
نور
Dark Future
مجله مدیران
S&N 0511
**عاشقانه ها**
پنجره چهارمی ها
AminA
نسیم یاران
تبیان
صدای سکوت
(بنفشه ی صحرا)
اندکی صبر سحر نزدیک است....
ابهر شهر خانه های سفید
عشق
ترانه ی زندگیم (Loyal)
توشه آخرت
قـــ❤ــلـــــب هـــــای آبـــــی انــ❤ـــاری
جزتو
ترخون
عشق پنهان
@@@باران@@@
شروق
Manna
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
پرسش مهر 8
دریایی از غم
طره آشفتگی
...ترنم...
Deltangi
زیبا ترین وبلاگ
ارواحنا فداک یا زینب
علمدار بصیر
کرمان

عشق الهی: نگاه به دین با عینک محبت، اخلاق، عرفان، وحدت مسلمین
عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر)
قمه‏زنی سنت یا بدعت؟
سلام
عطش
حضرت فاطمه(س)
♀ ㋡ JusT fOr fuN ㋡ ♀
اواز قطره
محمد قدرتی Mohammad Ghodrati
آرشیو یادداشت‌ها
دینی
گلچینی از جغرافیای طبیعی و تاریخی افغانستان
آثارتأریخی افغانستان
گلچینی از تاریخ جهان و افغانستان
میراث گرانبهای گذ شتگان چراغی است برآیند گان
کابل و ولایات افغاانستان عزیز
زبان شرین پارسی
وازه نامهء هم زبانان
ادبیات و هنر
پرواز خیال
شعر و ادب
اى الهه عشق مادر!
عاشقانه ها
موزیک و اشعار آهنگهای بهترین اوازخوان افغان احمد ظاهر و دیگران
سیاسی
جامعه شناسی -مردم شناسی
دانستنیهای جالب
طب ورزش صحت وسلامتی
مسائل جنسی خانه و خانواده
آموزش زیبایی
روانشناسی
طب سنتی و نسخه های پزشکی با گیاهان دارویی
غذا موادغذائی و اشامیدنیها
خواص میوه ها و سبزیجات
اخبار
زندگینا مه
داستانهای کوتاه و آموزنده
نجوم فضا وفضانورد ی
کمپیوتر انترنیت و وب نویسی
لطیفه ها اندرز ها و پیامهای کوتاه خواندنی و عالی
طنز
تقویم هجری شمسی اوج درایت فرهنگی ما
سرگرمی ها
معرفی کتاب
تصویر عکس ویدئو فلم
بهترین های خط
جالبترین کارتونها
طالع بیی
یادداشتها
قوانین خواب و رویا وتعبیرخواب
تبریکی و تسلیت
داغ غربت
علمی
تاریخی و اجتماعی
خانهء مشترک ما زمین
اشعار میهنی رزمی و سیاسی
هوا و هوانوردی
آموزش و پرورش
معانی اصطلاحات و تعاریف
دنیای عجاء‏بات