زندگی چیست؟
|
زندگی میلودییست
که سراسر ز نوا ها و ز فریاد پر است
رگ احساس گل است
که به لبخند بهار دگری
باز میگردد باز
زندگی نقش فریبنده و جاوید بود
که به انگشت طبیعت رقمش را زده اند
زندگی عشق بود
عمر معشوقهء آن
زندگی شعر منست
که من هر لحظه در آن بار دگر زاده شوم از فرشته جان ضیایی
کلمات کلیدی:
برای دیدن یک لحظه در نگین نگات
هزار گونه در آیینه ها نگاه کردم
سکوت بود ودو چشمی که گم شدی دروی
و یک فسانهء نا گفته های پر دردم
نفس نفس به هوای تو زنده ام ورنه
ز بعد رفتن تو شهر از هوا خالیست
تو نیستی که بگویم چه حالتی دارم
گلوی ملتهبم از تْن صدا خالیست از فرشته جان ضیایی
کلمات کلیدی:
درون سینه ام دل باش و در دل احتراسم شو
به جرم عاشقی هایم ، دلیل التماسم شو
خرابم کن خرابم کن، شکن بشکستنی ها را
شروشوری فکن درمن بیا ترس وحراسم شو
فرارم ده فرارم ده، به شهر خلوت قلبت
ببرازخود مرا با خود،همه هوش و حواسم شو
چرا بیهوده میرنجی زعریانیی احساسم
به قرآن گفته اند،آری! بیا جانم لباسم شو از فرشته جان ضیایی
کلمات کلیدی:
دل من با خود خود از چه تکلف میکرد
عاقبت رد میشد
دستهایی که به هر رهگذری
گلکی سرخ تعارف میکرد
* * *
عشق دزدانه نگاه کردن و خندیدن نیست
سر یک کوچه سخن گفتن و بوسیدن نیست
در سراشیب رها گشتن و ترسیدن نیست
عشق یک حادثه است
عشق یک صاعقه است
جانکم! قلب و جیگر باید داشت
زندگی نیست به میل من و تو
سینهء خویش سپر باید داشت
* * *
زود پر پر گردد
زود هم میشکند
کاشکی میفهمید
دستهایی که به هر رهگذری
گلکی سرخ تعارف میکرد از فرشته جان ضیایی
کلمات کلیدی:

کلمات کلیدی:
عجب جای بی خطر دور از دوران حجر
گردند دور همدگر از خوف و از غم بیخبر
کلمات کلیدی:
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است
وتنها دل ما دل نیست
یادم باشد جواب کین رابا کمتر از مهر و جواب
دورنگی را با کمتر از صداقت ندهم
یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم
و برای سیاهیها نور بپاشم
یادم باشد از چشمه درس خروش بگیرم
و از آسمان درس پاک زیستن
یادم باشدسنگ خیلی تنهاست
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن بدنیا آمدم... نه برای تکرار
اشتباهات گذشتگان
یادم باشد زندگی رادوست دارم
یادم باشد هرگاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه میرود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد میتوان باگوش سپردن به آواز شبانه دورهگردی که از سازش عشق میبارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد..
ارسالی دوست عزیز ما نازنین جان
کلمات کلیدی:
رباعیات حضرت خیام قسمت چهارم
ای آن که نتیجه چهار و هفتی
وز هفت و چهار دایم اندر تفتی
می خور که هزار باره بیش ات گفتم
باز آمدنت نیست چو رفتی ، رفتی
*********
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پــا بستی
گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم
آیا تو چنان که می نمایی هستی
*********
در گوش دلم گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بود ز من می دانی ؟
در گردش خود اگر مرا دست بدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی
*********
پیری دیده به خانه خماری
گفتم نکنی ز رفتگان اخباری
گفتا می خور که همچو ما بسیاری
رفتند و کسی باز نیامد باری
*********
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی
*********
جــز راه قـلـنـدران مـیخـانه مـپوی
جز باده و جز سماع و جز یار مجوی
بر کف قدح باده و بر دوش سبوی
می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی
*********
تنگی می لعل خواهم و دیوانی
سد رمقی خواهد و نصف نانی
وانگه من و تو نشسته در ویرانی
خوش تر بود آن ز ملکت سلطانی
*********
آنان که ز پیش رفته اند ای ساقی
در خاک غرور خفته اند ای ساقی
رو باده خور و حقیقت از من بشنو
باد است هر آن چه گفته اند ای ساقی
*********
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
سر مست بدم چو کردم این اوباشی
با من به زبان حال می گفت سبو
من چو تو بدم تو نیز چون من باشی
*********
زان کوزه می که نیست دروی ضرری
پر کن قدحی بخور به من ده دگری
زان پیش تر ای پسر که در رهگذری
خاک من و تو کوزه کند کوزه گری
*********
بر کوزه گری پریر کردم گذری
از خاک همی نمود هر دم هنری
من دیدم اگر ندید هر بی بصری
خاک پدرم در کف هر کوزه گری
*********
هان کوزه گرا بپای اگر هُشیاری
تا چند کنی بر گِل مردم خواری
انگشت فریدون و کف کیخسرو
بر چراغ نهاده ای چه می پنداری
*********
در کارگه کوزه گری کردم رای
بر پله چرخ دیدم استاد بپای
می کرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کله پادشاه و از دست گدای
*********
گر آمدنم به من بُدی نامدمی
ور نیز شدن به من بُدی کی شدمی؟
به زان نبدی که اندرین دیر خراب
نه آمدمی ، نه شدمی ، نه بدمی
*********
ای دل تو به ادراک معما نرسی
در نکته زیرکان دانا نرسی
اینجا به مِی و جام بهشتی میساز
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
*********
هنگام سپیده دم خـروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحـه گری
یعنی که نمودند در آیـینه صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
*********
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی
بر ساز ترانه ای و پیش آور می
کافکند به خاک صد هزاران جم و کی
ایــن آمــدن تیر مه و رفتـن دی
کلمات کلیدی: