
بهیاد آور
که ابرها پراکنده میشوند
که ستارهها در بیکرانگی کیهان گم میشوند
و بادها
چون ساکن شوند، هیچ نیستند.
در این میانه
زندگی ما نیز،
چون ابر و باد و ستاره
گذرنده است
کلمات کلیدی:
فروغ فرخزاد | |||
شب و هوسدر انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمیاید اندوهگین و غمزده می گویم شاید ز روی ناز نمی اید چون سایه گشته خواب و نمی افتد در دامهای روشن چشمانم می خواند آن نهفته نامعلوم در ضربه های نبض پریشانم مغروق این جوانی معصوم مغروق لحظه های فراموشی مغروق این سلام نوازشبار در بوسه و نگاه و همآغوشی می خواهمش در این شب تنهایی با دیدگان گمشده در دیدار با درد ‚ درد سکت زیبایی سرشار ‚ از تمامی خود سرشار می خواهمش که بفشردم بر خویش بر خویش بفشرد من شیدا را بر هستیم به پیچد ‚ پیچد سخت آن بازوان گرم و توانا را در لا بلای گردن و موهایم گردش کند نسیم نفسهایش نوشد بنوشد که بپیوندم با رود تلخ خویش به دریایش وحشی و داغ و پر عطش و لرزان چون شعله های سرکش بازیگر در گیردم ‚ به همهمه ی در گیرد خکسترم بماند در بستر در آسمان روشن چشمانش بینم ستاره های تمنا را در بوسه های پر شررش جویم لذات آتشین هوسها را می خواهمش دریغا ‚ می خواهم می خواهمش به تیره به تنهایی می خوانمش به گریه به بی تابی می خوانمش به صبر ‚ شکیبایی لب تشنه می دود نگهم هر دم در حفره های شب ‚ شب بی پایان او آن پرنده شاید می گرید بر بام یک ستاره سرگردان
|
کلمات کلیدی:
آزاده گتمیری | ||
قفس
من نمی دانم و نمی فهمم
|
کلمات کلیدی:
| ||
جادویم کن
جادویم کن
|
کلمات کلیدی:
رویا زرین | ||
شاعر - دیوانه
به هر که بگو
|
کلمات کلیدی:
در حیرت از این نباش که چرا ، سَحَرها ، میل به برخاستنت نیست ،
و میل به راه رفتن ، دویدن ، جهیدن و خندیدن ....
در حیرت از این همه دل مردگی ، بی حوصلگی ، دلتنگی ،
خستگی و فرسودگی نباش ....
در حیرت از این نباش که نمی توانی زیر لب زمزمه کنی ، آواز بخوانی ،
به آواز های دیگران گوش بسپاری، بر انگیخته شوی ،
به شوق و شور بیایی ، گریه کنی ،
فریادهای شادمانه برکشی ،
مهرمندانه و راضی به دیگران
ـ به دختران و پسران جوان
و اشک ریختن های پر معناشان ـ
نگاه کنی ...
و در حیرت از اینکه عظمت کوهها را ادراک نمی کنی
شوکت رودخانه ها را
لطافت مهتاب را
رویا آفرینی ابرها را
دشت ها
کویرها
گل ها
پرنده ها
و نگاه های پنهانی را ...
و زیبایی خیال انگیز باران ،
برف ،
نسیم ،
جاده ،
و جنگل را ...
عزیز من !
عشق را قبله نکردی تا پرواز را یاد بگیری
شادمانه گریستن را
به تمامی دیدن ، شنیدن ، بوسیدن ،
لمس کردن را ...
رابطه ای زنده و پویا با اشیا برقرار کردن را
به نیروی لایزال تبدیل شدن را
نه فقط به فردا
به هزاران سال بعد اندیشیدن را
نه فقط به مردم یک محله ، یک شهر ، یک سرزمین ،
بل به انسان اندیشیدن را ...
عزیز من !
آخر عاشق نشدی
تا برای بودن ، رفتن ، ساختن ، خواندن ،
جنگیدن ، خندیدن ، رقصیدن
و خوب و پر شکوه مردن دلیلی داشته باشی ...
آخر عاشق نشدی عزیز من !
چه کنم ؟
چه کنم که نخواستی ، یا نتوانستی
به سوی چیزی که اعتباری ، شکوهی ، ظرافتی ، لطفی ،
ملاحتی ، عطری ، و زیبایی یگانه دارد ،
پلی از ابریشم هزار رنگ عشق بسازی
و بند بازانه آن پل ابریشمین را بپیمایی ...
چه کنم ؟
از عشق سخن باید گفت ، همیشه از عشق سخن باید گفت .
« آتش بدون دود ، جلد هفتم ، نادر ابراهیمی »
کلمات کلیدی:
![]() |
رودها در جاری شدن
و علفها در سبز شدن ، معنی پیدا می کنند
و کوهها با قله ها و دریاها با موجها زندگی پیدا می کنند
و انسانها ، همه انسانها
با عشق ، فقط با عشق
پس بار خدایا بر من رحم کن
بر من که می دانم ناتوانم رحم کن
باشد که خانه ای نداشته باشم
باشد که لباس فاخری بر تن نداشته باشم
باشد که حتی دست و پایی نداشته باشم
اما نباشد ، هرگز نباشد
که در قلبم عشق نباشد
هرگز نباشد .
کلمات کلیدی:
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روی گلستان غم مخور
این دل غم دیده حالش به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نبود
دایماً یکسان نباشد کار دوران غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند
چون ترا نوحست کشتی بان ز طوفان غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نه ای از سر غیب
باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور
در بیابان گر ز شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کو را نیست پایان غم مخور
حال ما و فرقت یاران و آزار رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت و شب های تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
کلمات کلیدی:
سیب است انار یا هر دو نیست
ساختهء دست بشر درو بو نیست
آنرا که کند حق لایق آن باشد
وانچه که کنیم ما نیز ازان باشد
کلمات کلیدی:
در آمد
چه باز در دلت آمد که مهر برکندی
چه شد که یار قدیم از نظر بیفکندی
ز حد بگذشت جدایی میان ما ایدوست
هنوز وقت نیامد که باز پیوندی
حجاز
هزار بار گفتم که چشم نگشایم
بروی خوب ولیکن تو چشم می بندی
بود که پیش تو میرم اگر مجال بود
و گرنه بر سر کویت با رزومندی
فرود
چه باز در دلت آمد که مهر بر کندی
چه شد که یار قدیم از نظر بیفکندی
کلمات کلیدی: