پادشاه دختر خوار | ![]() |
محمد جواد خاوری | |
بود نبود، یک پادشاه بود، پادشاه ما و شما خدا بود. این پادشاه دوست داشت زنش فقط پسر بزاید، به همین جهت هر وقت دختر میزایید، دختر را میخورد. یک وقت که زن پادشاه یافتنی( پا به ماه) بود، پادشاه به شکار میرود و زن یک دختر میزاید. وقتی پادشاه بر میگردد، زن دختر را پنهان میکند و میگوید که مرده به دنیا آمده است. دختر را پنهایی بزرگ میکند تا این که دوازده ساله میشود. یک روز پادشاه هنگام بازگشت از شکار، دختر را در حال بازی میبیند. دختر تا چشمش به پدرش میافتد، فرار میکند و به مادرش میگوید: «مادر جان مرا مخفی کن که پدرم مرا میخورد.» مادرش او را جایی پنهان میکند. پادشاه میآید و میگوید: «دختر کجاست که من بخورم؟» زنش میگوید: «کدام دختر؟ ما که دختر نداریم. من هر چه دختر زاییدم که تو خوردی.» هر چه میگوید، به گوش پادشاه نمیرود. پادشاه دوازده پسر داشته. وقتی میبینند پدرشان دست بردار نیست، همه میآیند و میگویند: «یا از ما دوازده پسر دست بردار یا از خون این دختر بگذرد.» پادشاه میگوید: «از شما دوازده پسر میگذرم، اما از خون این دختر نمیگذرم.» آخر، پسران پدر را متقاعد میکنند که خواهرشان را بردارند و از پیش چشم پدرشان گم شوند. بروند به یک مملکت دیگر. برادران کالای مردانه به برِ خواهرشان میدهند و راه میافتند. میروند و میروند تا این که در راه به چنگ چهلدزد میافتند. چهلدزد همهی آنها را از یک سر میکشند. به قدرت خدا، از خون آنها آن قدر گل میروید که کوه و دشت سرخ میزند. یک روز پادشاه با وزیر و امیرانش از آن جا رد میشوند، میبینند عجب گل و گلزاری! به وزیرش میگوید: «برو چند شاخه گل برایم بچین.» وزیر میآید که گل بچیند، صدایی از گلها بر میخیزد که: «وزیرِ بابا آمده، به سَیل گلها آمده، گل بدهم یا ندهم؟» وزیر سه مرتبه که دستش را پیش میکند، همین صدا از گلها برمیخیزد. آخر دست خالی پیش پادشاه برمیگردد. پادشاه میپرسد: «چرا دست خالی آمدی؟» وزیر میگوید: «هر بار که خواستم گلی بچینم، صدای آه و ناله از آنها برخاست. من جرئت نکردم.» پادشاه خودش میآید، دست دراز میکند که گل بچیند، گل جیغ میزند و میگوید: «دوازده برادر بودهاند، غمخوار خواهر بودهاند، ببین که بابا آمده، به سیل گلها آمده، گل بدهم یا ندهم؟» پادشاه میفهمد که این گلها همان دوازده پسر و یک دخترش هستند. همان جا از کارهای گذشته خود پشیمان میشود و پیش خدا توبه میکند. ناگهان به امر خدا دوازده پسر و یک دخترش زنده میشوند. بعد همه با خوشحالی بر میگردند خانه پیش مادرشان و زندگی نوی را آغاز میکنند. 1ـ راوی: خادم، 30 ساله، بندر سیاه چوب، مربوط به ولایت دایکندی، 1381. |
کلمات کلیدی:
توجانِ خراباتی، جانانِ خراباتی! | ![]() |
جاوید فرهاد | |
یادنامه یی به بهانهء یاد بودازاستاد بزرگ، سرآهنگ
صدایِ نغمه وچنگی نمانده یکفروغِ فرّو فرهنگی نمانده برای شرحِ "بیدل" در"خرابات" خدایِ من سرآهنگی نمانده "جاوید فرهاد" استاد "ماد حسین"،" بچهء غلام حسین": دوره، دوره صباوت بود، و هنوز پنجرهء ذهنم به سوی سر زمین های پهناور پندار کشوده نشده بود، و هنوز فاصلهء ژرفی بود میان من و دیدن و شنیدن که نخستین بار اسم " کوهِ بلندِ موسیقی " استاد محمد حسین سرآهنگ را از زبان پدر زنده یادم شنیدم. انعکاس صدای پدرم - که با حنجرهء نرمیِ سخن می گُفت، هنوز در دل و دماعم جاریست: " استاد ماد حسین، بچهء غلام حسین!" یادنامه یی به بهانهء یاد بودازاستاد بزرگ، سرآهنگ جاوید فرها صدایِ نغمه وچنگی نمانده یکفروغِ فرّو فرهنگی نمانده برای شرحِ "بیدل" در"خرابات" خدایِ من سرآهنگی نمانده "جاوید فرهاد" استاد "ماد حسین"،" بچهء غلام حسین": دوره، دوره صباوت بود، و هنوز پنجرهء ذهنم به سوی سر زمین های پهناور پندار کشوده نشده بود، و هنوز فاصلهء ژرفی بود میان من و دیدن و شنیدن که نخستین بار اسم " کوهِ بلندِ موسیقی " استاد محمد حسین سرآهنگ را از زبان پدر زنده یادم شنیدم. انعکاس صدای پدرم - که با حنجرهء نرمیِ سخن می گُفت، هنوز در دل و دماعم جاریست: " استاد ماد حسین، بچهء غلام حسین!" پدر همیشه اسم " محمد حسین" را به گونهء " ماد حسین " تلفظ می کرد و "احمد ظاهر" را نیز "آمدظایر" می گُفت. به یادم است که پدرم حین باز گویی خاطراتش از استاد مرحوم (سرآهنگ)، از فرد دیگری به اسم "غلام حسین ناتکی" نام می برد و پاره یی از خاطرات خود را به صورت پراگنده از وی نیز، نقل می کرد. -2- " غلام حسین ناتکی" که بود؟: در آغاز با این اسم و لقب چندان آشنا نبودم. بعد ها، به اساس روایت های پی هم پدرم، دانستم که مر حوم استاد غلام حسین مشهور به "ناتکی "، پدر استاد بزرگ، محمدحسین سرآهنگ بوده است. بر مبنایِ نقلِ هنرمندانِ اهلِ خرابات، استاد غلامحسین، یکی از اعجوبه های روز گار در عرصه ی موسیقی بود. تبحر و تجربه ی او در ساختنِ آهنگ و ترانه و نیز نواختنِ اسباب و آلات موسیقی غیر شرقی مانند: پیانو، سکسفون، ماندولین، گیتار و... در آن روز گار کم نظیر بوده است. در بابِ "ناتکی" خواندنِ استاد غلام حسین در میان هنر مندانِ "خرابات"، باید گُفت که احتمال می رود کاربُرد این لقب به دلیل فعالیت هنری و همکاری وی در زمینهء ساختنِ پارچه های موسیقی در تئاتر صورت گرفته باشد. جای یاد آوری است که در آن روز گار، اهل "خرابات" و مردمِ عوامِ کابل، بر مبنایِ عدمِ شناختِ ژرفی که از مفهومِ "تئاتر" داشتند، از این هنر به عنوان "ناتک" (1)، "صحنه" و " تمثیل" نام می بردند، و گمان می رود اضافه کردن "ی نسبت" به دنبال واژهء " ناتک" (تمثیل)، نسبت دادن وی به این گونه فعالیت ها در "تئاتر" باشد. -3- هرچند که نا توانِ عشقم در معرکه پهلوانِ عشقم: خوانش این شعر با صدای استاد سرآهنگ، مصداقِ اوج شخصیتِ وی در متن " شکسته نفسی" است. پدر نازنینم قصه می کرد: هنگامی که استاد "ماد حسین" مقدماتِ آموزشِ موسیقی را از نزد پدرش ( استاد غلام حسین) فراگرفت، به درخواست پدر و با توجه به علاقه یی که به فراگیری ژرف موسیقی کلاسیک هندی داشت، به هندوستان رفت و نزد آخرین چشم و چراغ مکتب موسیقی "پتیاله"، استاد "عاشق علی خان " گُر (2) ماند و به صورتِ رسمی دانش آموز این دبستان شد. روزگار فراگیری استاد به قول خودِ وی " با فراز و فرود های فراوان همراه بود"؛ از 6 تا 8 ساعت یاد گیریِ "تات ها، " راگ ها و " راگنی" های دشوار در فصل تموزو گرمای طاقت فرسای هند، به راستی همتی می طلبید تا از این مردِ در آغاز " ناتوان" ، "پهلوانِ معرکهء عشق" بسازد. -4- "بیدلی" در پرده دارم، ترجمانِ "بیدلم": یکی از عناصرِ پذیرشِ همه گانی "بابای موسیقی" در عرصهء غزل خوانی، توجه و اشتیاق بی حدو حصر او به حضرت "ابوالمعانی میرزاعبدالقادر بیدل" بود. بی شبهه استاد سرآهنگ، ترجمانِ زخم های خودش به زبانِ "بیدل" بود و عشق به اندیشه های این شاعرِ عاشق و عارفِ شوریده دم، سبب شد تا از درونِ پردهء "دل"، ترجمانِ زبان دردِ "بیدل" باشد. پدرم می گُفت: "ماد حسین" مقدمات شرح وتفسیر حضرت "بیدل" را از "قندی آغا" (مرحوم عبدالحمیدِ اسیر معروف به قندی آغا) فرا گرفت و همین اشتیاق به اندیشه های "بیدلانه" ومصافحه با این مرد بود که به میزان آگاهی وی افزود. -5- استاد، یک شب در کنارِ دریایِ کابل خواند: " خامُش نفسم شوخیِ آهنگِ من این است سرجوشِ بهارِ ادبم رنگِ من این است " پدرم یک شب، ناگهان چشم به مهتاب دوخت و با حسرتِ عجیبی گُفت: "نیمه ی دهه40 بود (شاید هم سال های 45- 1346 هجری- خورشیدی) "در آن وقت، من در پایانِ چوک کابل، دوکانک رادیو سازی داشتم. یک شام، هنگامی که می خواستم دروازه ی دوکان را ببندم، سروکلهء استاد " ماد حسین "پیدا شد. به رسم احترام، از بستنِ دوکان دست کشیدم و هر دو باهم به درونِ دوکان رفتیم. " مادحسین" آن شب، بُغض گره کرده یی در گلویش داشت. هر چه پُرسیدم، پاسخی نداد. فقط گُفت: " شیرجان، طنبورت را بگیر! بیا که بریم بر لب دریایِ کابل. بی هیچ گُفت و گویی." هردو به سوی دریا رفتیم. وقتی بر لب دریا رسیدیم، شب شده بود. مهتاب قُرصش کامل بود." مادحسین" گُفت : طنبورت را سُر کن و با من بنواز!" ناگهان به طرف مهتاب دید، گلویش را صاف نموده ، زمزمه کرد: " خامش نفسم شوخیِ آهنگِ من این است سرجوشِ بهارِ ادبم رنگِ مــ......مــ...مــ... و هق هق به گریه افتاد... -6- " همه بردند آرزو درخاک خاک دیگر چه آرزو دارد": چندین سال گذشت و من شاگردِ صنفِ هشتم مکتب بودم. تازه از آهنگ های استادِ بزرگ " سرآهنگ " لذت غیر قابل وصفی برایم دست می داد. مادرم نیز به آهنگ های استاد دلچسبی اندکی پیدا کرده بود. آن شب، همه باهم به این آهنگ مشهور استاد گوش فرا داده بودیم : " دلِ من سخت آرزو دارد میلِ پیکانِ تیرِاو دارد ناصح از آرزو مکن عیبم هر که دل دارد آرزو دارد همه بردند آرزو در خاک خاک دیگر چه آرزو دارد.... ناگهان پدرم وارد اُتاق شد. سیمایش افسرده بود. نوار را خاموش کردیم. پدر با چشمهای اندوهبارش به سوی تک تک مادید و با صدای خفه یی گُفت: " ماد حسین مورد (مُرد)." پانوشت: 1- "ناتک" واژهء اردو است که در زبانِ دری چیزی شبیه تجاهُل و تمثیل معنی می دهد. 2- "گُر" ماندن در میان هنر مندانِ اهلِ خرابات، اصطلاحاً اشاره به دانش آموزانیِ است که برای فرا گیری عرصه های فنی و تجربی نزد استاد زانو می زنند و به نامِ "شاگرد" یاد می شوند. |
کلمات کلیدی:
نگارش(ملاکهای ترتیب اجزای جمله -3) | ![]() |
محمدکاظم کاظمی | |
ملاکهای ترتیب اجزای جمله (3)در یادداشتهای پیش، گفتیم که برای چیدن اجزای جمله، معیارهایی داریم. اولین معیار، ساختار طبیعی و منطقی کلام بود که باید حفظ شود و معیار دیگر، ترتیب علّی و زمانی. حال به ملاک بعدی میپردازیم.
ملاک سوم، بار معنایی و عاطفی کلمات هر کلمه یا عبارت، همانند چراغی، بر کلمات اطراف خود روشنی میاندازد و یا تأثیر عاطفی خود را منتقل میکند. پس باید آن را در جایی بگذاریم که انتظار داریم آن تأثیر بدانجا منتقل شود. باز هم خوب است پابهپای مثالها پیش برویم.
«متأسفانه باخبر شدیم که دکتر ضیأالدین سجادی درگذشته است.» کلمة «متأسفانه» یک بار عاطفی و معنایی خاص دارد. این بار، در عبارت بالا، بر روی «باخبر شدیم» افتاده است، چون آن را در کنار «با خبر شدیم» نوشتهایم. پس چنین القا میشود که گویا از این «باخبرشدن» متأسف هستیم. ولی واقعیت این است که «متأسفانه» باید به «دکتر ضیأالدین سجادی درگذشته است» برگردد، چون ما از آن درگذشت متأسف شدهایم. پس باید گفت «باخبر شدیم که متأسفانه دکتر ضیأالدین سجادی درگذشته است.»
«برخلاف تمام باورهای دینی و بدون هیچگونه منطق بشری ما به سخنانی در میراث ادبی خویش برمیخوریم که جز انگشت تعجب به دندان گذاشتن کاری نمیتوانیم.» این «برخلاف» و متعلقات آن، به واقع باید به «سخنانی در میراث ادبی» برگردند. ولی در حال حاضر به «ما» بر میگردد. گویا این که ما به این سخنان برمیخوریم، برخلاف تمام باورهای دینی است. پس باید گفت. «ما در میراث ادبی خویش به سخنانی برخلاف تمام باورهای دینی و بدون هیچگونه منطق بشری برمیخوریم، که در برابر آنها، جز انگشت تعجب به دندان گرفتن، کاری نمیتوانیم.» (البته یادآوری میکنم که انگشت را به دندان میگیرند و بر دندان نمیگذارند.)
«به نسبت آشنایی قبلی از آقای فدایی خواستم که از استاد مشعل بخواهد که مصاحبهای را ترتیب دهیم، و ایشان با گشادهرویی پذیرفت.» در اینجا چنین به نظر میرسد که «آشنایی قبلی نویسنده با آقای فدایی» منظور است، در حالی که منظور، آشنایی آقای فدایی با استاد مشعل بوده است. پس باید «به نسبت» به «استاد مشعل» نزدیک باشد. «از آقای فدایی خواستم که به نسبت آشنایی قبلیشان از استاد مشعل بخواهد که مصاحبهای را ترتیب دهیم و ایشان با گشادهرویی پذیرفت...»
«او برای اولین بار نه تنها تز «همزیستی ادیان و تمدنهای بشری» را مطرح ساخت، بلکه به اجرا نیز درآورد.» «نه تنها» به واقع با «به اجرا نیز درآورد» ربط دارد، پس بهتر است نزدیک به آن باشد. «او برای اولین بار تز «همزیستی ادیان و تمدنهای بشری» را نه تنها مطرح ساخت، بلکه به اجرا نیز درآورد.»
«چند مجسمه و تصویر از قدیمیترین دورههای تاریخ نشان میدهد که زنان بیشتر به نواختن و خواندن مأنوس بودهاند تا مردان.» چون «بیشتر» مربوط به مقایسة زنان و مردان است، باید نزدیک به «مردان» باشد. در حال حاضر به نظر میرسد که منظور این است که «زنان بیش از آن که با مردان مأنوس باشند، با نواختن و خواندن مأنوس بودهاند.» «چند مجسمه و تصویر از قدیمیترین دورههای تاریخ نشان میدهد که زنان بیش از مردان با نواختن و خواندن مأنوس بوده اند.»
«علاوتاً استاد حبیبی آموختهها و تجربیات هنری خود را با ایجاد کلاسهای آموزشی و آموزشگاه هنری به عنوان معلم هنر بیدریغانه و متواضعانه در اختیار هنردوستان و هنرآموزان هموطن و هنرجویان ایرانی قرار داده است.» «به عنوان معلم هنر» به واقع از آن «استاد حبیبی» است، ولی در حال حاضر در کنار کلاسها آمده است و چنین به نظر میآید که عنوان کلاسها «معلم هنر» است. یعنی «کلاسهایی با عنوان معلم هنر». «علاوتاً استاد حبیبی به عنوان معلم هنر، آموختهها و تجربیات هنری خود را با ایجاد کلاسهای آموزشی و آموزشگاه هنری بیدریغانه و متواضعانه در اختیار هنردوستان و هنرآموزان هموطن و هنرجویان ایرانی قرار داده است.» |
کلمات کلیدی:
میلیونر زاغهنشین؛ قصه شاه پریان در بمبئی

فیلم سینمایی "میلیونر زاغهنشین" ساخته دنی بویل فیلمساز بریتانیایی بیتردید مهمترین اثر این فصل سینمایی است. فیلم تا کنون دهها جایزه، از جمله هشت اسکار مهم را برنده شده است.
"میلیونر زاغهنشین" در عین وفاداری به چارچوبهای سنتی هالیوود، برخی از عناصر آشنای سینمای "بالیوود" را نیز به کار میبندد، که در سالهای اخیر به رقیب جدی هالیوود بدل شده است.
پسر هجده سالهای که در آلونکهای فقیرنشین بمبئی بزرگ شده، با زرنگی در مسابقه معلومات عمومی یک شوی تلویزیونی به عنوان "چه کسی می خواهد میلیونر شود" شرکت میکند و به تمام سؤالهای دشوار جواب میدهد.
برگزارکنندگان شو به او بدگمان میشوند که در یافتن پاسخها تقلب کرده است، پس او را به دست پلیس میدهند.
مأموران پلیس میکوشند با شکنجه دادن جمال معما را حل کنند. جمال برای خلاص شدن از دست مأموران، مقاطعی از سرگذشت خود را برای آنها (و تماشاگران) تعریف میکند. با نقل هر داستان روشن میشود که جمال طی تجارب گوناگون به این اطلاعات رسیده و در شوی تلویزیونی از روی "تصادف" با سؤالاتی روبرو شده که پاسخ آنها را از پیش میدانسته است.
عشق پرشکوه در حلبیآباد بمبئی

جمال برای توضیح هر پاسخی که در شو ارائه کرده، برشی از زندگی خود را برای مأموران پلیس تعریف میکند. بنابرین بیشتر فیلم در رفت و آمد میان کودکی جمال و زمان حال ساخته میشود. در این رفت و آمدهاست که کلاف زندگی جمال گشوده میشود: پسر خانوادهای مسلمان که مادرش را در ایلغارهای تعصبآمیز از دست میدهد.
جمال در شبی بارانی به عشق دخترکی به نام لاتیکا گرفتار میشود. سپس به همراه برادرش سلیم به دام باندی مخوف با رهبری بیرحم میافتند. پسرها با زرنگی از دست رهبر باند فرار میکنند و طی حوادثی از هم جدا میشوند. اما دختر نخست به فحشا و سپس به حرمسرای شخصی رئیس باند کشیده میشود.
جمال در طول سالها از یاد لاتیکا بیرون نمیرود و همیشه به دنبال یافتن اوست. از نقلهای او برای مأموران روشن میشود که او در اصل نه به خاطر پول و با هدف "میلیونر" شدن، بلکه تنها برای جلب توجه "عشق بزرگ" خود در شوی تلویزیونی شرکت کرده است.
با ریتم تند و پرتحرک
فیلم سینمایی "میلیونر زاغهنشین" داستان ساده و کمابیش سطحی خود را در ساختاری محکم و قالبی سنجیده بستهبندی کرده است. تمهیدهای تکنیکی مانند دوربین پرتحرک و نماهای اوریب و مونتاژ سریعی که گاه یادآور سبک کلیپهای رایج و شوهای تلویزیونی است، فیلم را مدرن مینماید، درحالیکه قصه آن تکراری است.

میلیونر زاغه نشین در هشت رشته از جمله بهترین کارگردانی و بهترین فیلم برنده اسکار شد
فیلم با اینکه بر پایهی رمانی پرفروش ساخته شده، و گفتهاند که در زندگی واقعی هم مرجعی داشته، اما دهها خطای روایتی دارد که در اثری واقعگرا غیرقابل قبول است: نظام زمانی و مکانی و منطقی فیلم بارها در هم میریزد. در زندگی واقعی بچههای زاغه نشین، هرقدر هم که مثل جمال باهوش باشند، و یا هراندازه که مانند لاتیکا زیبا باشند، مشکل بتوانند از مدار زندگی جهنمی خود بیرون بروند، مگر به نیروی خیال، که فیلم هم همین کار را میکند.
زبان فیلم به ویژه در ارائه نقد اجتماعی سخت الکن است: صحنههای فقر و محرومیت، حقهبازی بچهها با توریستهای "تاج محل"، خشونت مأموران پلیس، بیرحمی باند تبهکاران، که آخرش روشن نمیشود کارشان چیست!
اما در خط روایتی مهمترین مشکل فیلم آن است که در ارائه شگرد "بازگشت به گذشته" منطق این گونه روایت را رعایت نمیکند. راوی که باید تنها خاطرات خود را بازگو کند، نباید از چیزهایی بگوید که خود شاهد آن نبوده است. به علاوه فیلم گذشتهی جمال را در ده سالگی او "فیکس" میکند، گویی او تنها در دو مرحلهی سنی زندگی کرده: ده ساله و هجده ساله!
از دنیای پریان و جادوگران
اما فیلم "میلیونر زاغهنشین"، به عنوان اثری تخیلی برای دوستداران سینمای فانتزی، فیلمی سرگرمکننده و جالب است. فیلم ژانر فیلمهای افسانه پریان را با رشتهای از کلیشههای آشنا تداعی میکند، که شاید قویترین حلقه مشترک هالیوود و بالیوود باشد. احتمالا معروفترین نمونهی هالیوودی آن فیلم زیبای "جادوگر شهر اُز" است با بازی فوقالعاده جودی گارلند، ستاره بزرگ بعدی.

دو پاتل و فریدا پینتو (چپ)، بازیگران اصلی فیلم
"میلیونر زاغهنشین" ماجرای بچهای فقیر است که به یاری بخت و اقبال (قسمت) به اوج سعادت میرسد. این طرح ساده در ایران با سینمای فردین و به ویژه فیلمهای "گنج قارون" شناخته شده است، که خود تحت تأثیر سینمای هند شکل گرفت.
در این نوع روایت، شخصیتها و حوادث و عناصر داستانی پراکنده، نه با الزام منطقی بلکه تنها به کمک "تصادف" به هم پیوند میخورند. این اصل را میتوان عنصر بنیادین سینمای بالیوود دانست. مقولههایی مانند قسمت و بخت و اقبال حتی در عنوان فیلمهای هندی تکرار میشود.
در "میلیونر زاغهنشین" همه شخصیتها طبق الگوی سینمای پریان، سیمایی ساده و یک بعدی دارند: جمال قهرمان جوانمرد فیلم است؛ لتیکا شاهزاده زیباست که به دام نیروهای پلید و اهریمنی افتاده است، و نجات او رسالت اصلی "قهرمان" است. سلیم، برادر جمال، سرشتی پاک دارد، اما به دام افراد خبیث میافتد. او سرانجام به گوهر پاک خود بر میگردد، اما به خاطر خطاهای گذشته، تنبیه میشود و به قتل میرسد. رئیس باند هم که معلوم است "به درک" واصل میشود.
زیر سایه "همای سعادت"
ستایشگران فیلم "میلیونر زاغهنشین" به ویژه بر دو صحنه فیلم انگشت گذاشتهاند: یکی آنجا که جمال خود را به آمیتبا باچان، بت معروف سینمای هند میرساند تا از او امضا بگیرد.
جمال که در توالتی چوبی زندانی شده، برای رساندن خود به هنرپیشه معروف بالیوود به درون چاهک مستراح میپرد. تصویری گویا از عشق مردم به سینما و ستارههای آن. در سینما این صحنه را با پرداختی بهتر دیدهایم، از جمله در فیلم "گربه سیاه، گربه سفید" ساخته امیر کوستوریتسا.
صحنه دیگر در پایان داستان است، که فیلم با مونتاژ موازی و با استفاده از فرمول "انتظار قهرمان و نزدیک شدن ناجی" هیجان تماشاگر را بالا میبرد. جمال قصد دارد آخرین و مشکلترین پاسخ شوی تلویزیونی را با تلفن از برادر خود بپرسد. اما موبایل او که به دست لتیکا افتاده، اینک در ماشین جا مانده است. این نوع "تعلیق" در فیلمهای مسابقاتی، از بوکس تا بیلیارد و پوکر و رقص، سابقهای طولانی دارد.
فیلم به خوبی و خوشی به آخر میرسد، و جز این هم نمیتواند باشد: شر نابود و عشق پیروز میشود. نیکوکاران پاداش میبینند و بدکاران به عقوبت میرسند. جمال پس از مصیبتها و مشقتهای بسیار، سرانجام به هدف میرسد و به عشق پرشکوه خود را در آغوش میگیرد، البته به پول فراوان هم میرسد!
در پایان فیلم تمام بازیگران فیلم در ایستگاه راه آهن بمبئی رقصی بالیوودی راه میاندازند. از نظر منطق روایت، صحنهای عجیب و ناموجه، اما زیبا و دلپذیر برای تماشاگری که خوش دارد زندگی را یک قصه ساده ببیند
کلمات کلیدی:
داستان یک هنرپیشه افغان: گریه می کردیم و می دویدیم

پروین مشتعل، هنرپیشه افغان، در یکی از تئاترها
پروین مشتعل، بازیگر مشهور تئاتر و سینمای افغانستان است.
او در بدل عشقی که به هنر نمایشی دارد، بهایی سنگین پرداخته است - شوهرش را کشته اند و خودش مجبور شده با دو کودک خود به طور مخفیانه زندگی کند.
به نظر می رسد، خانم مشتعل با انتخاب بازیگری به عنوان پیشه خود، طالبان و حامیان این گروه را خشمگین کرده است.
او می گوید تلفن های تهدیدآمیز دریافت کرده و حتی افرادی در خیابان ها به او هشدار داده اند که از هنرش دست بردارد.
خانم مشتعل باور دارد که بی توجهی او به این هشدارها، سبب شد تا مردان مسلح شوهرش را که راننده یک تاکسی بود، در ماه دسامبر در کابل کشتند.
پس از آن، زندگی او با نابسامانی هایی زیادی روبرو بوده است.
پروین مشتعل می گوید از زمانی که در لیسه /دبیرستان درس می خواند به تیاتر و بازیگری علاقه داشت. او تا حالا در بیش از بیست تئاتر و چندین فیلم نقش داشته و برای بیننده های تلویزیون در افغانستان، چهره آشنایی است.
او هم اکنون در سریال تلویزیونی" بابل" بازی می کند و در بسیاری از آگهی های بازرگانی در تلویزیون ها ظاهر شده است.
اتهام فحشاء
با آنکه خانم مشتعل چهره شناخته شده ای بود، اما تلاش می کرد کار خود را از خانواده شوهرش پنهان نگهدارد. چون بسیاری از مردم در افغانستان، بازی در تیاتر و سینما را برای زنان نمی پسندند و عده ای هم به سادگی زنانی را که در تئاتر و فیلم بازی می کنند، به "بد اخلاقی و فحشاء" متهم می کنند.
خانم مشتعل - 41 ساله - به بی بی سی گفت: "وقتی که برادر شوهرم از روستای دوری در کابل به خانه ما مهمانی آمد، ما تلویزیون را روشن نکردیم، چون من همواره در آگهی های تلویزیونی ظاهر می شدم."
او افزود: "من از اینکه آنان مرا در تلویزیون ببینند هراس داشتم و از این رو برای آنها فیملی گذاشتم تا ببینند و سراغ برنامه های تلویزیون نروند."

اما به هر اندازه که شهرت او بیشتر شد، تهدیدها علیه او نیز افزایش یافت. او از افرادی که با چهره اش در تلویزیون آشنا بودند، هشدارها و تهدیدهای زیادی دریافت کرد.
او گفت: "زمانی که من از خانه به دفتر می رفتم، افرادی سر راه من منتظر بودند. آنها عمدتا سوار بر موترسکلیت می شدند و به من می گفتند که زنان نباید اینجا باشند."
"به زمین خوردم"
در آغاز او این تهدیدها را جدی نگرفت، اما آرام آرام وضعیت بدتر شد.
خانم مشتعل می گوید: "شوهرم از ولایت خوست تلفن های زیادی دریافت می کرد و به او می گفتند که چرا به خانمت اجازه می دهی در تلویزیون ظاهر شود."
او در آغاز فکر کرد که شاید تهدیدها به شیوه لباس پوشیدن او ربط دارد و از این رو چادرهای بزرگ پوشید. اما می گوید: "بعدتر متوجه شدم که تهدیدها مربوط به این است که چرا من در تلویزیون کار می کنم و باید وظیفه ام را ترک کنم."
با گذشت زمان، تهدیدها جدی تر شدند.
خانم مشتعل می گوید: "یک روز به طرف خانه می رفتم که یک مرد سوار بر موترسکلیت از کنارم رد شد و با مشت به پشتم زد... من به شدت به زمین خوردم و هنوز درد آن را در پایم احساس می کنم."
او افزد: "پسر کوچکم با من بود و ما گریه می کردیم و تا خانه یک نفس دویدیم."
هوا تاریک شده بود...
بعدتر، وضعیت با هدف قرار گرفتن شوهرش، وخیم تر شد.
پروین می گوید: "آن شب، مردی که شوهرم را به قتل رساند، پی هم به شوهرم تلفن می کرد که (از خانه) بیرون شود."
او افزود: "شوهرم خیلی خسته بود و نخواست بیرون برود. روز دیگر، همان مرد دوباره به شوهرم ساعت پنج عصر تلفن کرد و از او خواست که او را ببیند."
"شوهرم بیرون رفت و من متوجه شدم که دیر وقت است و هوا کم کم تاریک می شود."
پروین می گوید خیلی انتظار کشید اما وقتی شوهرش به خانه نیامد، ابتدا تلاش کرد به تلفن همراهش زنگ بزند اما تلفنش خاموش بود. او می گوید هوا تاریک شده بود و برق هم نبود: " ساعت هشت شب صدای تیراندازی را شنیدم، چون خیلی ترسیده بودم بیرون نشدم. من با کودکانم در خانه بودیم. حس می کردم که اتفاقی افتاده است اما نمی دانستم چه اتفاقی."
"کودکانم گریه می کردند و می پرسیدند پدر کجاست. هیچ کاری نمی توانستم بکنم، کوشش کردم فرزندانم بخوابند گفتم پدر می آید."

منتقدان می گویند وضعیت زنان افغان تغییر زیادی نکرده است
خانم مشتعل می گوید، دروازه های خانه اش را قفل کرده و تمام شب بیدار ماند، چون می ترسید که اتفاقی برای او و کودکانش بیافتد.
"واقعا خوشحال بودیم"
صبح آن روز، خبر کوتاه و تکاندهنده ای را از پلیس دریافت کرد:" که شوهرش کشته شده است."
او گفت: "شوهرم را دیدم که روی زمین افتاده بود و رویش را خون پوشانده بود. به من اجازه ندادند که نزدیک جسد شوهرم بروم اما از دور معلوم بود که چندین گلوله به بدنش خورده است من یک سره جیغ می کشیدم و می گریستم."
"آن روز کودکانم خیلی ترسیده بودند. به من چسپیده بودند و می گفتند که از خانه بیرون نشوم چون مرا نیز خواهند کشت."
خانواده شوهرش، جسد او را برای به خاکسپاری به ولایت خوست انتقال دادند و خانم مشتعل حالا حدود سه ماه است که با دو کودکش بطور مخفیانه زندگی می کند.
او مجبور است وقتی از خانه بیرون می شود، سراپایش را با برقع پنهان کند تا کسی او را نشناسد.
او گفت: "من هنوز پنهانی زندگی می کنم و هیچ کسی نمی داند کجا هستم."
پروین می گوید: "ما در زندگی خود واقعا خوشحال بودیم. ما (پروین و شوهرش) خیلی به هم نزدیک بودیم و او واقعا مرا دوست داشت."
پروین مشتعل تنها مورد از این دست نیست.
خبرنگاران می گویند همزمان با گسترش نفوذ طالبان - گروهی که واضحا مخالفت خود را با کار زنان در بیرون از خانه ابراز کرده اند - نگرانی های عمیقی برای سایر زنانی که در کابل و دیگر شهرهای افغانستان کار می کنند نیز بوجود آمده است
کلمات کلیدی:
![]() |
حتی اگر به ندرت از خانه یا محل کار خود خارج میشوید و مدام پای رایانه و مانیتور نشستهاید، باید بیش از سایرین که کمتر از رایانه استفاده میکنند نگران پوست صورت خود باشید.
به گفته کارشناسان افرادی که ناگزیرند ساعتهای طولانی روبهروی رایانه بنشینند باید از کرم ضد آفتاب استفاده کنند؛چرا که اشعه های ناشی از رایانه می تواند موجب ایجاد یا پررنگ شدن لک های صورت فرد شود.
البته اخیرا مانیتور هایی به بازار آمده است که میزان تاثیرات مخرب آنها روی پوست در مقایسه با انواع قدیمی کمتر است اما به هر ترتیب اگر پای ثابت رایانه هستید از کرم ضد آفتاب هنگام نشستن روبهروی مانیتور غافل نشوید
منبع همشهری
کلمات کلیدی:
یک زن روس دوست خود را خورد |
دوشنبه 26 اسفند 1387 ایرنا بازجویان محلی منطقه ایرکوتسک در سیبری روسیه روز دوشنبه از بازداشت یک زن اهل این ناحیه به جرم کشتن یکی از دوستانش و خوردن بخشی از جسد وی، خبر دادند. منبع لینکستان |
کلمات کلیدی:
فرار از زندان با ناخن گیر |
شش زندانی کانادایی موفق شدند با استفاده از یک ناخن گیر از زندان فرار کنند. |
کلمات کلیدی:
دانشمندان خورشید را تکثیر میکنند |
دانشمندان قصد دارند با هدف دستیابی به انرژی پاک ، با شلیک پرتوهای لیزر به یک گلوله کوچک هیدروژن، انرژی خورشید را تکثیر کنند. |
کلمات کلیدی:
روز زنان نانوای کابل |
ایمان شایسته |
|
??? سال پیش، درآن سر دنیا، زنان کارگر کارخانه های نساجی، خیابان های منهتن شهر نیویورک را مارش کنان به لرزه در آوردند و اولین جرقه های جنبش عدالت خواهانه زنان را بر افروختند که گرچه در ابتدا با هدف بهبود شرایط کار و برابری زنان در برابر مردان در کارخانه ها سازماندهی شد، اما بعدها ابعاد گسترده ای به خود گرفت، تا این که در سال ???? هشتم مارچ (مارس) جهانی شد و از طرف سازمان ملل متحد رسماً به عنوان روز جهانی زن اعلام گردید. ???سال بعد از آن، در این سر دنیا، گویا هنوز جرقه ای هم از آن جرقه های عدالتخواهانه به اینجا نرسیده است. زنان هنوز کارگر نشده اند و از کارخانه های نساجی نیز خبری نیست. برابری زن و مرد واژه ای نامأنوس و کفرآلود به نظر می آید. در آن سر دنیا زنان خود درک کردند و خود همت کردند و خود بسیج شدند و در نتیجه، جایگاهشان را تثبیت کردند. اما در این سر دنیا که مرد سالاری نقطه اوج خود را تجربه می کند، نه از بسیج زنان خبری هست و نه انگیزه ای جدی برای برابر بودن وجود دارد. بعد از حکومت مجاهدان و طالبان، غربی ها با خود هشت مارچ را آوردند و اکنون چند سالی است هشت مارچ را پاس داشته می شود. فقط هشتم مارچ ب، نه نهم مارچ و نه روزهای دیگر. هشت مارچ در اینجا فقط در یکی دو محفل و سمینار خلاصه می شود. یک روز نمادین است، به تمام معنا. محافلی که مردان در تشکیلشان تلاش بیشتری می کنند، تا خود زنان. خلاصه بگویم، به نظر نمی رسد هشت مارچ در اینجا ذهن های منجمدی را آب کرده باشد و یا خشونت علیه زنان را کاهش داده باشد. شعار "حق دادنی نیست، گرفتنی است" تقریباً بدون استثنا در همه محافل هشت مارچ های گذشته بیان شده است، اما اکثریت زنان اینجا یا اصلاً نمی دانند حق و حقوقشان چیست که آن را مطالبه کنند و یا راهش را نیاموخته اند و یا به برابری با مردان بی باورند و چرا نباشند، آنها که زورشان به مردان نمی رسد. از اینجاست که برگزاری روز زن در افغانستان بیشتر جنبه نمایشی دارد و هیچ کمکی به حال زنان افغان که با انواع خشونت ها روبرو اند، نمی کند. در بسیاری موارد بدرفتاری با زنان جرم پنداشته نمی شود، بلکه به عنوان موضوعات عادی و روزمره خانوادگی به آن نگریسته می شود. عاملان بدرفتاری با زنان مجازات نمی شوند و در بسیاری موارد از جرم آنان چشم پوشی می شود. عاملان تجاوز جنسی با زنان بدون مجازات در بیشتر موارد آزاد می شوند. زنان در بیشتر مناطق افغانستان از حق دسترسی به آموزش محروم اند، شیوه لباس پوشیدن، بیرون رفتن، صحبت کردن آنها باید به تایید مردان خانواده برسد، در تصمیم گیری های بزرگ خانوادگی نقش ندارند، همیشه در پشت پرده و در حاشیه بوده اند. تهیه خوراک و پوشاک از نظر آنها حقوق اساسی زنان پیش مردان است که آن هم در بیشتر خانواده ها تامین نمی شود. پس در کشوری که زنان با چنین دشواری هایی روبرو اند، برگزاری یک روز نمایشی به عنوان روز زن چه مفهومی می تواند داشته باشد؟ بیش از یک قرن است که تلاش برای ذوب شدن همه رسم ها و سنت های نابرا در غرب آغاز شده و هنوز ادامه دارد. آن هم در کشورهایی که سکان داران حقوق بشر و حقوق زنان امروزه به حساب می آیند. در این سوی دنیا بی شک زمان بیشتری لازم است تا این اذهان یخ زده آب شود. زنان نانوا بیشتر زنان در اینجا با شرایط واقعاً دشواری دست و پنجه نرم می کنند. با رفاه بیگانه اند و برای تنازع بقا جان می کنند. عده ای از این زنان، زنان نانوا هستند که از بد روزگار به این کار سخت و پرزحمت روی می آورند و بیماری ها را به جان می خرند. از قدیم پختن نان یکی از وظایف روزمره زنان در جوامع مختلف بشری بوده است، اما با توسعه شهر نشینی و از زمانی که پختن نان به یک شغل و منبع درآمد تبدیل شد و نانوایی نام گرفت، آن حرفه ای مردانه به شمار می رود. اما در افغانستان این شغل در انحصار مردان نمانده است. رد پای تفاوت ها و تبعیض ها را در این مورد هم می توان به وضوح دید. برخلاف نانوایی های مردانه، نانوایی های زنانه از نظر دولت رسمیت ندارند و مجوز کار دریافت نمی کنند و به صورت انبوه نمی توانند نان بپزند و بفروشند. در واقع، در نانوایی زنانه نان فروخته نمی شود، بلکه نان فقط پخته می شود. زنان در خانه های خود خمیر را آماده می کنند و بعد برای پخت به نانوایی زنانه می برند. با وجود این که در یک نانوایی مردانه پنج تا هشت تن کار می کنند، اما باز هم شغل نانوایی برای مردان حرفه ای نسبتاً خوب به حساب می آید. اما در یک نانوایی زنانه فقط یک زن کار می کند و در عین حال باز هم شغلی بسیار کم درآمد است. در نانوایی مردانه نان عادی دانه ای ?? افغانی فروخته می شود، اما غالبا دسمتزد یک زن نانوا از هر مشتری کاسه ای آرد است، که در پایان روز آرد جمع شده فقط نان خشک خانواده زن نانوا می شود. نانوایی های زنانه مثال بارزی از پرده نشینی زنان افغانستان است. برخلاف نانوایی های مردانه که از دور هویداست و همه جایش را بلدند، نانوایی های زنانه گمنام اند، هیچ علامت و نشانی از خود ندارند و فقط زنان جایشان را می دانند. هرچه هست، در درون است. بیشتر این نانوایی ها حتا هواکش درست و حسابی ندارند. نفس تنگی و کمر دردی و ضعیف شدن چشم ها بر اثر دود، تنها شماری از دردهایی است که به جان هر زن نانوایی می افتد. اما جدا از این مشکلات، این نانوایی ها مکان خوبی برای آشنایی ها و ارتباطات زنانه، دختر دیدن ها و خواستگاری ها و درکل، کانونی ارتباطی برای زنان است و از معدود جاهایی است که زنان از بودن در آنجا لذت می برند. در گزارش مصور به بهانه روز جهانی زن، سری زدیم به یکی از این نانوایی های زنانه در کابل و پای صحبت زنان نانوا نشستیم که از وجود چنین روزی بی خبرند. |
کلمات کلیدی: