کلمات کلیدی:
اجاق مقوایی جایزه اول طرح های "سبز" را برد

این اجاق خورشیدی به واسطه قابلیت تولید انبوه و سادگی آن مورد استقبال قرار گرفته است
یک اجاق خورشیدی ارزان قیمت جایزه اول یک مسابقه ارائه طرح های "سبز" را به خود اختصاص داد.
این اجاق که "کیوتو باکس" نام گرفته توسط شرکتی مستقر در کنیا، از مقوا ساخته شده و می توان از آن برای تهیه آب آشامیدنی جوشیده، یا پختن غذا استفاده کرد.
این رقابت توسط موسسه خیریه "مجمع آینده" (Forum for the Future) برگزار شد و مجموع جوایز آن به 75 هزار دلار بالغ شد.
پیتر مدن، مدیرعامل این سازمان خیریه گفت: "کیوتو باکس ظرفیت آن را دارد که زندگی میلیون ها نفر را متحول کند و نمونه یک اختراع قابل تولید در مقیاس بالا و ماندگار محسوب می شود."
این اجاق از دو جعبه مقوایی ساخته شده که درون یکدیگر قرار داده شده اند. برای به حداکثر رساندن میزان جذب انرژی خورشیدی سطح داخلی جعبه داخلی با رنگ سیاه، و سطح داخلی جعبه بیرونی با ورقه آلومینیومی پوشانده شده است.
ظرف حاوی آب یا غذا درون جعبه داخلی قرار داده می شود و پوشاندن روی جعبه با سطحی شفاف که بتواند مانع فرار آب و حرارت شود، دمای داخل آن را تا 80 درجه سانتی گراد بالا می برد.
در حال حاضر منبع انرژی اصلی نزدیک به دو میلیارد نفر در جهان آتش ناشی از سوزاندن چوب است.
کاهش استفاده از چوب به عنوان منبع انرژی نه تنها از فرایند جنگل زدایی کم می کند، بلکه از بروز بیماری های دستگاه تنفس به واسطه استنشاق دود آتش چوب هم می کاهد.
استفاده از انرژی خورشید برای پخت و پز فکر تازه ای نیست اما به اعتقاد جان بومر، بنیانگذار شرکت کیوتو انرژی در کنیا می تواند با دخیل کردن شرکت های مقواسازی، به تولید انبوه این وسیله ساده منجر شود.
از دیگر پروژه هایی که به فینال این رقابت رسیدند می توان به دستگاهی برای کاهش مقاومت آیرودینامیک کامیون ها و ابداع یک کاشی برای سقف که درجه حرارت اتاق های داغ را کاهش می دهد اشاره کرد.
منبع BBC
کلمات کلیدی:
یکی از نویسندگان در حالی که فریاد می زد، گفت: شما چطور جرات می کنید همیشه به مقدسات حمله کنید.
من با صدای بلند گفتم : این طور دوست دارم .
- شما هم مثل بقیه سنگدل و خشن هستید.
- بله ،آقا شما از تئاتر دفاع می کنید. این موضوع مهمی است.
یکی دیگر از نویسندگان فریاد زد: خارج از تئاتر و ادبیات، از سیاست هم صحبت می کند.
- امکان ندارد موضوع مهمی را دوست نداشته باشم. عقاید آدمها متفاوت است. اما من به دیگران و عقایدشان احترام می گذارم. به دنبال یک روش ارضاء کننده برای خودم می گردم و قصد دارم مقالاتی با موضوعات متفاوت بنویسم و از واقعیت، در هر جایی که وجود داشته باشد دفاع کنم. مثل مقاله امروز. قصد دارم ماجری زندگی خواهرزاده ام را برای شما شرح دهم.
من و خواهرم تعلیماتی که در آن زمان در اسپانیا رایج بود را از پدر و مادرمان یاد گرفتیم. ما در خانه زیاد دعا می خواندیم و هر روز به کلیسا می رفتیم و کارهای روزانه را انجام می دادیم.
در آن زمان مادرها همیشه مانع می شدند که دخترها مدت زیادی را در بالکن خانه ها سپری کنند. و پدرها همیشه داستان ها و نوشته هایی که دخترها می خوانند را کنترل می کردند. این بخشی از تعلیماتی بود که ما به صورت همیشگی و تکالیف اجباری آموزش می دیدیم. نه بهتر و نه بدتر از تعلیماتی که امروزه وجود دارد.
اما .... فرانسویها آمدند... و چه اتفاقی افتاد؟ باعث شد که دیگر شیوه ها و مدلهای زندگی اسپانیایی برای خواهرم سرگرم کننده نباشد. همیشه می گفت: چرا با این که زندگی اینقدر کوتاه است باید این موقعیت بد را تحمل کنیم و به دنبال چیزهای بهتر نباشیم؟
خواهرم که آداب و رسوم فرانسه را دوست داشت با یک مرد فرانسوی ازدواج کرد و به فرانسه رفت. در آن کشور، خواهرم پسرش را با تعلیمات جدید آموزش داد. پسر هیچ وقت به مراسم دعا نرفته بود. خواهرم معتقد بود که مذهب برای آدم خوب لازم نیست و او را آزاد گذاشته بود که هر نوع کتابی را که می خواهد مطالعه کند.
خواهرم می خواست که بچه به جای اینکه پدر و مادر صدایشان کند، ماما و پاپا بگوید و به جای گفتن شما، تو بگوید. به خاطر این رفتار، آن محبت و مهربانی که قبلا در خانواده ها بود بین آنها وجود نداشت.
اسم پسر آگوستو بود. هیچ وقت آدمی به این بی خیالی و بی قید و بندی ندیده بودم. او سطحی نگر، خودپسند و مغرور بود.
با مرگ شوهر خواهرم، او و پسرش به اسپانیا برگشتند. بیچاره خواهرم به خاطر مرگ همسرش چه دوران بدی را گذراند. بر طبق گفته های او، اسپانیایی ها هنوز مثل قبل احمق و بی ظرفیت هستند.
خواهرم ایده های جدیدش را به ما القا می کرد. می گفت که خدا وجود ندارد و این مسئله را همه فرانسوی ها می دانند. برای ما تعریف می کرد که پسر پانزده ساله اش در اجتماعات شرکت می کند. او در این مراسم به سخنان افراد مختلف در مورد عشق و عاشق شدن گوش می دهد. به نظر خواهر زاده ام اگر کسی بخواهد یک مرد کامل شود باید عاشق کسی شود.
و این اتفاق افتاد. در مدت کوتاهی خواهر زاده ام عاشق شد. با چشمک زدن و بیرون رفتن و ارسال نامه به هم، هر دو دیوانه وار عاشق هم شدند.
دخترک از انجام کار های خانه متنفر بود و همیشه داستانهای عاشقانه می خواند و بقیه وقتش را به پیانو زدن و آواز خواندن می گذراند. خواهر زاده ام هیچ حرفه ای یاد نگرفته بود و به کار کردن هم علاقه ای نداشت. خواهرم از اینکه به یک خانواده اشرافی تعلق داشت به خود مغرور بود. در نظر او مهمترین مسئله این بود؛ از خانواده اشرافی باشی و به خاطر گذران زندگی کار نکنی.
به همین دلیل خواهرم می خواست بداند که چه کسی عاشق پسرش شده. فهمید که دختر نه پولدار است نه از خانواده اشرافی. خانواده دختر هم فهمیدند که خواهر زاده ام از خانواده ای اشرافی ولی بیکار است.
پدر النا(دختر ) از خواهر زاده ام پرسید:
- به چه منظوری به خانه من آمده ای؟
- می خواهم با دخترتان ازدواج کنم.
- اما شما نه کاری دارید و نه مدرکی.
- این مشکل خودم است.
- صحیح ... اما دختر من زمانی با شما ازدواج می کند که کاری داشته باشی . تا زمانی که حرفه ای به دست نیاورده ای حق دیدن او را نداری.
خواهر زاده ام بعد از این جریان تصمیم گرفت از عشقش دفاع کند و با سختی ها روبرو شود. پدر و مادر النا نمی گذاشتند که از خانه خارج شود حتی در بالکن هم ظاهر شود. دختر عصبانی شد و به پدر و مادرش گفت که او را آزاد کنند که شوهرش را انتخاب کند. به آنها گفت که عشق از همه چیز مهم تر است و حتی ارزشش از معیشت و پول هم بیشتر و لازم تر است.
هر دو خانواده با عشق آگوستو و النا مخالفت می کردند، اما پانزده روز بعد یکی از دوستان مقداری پول به آنها داد و آنها خانه ای گرفتند تا زندگی مشترک خود را با هم آغاز کنند. خوشبختی بزرگ فقط با عشق نمی آید. خوشبختی و شادی آنها تا زمانی که پولشان ته کشید، بیشتر دوام نیاورد.
النا فقط عشق به آگوستو را فهمیده بود. او یادگرفته بود به تئاتر برود و آواز بخواند. آگوستو هم هر روز صبح برای پیداکردن پول از خانه بیرون می رفت. اما مسئله این بود که چگونه باید به راحتی پول بدست آورد؟ و تا شب به خانه بر نمی گشت . النا هم عصبانی و ناراحت در خانه به انتظارش می نشست.
هنوز همدیگر را دوست داشتند، اما بدون غذا و بدون پول، خوشحالی و شادی وجود نداشت. برسر هر موضوعی بحث می کردند و هر یک ازدواج را تقصیر دیگری می انداخت. کم کم عشق آنها تبدبل به نفرت شد. اما همه چیز به این مسئله ختم نمی شد. خواهر زاده ام برای به دست آوردن پول، به جای کار کردن وقتش را با قمار بازی سپری می کرد.
زمان همچنان می گذشت و هر سال یک فرزند جدید نیز به خانواده اضافه می شد و سر و صدا و بازی در خانه بیشتر می شد. آنها حالا سه بچه داشتند و اندام النا دیگر مثل قبل نبود. به نظر آگوستو، پاهای النا دراز و دست هایش زشت به چشم می آمد.
برای النا هم آگوستو دیگر آن جوان مهربان نبود. یک مرد بیکار ،تنبل و مغرور بود. اما در عوض دوست آگوستو، چه دوست خوب و مهربانی بود، چه دست و دل باز، چه فعال و مهربان . هر وقت آگوستو از خانه خارج می شد او به دیدن النا می آمد تا او تنها نباشد.
یک شب وقتی خواهر زاده ام به خانه برگشت دید که بچه هایش تنها هستند و خبری از النا نیست، آگوستو فریاد زد: زن من کجاست؟ وسایلش کجا هستند؟
به طرف خانه دوستش دوید. او در مادرید نبود؟ مگه امکان داره؟ از همه پرس و جو کرد. به اداره پلیس رفت، آنجا گفتند که زنی با همان نشانه هایی که می گوید، همراه مردی که ادعا می کرد برادرش است، به طرف شهر کادیز رفتند. آگوستو به خانه برگشت. روز بعد هر چیزی که داشت فروخت و به دنبال آنها رفت. وقتی به شهر کادیز رسید مسافر خانه ای که آنها در آن مستقر بودند را پیدا کرد، با اسلحه دوستش را کشت و به دنبال زنش افتاد. او که خیلی ترسیده بود و خود را مقصر می دید خودش را از پنجره پرت کرد و مرد.
قبل از اینکه پلیس دستگیرس کند یک اتاق گرفت و نامه ای برای مادرش نوشت.
« مادرم ، من بیشتر از نیم ساعت دیگر زنده نخواهم بود. مواظب بچه هایم باش. اما فراموش نکن که باید آنها را تربیت کنی... اگر نمی توانی چیزهایی بهتر به آنها آموزش دهی، اقلا آنها را از مذهب دور نکن. می خواهم که فرزندانم به بزرگتر ها احترام بگذارند. من را به خاطر تمام کمبودها و تقصیراتم ببخش. نمی خواهم که این نامه باعث گریه تو بشود. برای همیشه خداحافظ».
نامه تمام شد و صدای شلیک شنیده شد و با حالتی از غم و اندوه خواهر زاده ام را از دست دادم. خیلی ها مثل او فکر می کنند و خوشبختی را این گونه می بینند. اما اگر می خواهیم با کشورهای پیشرفته برابر شویم باید با تعلیم و تربیت مناسب و خوب شروع کنیم. باید از خارجی ها چیزهای خوب را یاد بگیریم. نباید سطحی نگر باشیم. تعلیم و تربیت باید بر اساس دلیل و منطق باشد.
برگردان : علی باغشاهی
کلمات کلیدی:
یکی از نویسندگان در حالی که فریاد می زد، گفت: شما چطور جرات می کنید همیشه به مقدسات حمله کنید.
من با صدای بلند گفتم : این طور دوست دارم .
- شما هم مثل بقیه سنگدل و خشن هستید.
- بله ،آقا شما از تئاتر دفاع می کنید. این موضوع مهمی است.
یکی دیگر از نویسندگان فریاد زد: خارج از تئاتر و ادبیات، از سیاست هم صحبت می کند.
- امکان ندارد موضوع مهمی را دوست نداشته باشم. عقاید آدمها متفاوت است. اما من به دیگران و عقایدشان احترام می گذارم. به دنبال یک روش ارضاء کننده برای خودم می گردم و قصد دارم مقالاتی با موضوعات متفاوت بنویسم و از واقعیت، در هر جایی که وجود داشته باشد دفاع کنم. مثل مقاله امروز. قصد دارم ماجری زندگی خواهرزاده ام را برای شما شرح دهم.
من و خواهرم تعلیماتی که در آن زمان در اسپانیا رایج بود را از پدر و مادرمان یاد گرفتیم. ما در خانه زیاد دعا می خواندیم و هر روز به کلیسا می رفتیم و کارهای روزانه را انجام می دادیم.
در آن زمان مادرها همیشه مانع می شدند که دخترها مدت زیادی را در بالکن خانه ها سپری کنند. و پدرها همیشه داستان ها و نوشته هایی که دخترها می خوانند را کنترل می کردند. این بخشی از تعلیماتی بود که ما به صورت همیشگی و تکالیف اجباری آموزش می دیدیم. نه بهتر و نه بدتر از تعلیماتی که امروزه وجود دارد.
اما .... فرانسویها آمدند... و چه اتفاقی افتاد؟ باعث شد که دیگر شیوه ها و مدلهای زندگی اسپانیایی برای خواهرم سرگرم کننده نباشد. همیشه می گفت: چرا با این که زندگی اینقدر کوتاه است باید این موقعیت بد را تحمل کنیم و به دنبال چیزهای بهتر نباشیم؟
خواهرم که آداب و رسوم فرانسه را دوست داشت با یک مرد فرانسوی ازدواج کرد و به فرانسه رفت. در آن کشور، خواهرم پسرش را با تعلیمات جدید آموزش داد. پسر هیچ وقت به مراسم دعا نرفته بود. خواهرم معتقد بود که مذهب برای آدم خوب لازم نیست و او را آزاد گذاشته بود که هر نوع کتابی را که می خواهد مطالعه کند.
خواهرم می خواست که بچه به جای اینکه پدر و مادر صدایشان کند، ماما و پاپا بگوید و به جای گفتن شما، تو بگوید. به خاطر این رفتار، آن محبت و مهربانی که قبلا در خانواده ها بود بین آنها وجود نداشت.
اسم پسر آگوستو بود. هیچ وقت آدمی به این بی خیالی و بی قید و بندی ندیده بودم. او سطحی نگر، خودپسند و مغرور بود.
با مرگ شوهر خواهرم، او و پسرش به اسپانیا برگشتند. بیچاره خواهرم به خاطر مرگ همسرش چه دوران بدی را گذراند. بر طبق گفته های او، اسپانیایی ها هنوز مثل قبل احمق و بی ظرفیت هستند.
خواهرم ایده های جدیدش را به ما القا می کرد. می گفت که خدا وجود ندارد و این مسئله را همه فرانسوی ها می دانند. برای ما تعریف می کرد که پسر پانزده ساله اش در اجتماعات شرکت می کند. او در این مراسم به سخنان افراد مختلف در مورد عشق و عاشق شدن گوش می دهد. به نظر خواهر زاده ام اگر کسی بخواهد یک مرد کامل شود باید عاشق کسی شود.
و این اتفاق افتاد. در مدت کوتاهی خواهر زاده ام عاشق شد. با چشمک زدن و بیرون رفتن و ارسال نامه به هم، هر دو دیوانه وار عاشق هم شدند.
دخترک از انجام کار های خانه متنفر بود و همیشه داستانهای عاشقانه می خواند و بقیه وقتش را به پیانو زدن و آواز خواندن می گذراند. خواهر زاده ام هیچ حرفه ای یاد نگرفته بود و به کار کردن هم علاقه ای نداشت. خواهرم از اینکه به یک خانواده اشرافی تعلق داشت به خود مغرور بود. در نظر او مهمترین مسئله این بود؛ از خانواده اشرافی باشی و به خاطر گذران زندگی کار نکنی.
به همین دلیل خواهرم می خواست بداند که چه کسی عاشق پسرش شده. فهمید که دختر نه پولدار است نه از خانواده اشرافی. خانواده دختر هم فهمیدند که خواهر زاده ام از خانواده ای اشرافی ولی بیکار است.
پدر النا(دختر ) از خواهر زاده ام پرسید:
- به چه منظوری به خانه من آمده ای؟
- می خواهم با دخترتان ازدواج کنم.
- اما شما نه کاری دارید و نه مدرکی.
- این مشکل خودم است.
- صحیح ... اما دختر من زمانی با شما ازدواج می کند که کاری داشته باشی . تا زمانی که حرفه ای به دست نیاورده ای حق دیدن او را نداری.
خواهر زاده ام بعد از این جریان تصمیم گرفت از عشقش دفاع کند و با سختی ها روبرو شود. پدر و مادر النا نمی گذاشتند که از خانه خارج شود حتی در بالکن هم ظاهر شود. دختر عصبانی شد و به پدر و مادرش گفت که او را آزاد کنند که شوهرش را انتخاب کند. به آنها گفت که عشق از همه چیز مهم تر است و حتی ارزشش از معیشت و پول هم بیشتر و لازم تر است.
هر دو خانواده با عشق آگوستو و النا مخالفت می کردند، اما پانزده روز بعد یکی از دوستان مقداری پول به آنها داد و آنها خانه ای گرفتند تا زندگی مشترک خود را با هم آغاز کنند. خوشبختی بزرگ فقط با عشق نمی آید. خوشبختی و شادی آنها تا زمانی که پولشان ته کشید، بیشتر دوام نیاورد.
النا فقط عشق به آگوستو را فهمیده بود. او یادگرفته بود به تئاتر برود و آواز بخواند. آگوستو هم هر روز صبح برای پیداکردن پول از خانه بیرون می رفت. اما مسئله این بود که چگونه باید به راحتی پول بدست آورد؟ و تا شب به خانه بر نمی گشت . النا هم عصبانی و ناراحت در خانه به انتظارش می نشست.
هنوز همدیگر را دوست داشتند، اما بدون غذا و بدون پول، خوشحالی و شادی وجود نداشت. برسر هر موضوعی بحث می کردند و هر یک ازدواج را تقصیر دیگری می انداخت. کم کم عشق آنها تبدبل به نفرت شد. اما همه چیز به این مسئله ختم نمی شد. خواهر زاده ام برای به دست آوردن پول، به جای کار کردن وقتش را با قمار بازی سپری می کرد.
زمان همچنان می گذشت و هر سال یک فرزند جدید نیز به خانواده اضافه می شد و سر و صدا و بازی در خانه بیشتر می شد. آنها حالا سه بچه داشتند و اندام النا دیگر مثل قبل نبود. به نظر آگوستو، پاهای النا دراز و دست هایش زشت به چشم می آمد.
برای النا هم آگوستو دیگر آن جوان مهربان نبود. یک مرد بیکار ،تنبل و مغرور بود. اما در عوض دوست آگوستو، چه دوست خوب و مهربانی بود، چه دست و دل باز، چه فعال و مهربان . هر وقت آگوستو از خانه خارج می شد او به دیدن النا می آمد تا او تنها نباشد.
یک شب وقتی خواهر زاده ام به خانه برگشت دید که بچه هایش تنها هستند و خبری از النا نیست، آگوستو فریاد زد: زن من کجاست؟ وسایلش کجا هستند؟
به طرف خانه دوستش دوید. او در مادرید نبود؟ مگه امکان داره؟ از همه پرس و جو کرد. به اداره پلیس رفت، آنجا گفتند که زنی با همان نشانه هایی که می گوید، همراه مردی که ادعا می کرد برادرش است، به طرف شهر کادیز رفتند. آگوستو به خانه برگشت. روز بعد هر چیزی که داشت فروخت و به دنبال آنها رفت. وقتی به شهر کادیز رسید مسافر خانه ای که آنها در آن مستقر بودند را پیدا کرد، با اسلحه دوستش را کشت و به دنبال زنش افتاد. او که خیلی ترسیده بود و خود را مقصر می دید خودش را از پنجره پرت کرد و مرد.
قبل از اینکه پلیس دستگیرس کند یک اتاق گرفت و نامه ای برای مادرش نوشت.
« مادرم ، من بیشتر از نیم ساعت دیگر زنده نخواهم بود. مواظب بچه هایم باش. اما فراموش نکن که باید آنها را تربیت کنی... اگر نمی توانی چیزهایی بهتر به آنها آموزش دهی، اقلا آنها را از مذهب دور نکن. می خواهم که فرزندانم به بزرگتر ها احترام بگذارند. من را به خاطر تمام کمبودها و تقصیراتم ببخش. نمی خواهم که این نامه باعث گریه تو بشود. برای همیشه خداحافظ».
نامه تمام شد و صدای شلیک شنیده شد و با حالتی از غم و اندوه خواهر زاده ام را از دست دادم. خیلی ها مثل او فکر می کنند و خوشبختی را این گونه می بینند. اما اگر می خواهیم با کشورهای پیشرفته برابر شویم باید با تعلیم و تربیت مناسب و خوب شروع کنیم. باید از خارجی ها چیزهای خوب را یاد بگیریم. نباید سطحی نگر باشیم. تعلیم و تربیت باید بر اساس دلیل و منطق باشد.
برگردان : علی باغشاهی
کلمات کلیدی:
تهران چگونه پایتخت شد؟
| ||||||||||||||
در اواخر دهه 1340 خورشیدی وقتی تهران ، تند و نفس زنان خود را به کوهپایه های البرز می رساند ، بساز و بفروش هایی که تپه های قیطریه را می خراشیدند تا به جایش خانه های ویلایی و اعیانی بسازند، به سفال ها و ابزارهایی برخوردند که پرده از راز تمدنی 3200ساله برمی داشت. تمدنی که به نام همان محل تمدن قیطریه خوانده شد.
تا آن زمان شاید باورعمومی این بود که پیشینه باستانی تهران به همان حوالی ری محدود می شود، اما این کشف و کشف آثار دیگری از هزاره های پیش از میلاد در تپه های عباس آباد، بوستان پنجم خیابان پاسداران و دروس نشان داد تمام آبادی های ناحیه تاریخی قصران که اینک در معده پراشتهای تهران هضم شده اند، دوره ای درخشان از استقرار اقوام کهن و خلاقیت های فرهنگی را پشت سر گذارده اند. با این حال در دوران اسلامی از میان روستاهایی که در قصران، پشت به البرز سترگ داده و از لار تا کن و سولقان و از دربند تا کوه بی بی شهربانو پراکنده بودند، تهران یکی از گمنام ترین ها بود و روستاهایی چون ونک و دولاب و مهران (ضرابخانه) به مراتب آبادتر و شهره تر و مهمتر بودند. در واقع نام این روستاها و بسیاری دیگر از آبادی های قصران همچون طرشت، علی آباد، فره زاد (فرح زاد) و طجرشت (تجریش) خیلی زودتر از نام تهران به منابع تاریخی راه یافت و تهران در آغاز سده های میانی اسلامی شهرتی نداشت مگر به انارش که به غایت نیکو بود. حتی وقتی نام بزرگان تهران به میان می آمد نام یکی دیگر از روستاها و شهرهای اطراف چاشنی اش می شد تا به ذهن شنونده آشنا باشد. مانند "محمد بن حماد رازی طهرانی" (متوفی 261هجری قمری) یا "محمد بن احمد بن حماد بن سعید انصاری ابوبشر دولابی طهرانی" (متوفی 224 هجری قمری) تهران که تخمین زده اند در این دوره 27 هکتار وسعت داشت، وقتی به خود بالید و رونق گرفت که مغولان بسیاری شهرهای ایران را زیر سم ستوران خویش کوفتند. از آن جمله ری باستانی بود که در اوایل سده هفتم هجری به تصرف سپاه مغول درآمد و برای همیشه شکوه دیرپای خود را از کف نهاد. ری که خراب شد، اهالی اش نیز آواره این سو و آن سو شدند و گروهی به تهران آمدند که از نزدیک ترین روستاها به ری بود. دقیقا نمی دانیم آن زمان این روستای کوچک خوش آتیه چقدرعمر کرده بود و چرا بدین نام خوانده می شد.
زیر زمین، قصبه شد برخی تهران را تغییر شکل یافته "تهرام" به معنای منطقه گرمسیر دانسته اند، در مقابل شمیرام یا شمیران که منطقه سردسیر است. پاره ای پژوهشگران "ران" را پسوندی به معنای دامنه گرفته اند و شمیران و تهران را بالادست و پایین دست خوانده اند. عده ای بر این باورند که سراسر دشت پهناوری که امروز تهران بزرگ خوانده می شود در میان کوههای اطراف، گود به نظر می رسید و بدین سبب "ته ران" نام گرفت. برخی هم گفته اند که چون اهل تهران هنگام حمله دشمن زیر زمین پنهان می شدند، اینجا به "ته ران" یعنی زیرزمین معروف شد. گواه سخن خود نیز این شعر مولوی را آورده اند که عاشقان سازیده اید از چشم بد البته جدا از این که تهران به معنای زیرزمین باشد یا نه، پناه بردن تهرانی ها به زیر زمین چیزی است که در نوشته های تاریخی از آن یاد شده است و خود بر نبود امنیت و بی پناهی اهالی دلالت دارد. برخی نوشته ها این موضوع را نیز یادآور شده اند که تهرانی ها در عصیان علیه حاکمان و خودداری از پرداخت مالیات ید طولایی داشته اند. (در نظر بیاورید که فقط در صد سال گذشته تهران خاستگاه دو انقلاب و چندین قیام و صدها مورد آشوب شهری و تظاهرات خیابانی بوده است.) به هر روی پس از حمله مغول، تهران این فرصت تاریخی را پیدا کرد که جای ری را بگیرد و رفته رفته به سوی شهر شدن گام بردارد. حالا آن روستای گمنامی که نامش برای نخستین بار (به طور مستقل) در اوایل سده ششم هجری به منابع تاریخی راه جسته بود، ذیل حکومت سلسله های محلی بادوسپانان، ایلکانان و جلایریان که خود خراجگزار ایلخانان مغول و تیموریان بودند و نیز دو سلسله قراقویونلو و آق قویونلو گسترشی روزافزون را تجربه می کرد و مساحتش به 106 هکتار رسیده بود. قصبه، بلده شد تا روی کارآمدن صفویان در سده دهم هجری، تهران دیگر روستا نبود اما شهر نیز به شمار نمی آمد. چیزی بود میان شهر و روستا و شاید حق با حمدالله مستوفی مورخ سده هشتم هجری باشد که تهران این دوره را "قصبه معتبر" می خواند. بهره زمامداری فرزندان صفی الدین اردبیلی برای ایران کم نبود و تهران نیز از خوان امنیت و رفاهی که آنها گستردند بی بهره نماند. رخت روستایی را درآورد و جامه شهری به تن کرد. قصبه بود، بلده شد . نخستین بار، شاه تهماسب اول (984-930 هجری قمری) در 944 هجری قمری هنگام گذر از تهران این قریه بزرگ با باغ و بوستان فراوانش را پسندید و بارو و خندقی به دورش کشید. این بارو که 114 برج به عدد سوره های قرآن و چهار دروازه رو به چهار سوی دنیای پیرامون داشت، از شمال به میدان توپخانه و خیابان سپه، از جنوب به خیابان مولوی، از شرق به خیابان ری و از غرب به خیابان وحدت اسلامی (شاپور) محدود می شد. هنوز هم این منطقه از بافت تاریخی تهران به وسعت 440 هکتار را محدوده حصار شاه تهماسبی می خوانند. قول معروف این است که شاه تهماسب می خواست پایتخت را که در قزوین بود به تهران بیاورد، اما یک تابستان که در تهران ماند و گرمای سوزان و آزاردهنده اش را دید، پشیمان شد. در هر صورت تهران ( و پیشتر ری) درست در نقطه اتصال شاهراه شرق به غرب و شمال به جنوب ایران قرار گرفته بود و اکنون که ری باستانی از میان رفته بود، چه جایی بهتر از تهران می توانست جایش را بگیرد؟ حصار شاه تهماسبی حدود 350 سال دوام آورد، اما وقتی در دوره ناصری (1313-1264 هجری قمری) تهران با جمعیت رو به افزایشش در پوست خود نمی گنجید، برج و باروی اولیه نیز بدست اهالی خراب شد. خاکش را مصالح خانه هایی کردند که در جایش سر برآوردند. حالا از حصاری که طولش 850 متر بود، یک وجب هم باقی نمانده است، مثل خیلی چیزهای دیگر که می توانست اوراق هویت تهران باشد و تهران همه را دور ریخت. در دوره شاه عباس اول (1038-996 هجری قمری) که هرجا می رسید یک پل یا کاروانسرا یا کاخی بنا می نهاد، دربخش شمالی برج و باروی شاه تهماسبی، چهارباغ و چنارستانی ساخته شد که بعدها دورش را دیواری کشیدند و به صورت کاخ و مقر حکومتی درآوردند. این همان کاخ گلستان معروف است که محل استقرار شاهان قاجار بود وهسته اصلی اش در شمال میدان ارگ همچنان پابرجاست. حقیقتا گلستانی است میان آن همه دود و دم و شلوغی و ترافیک.
در آنجا یک تعداد چنار قدیمی هست که احتمالا یکی دوتایش از همان دوره صفوی باقی مانده است. در دوره قاجار این چنارها در اشاره به چنارستان شاه عباس معروف به چنار عباسی بودند و ذهن خرافه گرای قجرها می پنداشت که جملگی بوسیله حضرت عباس بن علی بن ابی طالب غرس شده اند! حالا حضرت عباس در سده اول هجری چطور و برای چه به تهران آمده و چنار نشانده، الله اعلم. بگذریم، نوه شاه عباس کبیر یعنی شاه عباس دوم (1077-1052 هجری قمری) به خلاف پدربزرگش که زمانی در تهران سخت بیمارشده و گفته بود لعنت به کسی که به تهران بیاید و در آن توقف کند، به این شهر تازه پا علاقه زیادی داشت و خیلی اوقات را در تهران سپری می کرد. فرزند او شاه سلیمان (1105-1077 هجری قمری) نیز کاخی در شهر بنا کرد که نه اثری از آن به جا مانده و نه حتی می دانیم دقیقا کجا بوده. پایتخت قاجاریه شد پایان غم انگیز سلسله صفویه و هرج و مرج پس از آن برای تمام ایران مصیبت بار بود، مگر برای تهران که در آن شلوغی ها فرصت یافت تا به سوی پایتختی گام بردارد. درست مانند روزهای پس از حمله مغول که با خرابی ری مجال خودنمایی پیدا کرد. البته در شورش افغانان غلجایی که طومار سلسله صفویه را در هم پیچیدند، تهران از معدود شهرهایی بود که به سختی مقاومت کرد و سخت هم آسیب دید. در واقع همین مقاومت و نزدیکی به شهرهای شمالی که گاه و بی گاه عرصه تاخت و تاز منازعان قدرت قرار می گرفتند، اعتبار شهر را در قامت یک دژ نظامی دو چندان کرد و آن چنان شد که از چشم هیچ حاکم و منازعی به دور نماند. اما هنوز "تخت گاه شدن" برای تهران زود بود، چرا که پایتخت نادرشاه افشار (1160-1148هجری قمری) پشت زین اسبان سپاهش بود و پس آن نیز شیراز یک کریم خان زند (1193-1163هجری قمری) داشت که همه همت خود را به پایش بریزد و شهرهای دیگر را در سایه اش بگیرد. با این حال کریم خان نمی توانست چشم از تهران برگیرد. ایالات شمالی جولانگاه رقیبانش از طایفه قاجار بود و در همین شهر بود که رایت پیروزی یا همان سر بریده محمد حسن خان قاجار را به حضورش آوردند. کریم خان در تهران یک دست دیوانخانه ساخت که اکنون در محوطه کاخ گلستان باقی و به خلوت خانه کریم خانی معروف است. اما با هزار جور دخل و تصرف قاجاری. گفته اند او دو محله بزرگ عودلاجان و چالمیدان را نیز از ترکیب محله های جدید بنا نهاد که اکنون آخرین مرده ریگ بافت تاریخی تهران را به نمایش می گذارند. کریم خان که مرد، قاجارها دوباره سربرآوردند و صد البته که تهران دروازه ورودشان به مرکز و جنوب ایران بود. چند باری به فتح تهران کوشیدند و راه به جایی نبردند و سرانجام در سال 1200 هجری قمری شهر پس از چندی مقاومت گشوده شد. با این وجود، تهرانیان از دم تیغ جان بدر بردند؛ شاید از آن رو که اندکی پیش تر بیماری وبا کارشان را ساخته بود.
اینک اما، روز موعود فرا رسیده بود. روستای گمنام از منزلگاه قصبه معتبر گذر کرده و به حصار تهماسبی فرود آمده بود و اینک منتظر بود تا به حجله خواجه تاجدار درآید! روز یکشنبه 11 جمادی الثانی 1200 هجری قمری همزمان با عید نوروز آغا محمد خان قاجار به همان چنارستان شاه عباسی و خلوت خانه کریم خانی رفت تا تاج سلطنت ایران را بر سر گذارد. او تاج به سرگذاشت و تهران نیز از پس سه قرن حیات شهری، رخت پایتختی به تن کرد. آن روز شاید "گرمسیر پایین دست گودافتاده زیرزمینی" شادمان بود که در فرادست همه شهرهای ایران نشسته است. اما آیا می دانست که این فرادستی به بهای همه داشته هایش تمام می شود: چنارستان ها و انارستان هایش، کوچه باغ هایش، دشت های فراخش، چشم انداز رویایی البرزش، قریه های مصفای پیرامونش و حتی خاطره هایش. باید می دانست ؟ اصفهان را دیده بود که در لباس پایتختی، نصف جهان شد و شیراز را که از عطر بهار نارنج مست شد .... تهران اما در آن بهار مست افسون قدرت بود، از پیشانی نوشته اش چه خبر داشت؟ منبع BBC |
کلمات کلیدی:
- هر وقت در زندگی زمین خوردی ، چیزی از زمین بردار.
- دانایان ضرب المثل ها را می سازند ، نادانان آن ها را تکرار می کنند .
- یک سفر هزار کیلومتری با یک گام آغاز می شود .
- برای به دست آوردن چیزی که دوست داری تلاش کن ، ولی هیچ وقت آن را گدایی نکن .
- آدم ها در جامعه مثل چرخ های ماشین هستند . کدام چرخ اهمیتش بیشتر است؟
- نگویید: خدایا ! من یک مشکل بزرگ دارم ، بلکه بگویید: ای مشکل ! من یک خدای بزرگ دارم .
- اگر برای آینده خود تصمیم نگیرید ، شخص دیگری این کار را برای شما انجام می دهد .
- شکستن قانون غیرممکن است ، قانون شکن تنها خودش را می شکند .
- شادی هر کسی بستگی به این دارد که در ذهنش ، خودش را چه قدر شاد می داند.
- مهم نیست که در زندگی برایتان چه اتفاقی می افتد . مهم این است که با آن اتفاق چه می کنید؟
- پیروز شدن یعنی این که بعد از هر شکست از جای خود برخیزی .
- برای رسیدن به جاهایی که هرگز نرسیده اید، باید راه هایی را بروید که هرگز نرفته اید .
- به همه عشق بورز ، به تعداد کمی اعتماد کن و به هیچ کس بدی نکن .
- به مشکل هایتان بخندید تا همیشه موضوعی برای خندیدن داشته باشید .
- عقربه های ساعت کار خودشان را می کنند ، حتی اگر به آن ها توجه نکنید .
- همیشه لبخند بزن ، این کار برای تو هزینه ای ندارد ، اما ارزش آن بی نهایت است .
- وقتی انسان آرامش را در خود نیابد ، جستجوی آن در جای دیگر کار بیهوده ای است .
- ره آورد سفر در درون آدمی ، به جز خرد و پیشرفت نیست .
- به جای آن که به تاریکی لعنت فرستید ، یک شمع روشن کنید .
- زندگی خود را تبدیل کن به مدرسه ای برای یادگرفتن .
- برای ترقی در زندگی نباید انتظار اتوبوس را کشید ، باید قدم به قدم پیش رفت .
- زندگی مثل دوچرخه سواری است . اگر انسان حرکت نکند ، تعادلش را از دست می دهد .
- پیاده شطرنج هم اگر راه را تا آخر ادامه دهد ، وزیر می شود .
- از آهسته رفتن نترس ، از بی حرکت ایستادن بترس .
- به تعداد پنجره های دنیا خورشید وجود دارد .
- در لحظات تصمیم گیری است که سرنوشت ما رقم زده می شود .
- با بردباری همه چیز در چنگ توست .
- هرکس خود را نصیحت نکند ، به نصیحت دیگران محتاج است .
منبع: ویژه نامه بهاری راهور ناجا
کلمات کلیدی:
بعضی ها ...
بعضیها شعرشان سپید است، دلشان سیاه،
بعضیها شعرشان کهنه است، فکرشان نو،
بعضیها شعرشان نو است، فکرشان کهنه،
بعضیها یک عمر زندگی میکنند برای رسیدن به زندگی،
بعضیها زمینها را از خدا مجانی میگیرند و به بندگان خدا گران میفروشند.
بعضیها حمال کتابند،
بعضیها بقال کتابند،
بعضیها انباردارکتابند،
بعضیها کلکسیونر کتابند
بعضیها قیمتشان به لباسشان است، بعضی به کیفشان و بعضی به کارشان،
بعضیها اصلا قیمتی ندارند،
بعضیها به درد آلبوم میخورند،
بعضیها را باید قاب گرفت،
بعضیها را باید بایگانی کرد،
بعضیها را باید به آب انداخت،
بعضیها هزار لایه دارند
بعضیها ارزششان به حساب بانکیشان است،
بعضیها همرنگ جماعت میشوند، ولی همفکر جماعت نه،
بعضیها را همیشه در بانکها میبینی یا در بنگاهها.
بعضیها در حسرت پول همیشه مریضند،
بعضیها برای حفظ پول همیشه بیخوابند،
بعضیها برای دیدن پول همیشه میخوابند،
بعضیها برای پول همه کاره میشوند.
بعضیها نان نامشان را میخورند،
بعضیها نان جوانیشان را می خورند،
بعضیها نان موی سفیدشان را می خورند،
بعضیها نان پدرانشان را می خورند،
بعضیها نان خشک و خالی می خورند،
بعضیها اصلا نان نمی خورند،
بعضیها با گل ها صحبت میکنند،
بعضیها با ستارهها رابطه دارند.
بعضی ها صدای آب را ترجمه میکنند.
بعضی ها صدای ملائک را میشنوند.
بعضی ها صدای دل خود را هم نمیشنوند.
بعضی ها حتی زحمت فکرکردن را به خود نمیدهند.
بعضی ها در تلاشند که بیتفاوت باشند.
بعضی ها فکر میکنند چون صدایشان از بقیه بلندتر است، حق با آن هاست.
بعضی ها فکر می کنند وقتی بلندتر حرف بزنند، حق با آن هاست.
بعضی ها برای سیگار کشیدنشان همه جا را ملک خصوصی خود میدانند.
بعضی ها فکر می کنند پول مغز میآورد و بی پولی بی مغزی.
بعضی ها برای رسیدن به زندگی راحت، عمری زجر میکشند.
بعضی ها ابتذال را با روشنفکری اشتباه میگیرند.
بعضی از شاعران برای ماندگار شدن چه زجرها که نمیکشند. هیچ کس بیدرجه نیست.
بعضی ها یک درجه تند زندگی میکنند، بعضیها یک درجه کند.
بعضی ها حتی در تابستان هم سرما میخورند.
بعضی ها در تمام زندگیشان نقش بازی میکنند.
بعضی از آدم ها فاصله پیوندشان مانند پل است، بعضی مانند طناب و بعضی مانند نخ.
بعضی ها دنیایشان به اندازه یک محله است، بعضی به اندازه یک شهر،
بعضی به اندازه کره زمین و بعضی به وسعت کل هستی.
بعضی ها به پز می گویند پرستیژ
بعضی ها خیلی جورهای مختلف هستند.
شما چطور؟ آیا شما هم از این بعضی ها هستید ؟؟؟
منبع:نجوا
کلمات کلیدی:
رفتن ، رسیدن است
موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم
پرواز بال ما ، در خون تپیدن است
پر می کشیم و بال ، بر پرده خیال
اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه ، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما ، از کال چیدن است
قیصر امین پور
کلمات کلیدی:
ششغل اولیه شخصیت های بزرگ تاریخ |
شما خود را چگونه ارزیابی می کنید؟ چقدر اعتماد به نفس دارید؟ اگر نوجوان یا جوان یا حتی میانسال هستید ، باور می کنید که ممکن است روزی شخصیتی بزرگ بشوید؟ آری ، ممکن است . تنها کسی که لازم است این سخن را باور کند ، خود شما هستید. به شغل و شخصیت افراد زیر توجه و درباره آن فرمایید: شغل اصلی بزرگان تاریخ به نظر شما مشاهیر جهان قبلا چه کاره بوده اند??? آدولف هیتلر.............دیکتاتور آلمان..............نقاش پوستر آلبرت انیشتن..............فیزیکدان................منشی اداره ثبت الویس پریسلی...........خواننده....................راننده کامیون امیرکبیر....................صدراعظم ناصرالدین شاه........آشپز او هنری....................نویسنده............................گاوچران جرالدفورد .........رئیس جمهور آمریکا.........مانکن لباس مردانه جوزپه گاریبالدی..........انقلابی ایتالیایی..................ملوان جیمی کارتر...............رئیس جمهور آمریکا..............بادام کار رونالد ریگان.........رئیس جمهور آمریکا..............هنرپیشه سینما شون کانری...... هنرپیشه سینما.........بنا و راننده کامیون کلارک گیبل...............هنرپیشه سینما..................چوب بر ویلیام فالکنر.........نویسنده................نقاش ساختمان گاندی.............رهبر فقید هند.....................وکیل دادگستری جرج واشنگتن.......اولین رئیس جمهور آمریکا........کشاورز نادرشاه افشار.....موسس سلسله افشاریه.......پوستین دوز یعقوب لیث...............سرسلسله صفاریان.............رویگر امیر اسماعیل سامانی...سرسلسله امرای سامانی...ساربان آلپتکین..........سرسلسله غزنویان..........غلام زر خرید فرخی سیستانی.......شاعر مشهور ایران.......کارگر کشاورز حضرت محمد(ص).........پیامبر بزرگ اسلام.....شبانی/ تجارت حضرت عیسی (ع)........پیامبر بزرگ مسیحیت........ .نجار حضرت موسی (ع).........پیامبر بزرگوار یهود.............چوپان پاندیت نهرو.........نخست وزیر هند...............وکیل دادگستری موسولینی......دیکتاتور ایتالیا...................روزنامه نویس ساموئل مورس.............مخترع آمریکایی.................نقاش جک لندن........نویسنده آمریکایی..............کارگر کشتی آلبر کامو............نویسنده فرانسوی.............معلم ریچارد نیکسون....رئیس جمهور آمریکا.............وکیل دادگستری آبراهام لینکلن......رئیس جمهور آمریکا.............هیزم شکن گی دو موپاسان.....نویسنده آلمانی.......کارمند دریا داری چارلز دیکنز..................نویسنده انگلیسی.............منشی آناتول فرانس...............نویسنده فرانسوی..............کتاب فروش مولیر..........نویسنده بزرگ فرانسوی........هنرپیشه هربرت جرج ولز ...........نویسنده بزرگ انگلیسی.......شاگرد بزاز ارنست همینگوی.........نویسنده بزرگ آمریکایی........خبرنگار ویلیام شکسپیر.....نویسنده بزرگ انگلیسی.......هنرپیشه سیار فیدل کاسترو.....رئیس جمهور کوبا........دانشجوی حقوق کاردینال ریشیلو.....صدر اعظم معروف فرانسه.... کشیش ناپلئون بناپارت.....امپراتور فرانسه.................افسر توپخانه کریم خان زند....موسس سلسله زندیه...تیر انداز سپاه نادر شاه ژاندارک......شخصیت نیمه مذهبی و قهرمان فرانسوی.......چوپان هانری فورد.................کارخانه دار آمریکایی..........ساعت ساز توماس ادیسون............مخترع بزرگ آمریکایی.........تلگرافچی آلفرد نوبل.......... بنیانگذار جایزه نوبل............ کارگر کارخانه والت دیزنی...........مخترع سینمای انیمشن......پادوی مغازه میکلانژ........نقاش مجسمه ساز ایتالیایی..........سنگ تراش |
کلمات کلیدی:
قصه های شهر هرت*
"بالعدل قامت السماوات والارض" . برپایی و پایداری آسمان ها و زمین بر اساس قوانین عادلانه است . اهمیت قانون را تا بدان پایه ستوده اند که حتی قانون بد را هم از بی قانونی و هرج و مرج بهتر دانسته اند . در جامعه ای که قانون در آن نهادینه نشده هیچ برنامه مثبت و سازنده ای به نتیجه نمی رسد . افراد چنین جامعه ای هر چند از مواهب طبیعی برخوردار باشند و از تکنولوژی و فناوری بالایی هم بهره جویند باز هم در جهنمی به سر می برند که خود با دست خویش ساخته اند .
تمام کوچه باغ های تاریخ ادبیات غنی ما آگنده از عطر تمثیل ها و لطایف پندآموز و حکمت آمیز است . سخنوران و اندیشمندان ما کوشیده اند تا زلال معارف بشری و حقایق جهان هستی را در جام بلورین شعر و ادبیات شیوای فاسی بریزند و کام تشنگان حقیقت و شیفتگان حکمت را با آن سیراب سازند .
قصه های شهر هرت جلوه ای از جامعه بی قانون را به تصویر می کشد .
باج مرگ
قربان علی یک بار دیگر عرق پیشانی آفتاب سوخته اش را با آستین خود پاک کرد . در همین حال صورت ریز نیازها و سفارش های همسر و فرزندانش را از خاطر گذراند. او در نظر داشت پس از فروش خربزه هایش با پول آن نیازمندی های خانواده اش را تهیه کند . قاطر قربان علی با خستگی بار سنگین خربزه ها را بر پشت خود می کشید . گویی با زبان بی زبانی از صاحبش می خواست که هر چه زودتر با فروش آن ها این بار سنگین را از دوش او بردارد . از طرفی خربزه ها حاصل ماه ها تلاش شبانه روزی او و خانواده اش بود و همه افراد خانواده تامین خواسته ها و نیازهای خود را در گرو فروش خوب خربزه ها می دانستند .
-آهای خربزه شیرین دارم ! کوزه عسل دارم ! بدو که تمام شد !
قربان علی حالا دیگر نزدیک چارسوق رسیده بود . جمعیت زیادی در حال رفت و آمد بودند . چند جوان ولگرد سر چارسوق ایستاده بودند و با هم شوخی می کردند . یکی از آنان جلو آمد و در حالی که یکی از خربزه های بزرگ را بر می داشت گفت :
پیر مرد ! آیا به شرط چاقو می فروشی ؟
و بدون این که منتظر پاسخ قربان علی باشد خربزه را برداشت و به سرعت به سمتی روانه شد . قربان علی به دنبال او دوید تا خربزه یا پول آن را بگیرد . اما جوان شتابان فرار کرد و خربزه را برد . قربان علی پس از نومیدی از پس گرفتن خربزه به ناچار برگشت تا از بقیه محافظت کند . ولی مشاهده کرد دو نفر دیگر از جوان های ولگرد دارند تعدادی از خربزه ها را می برند . قربان علی فریاد زنان مقداری به دنبال آنان دوید اما وقتی مایوسانه و دست خالی برگشت ناگهان از شگفتی خشکش زد ! زیرا همه خربزه هایش را برده بودند ! برای لحظاتی دنیا پیش چشم هایش تیره و تار شد . او حاصل ماه ها تلاش خود و خانواده اش را در یک آن از دست داده بود . حالا با چه رویی با دست خالی نزد خانواده برگردد ؟! با چه پولی نان و گوشت و پوشاک برای بچه ها تهیه کند ؟!
دادخواهی
قربان علی پس از مدتی فکر و اندیشه به ذهنش رسید که شکایت خود را به نزد حاکم ببرد . بر قاطر خود سوار شد و به سوی کاخ حاکم راه افتاد . وقتی به کاخ رسید کاخ را در محاصره صدها نگهبان دید . چندین در و دروازه بسته و دیوارهای بلند و قطور که توسط صدها نگهبان حفاظت می شد حاکم را از مردم جدا می کرد . قربان علی به هر دری مراجعه کرد نگهبانان مانع ورود او شدند . سر انجام نومید و دل شکسته به خرابه ای پناه برد . سرمایه خود را تباه شده می دید و هیچ گوشی شنوا یا فریادرسی نمی یافت تا نزد او دادخواهی کند . احساس کرد در این شهر نظم و قانونی حاکم نیست و هر کس زورش بیشتر است به حقوق دیگران تجاوز می کند و هیچ مرجع قانونی برای دفاع از حقوق ستمدیدگان و محرومان وجود ندارد .
راه حل فردی
ناگهان فکری به خاطر قربان علی رسید . او با خود گفت : در شهری که قانون و عدالت حاکم نیست نمی شود از راه شرافتمندانه و حلال خوری زندگی کرد . کار و تلاش مثبت و مفید و کار شرافتمندانه در جامعه عادلانه نتیجه می دهد . در این شهر هرت من هم باید راهی زور گویانه برای ادامه زندگی پیدا کنم . ناگزیر روز بعد یک چوب دستی بلند در دست گرفت و جلوی دروازه شهر روی یک سکو نشست و برای خود قانونی وضع کرد که مردم شهر برای خروج هر جنازه از شهر و دفن در گورستان باید ??درهم عوارض به من بپردازند !
ساعتی نگذشت که اولین جنازه را آوردند . قربان علی به آرامی از جای برخاست و در حالی که چوب دستی خود را محکم در دست گرفته بود با ژست مخصوصی چشم ها را به زمین دوخت و با لحن آمرانه ای گفت:
" خروج جنازه ده درهم هزینه دارد !"
همراهان جنازه گفتند :
" این دستور توسط چه کسی و از کی صادر شده است ؟"
قربان علی می دانست که مردم راهی برای احقاق حق خود و دادخواهی ندارند بادی به غبغب انداخت و گفت :
" من دستور می دهم و از امروز هم اجرا می کنم !"
بستگان میت که می دانستند شهر صاحب ندارد و شکایت و پیگیری هم فایده ای ندارد و حوصله درگیری با او را نداشتند سر انجام عوارض درخواستی را پرداختند و جنازه را در گورستان دفن کردند .
زور گویی و زور شنیدن نهادینه می شود!
این رویه کم کم جا افتاد و مردم بدون هیچ مقاومتی تسلیم این زور گویی شدند . قربان علی ضمن افزایش مبلغ عوارض به تدریج در اطراف دروازه شهر یک دستگاه اداری و کاخی برای زندگی خود و خانواده اش ساخت و کارمندانی استخدام کرد تا عمل گرفتن باج و خراج را انجام دهند .
از این واقعه سال ها گذشت و مردم شهر به باج دادن عادت کردند و هیچ کس اعتراضی نمی کرد و قربان علی هم هر از چند گاهی بر مبالغ دریافتی باج می افزود.(چه می توان کرد ؟تورم است دیگر!!)
وقتی گذار پوست به دباغخانه می افتد!
روزی خبر رسید که دختر حاکم مرده است .وقتی می خواستند جنازه او را از دروازه برای دفن خارج کنند نوکران قربان علی از همراهان جنازه درخواست باج کردند . همراهان جنازه ضمن ابراز تعجب گفتند:
"آیا می دانید این جنازه کیست؟ این جنازه دختر حاکم است!!"
قربان علی وقتی خبردار شد که این جنازه دختر حاکم است مبلغ را ده برابر کرد! نوکران حاکم بیشتر تعجب کردند از این که یک باجگیر از همه مردم باج می گیرد و از حاکم هم تقاضای باج ده برابر می کند!! اصرارهمراهان جنازه و اطرافیان حاکم سودی نبخشید .ناگزیر به حاکم خبر دادند. حاکم بلافاصله قربان علی را احضار کرد و از او در باره این کار او توضیح خواست .
قربان علی مثل این که سال ها منتظر چنین موقعیتی بود فورا نزد حاکم رفت و وضع زندگی خود و ماجرای تاراج شدن خربزه ها و نیافتن هیچ مرجعی برای دادخواهی را برای حاکم شرح داد . سپس افزود:
" من سال هاست که در این شهر هرت از مردم باج می گیرم و تو به عنوان حاکم این شهر خبر نداری و امروز هم وقتی شنیدم جنازه متعلق به دختر توست فکر کردم اگر همین مبلغ عادی را مطالبه کنم شاید بپردازند و باز هم تو نفهمی در شهر چه می گذرد . بنابراین عمدا مبلغ را ده برابر کردم تا بلکه به گوش تو برسدو بفهمی در کشور تحت حاکمیت تو چه می گذرد. "
حاکم قصه ما ( مثل همه قصه ها و افسانه ها!) سرانجام به هوش آمد و از خواب غفلت بیدار شد و با وضع قوانین عادلانه توسط نمایندگان مردم و انتصاب مسئولان صالح و درستکار کوشید تا عدالت را در شهر خود حاکم کند.(البته من نمی دانم موفق شد یا نه !!)
نویسنده: سید علیرضا شفیعی مطهر
*-" هرت"=بی نظمی وهرج و مرج. شهر هرت شهری وهمی است که در آن قاعده و قانونی نیست . بلکه هرج ومرج کلی در آن حکمفرماست.(فرهنگ معین)
کلمات کلیدی: