آزاده گتمیری | ||
قفسمن نمی دانم و نمی فهمم |
کلمات کلیدی:
| ||
جادویم کنجادویم کن |
کلمات کلیدی:
رویا زرین | ||
شاعر - دیوانه به هر که بگو |
کلمات کلیدی:
در حیرت از این نباش که چرا ، سَحَرها ، میل به برخاستنت نیست ،
و میل به راه رفتن ، دویدن ، جهیدن و خندیدن ....
در حیرت از این همه دل مردگی ، بی حوصلگی ، دلتنگی ،
خستگی و فرسودگی نباش ....
در حیرت از این نباش که نمی توانی زیر لب زمزمه کنی ، آواز بخوانی ،
به آواز های دیگران گوش بسپاری، بر انگیخته شوی ،
به شوق و شور بیایی ، گریه کنی ،
فریادهای شادمانه برکشی ،
مهرمندانه و راضی به دیگران
ـ به دختران و پسران جوان
و اشک ریختن های پر معناشان ـ
نگاه کنی ...
و در حیرت از اینکه عظمت کوهها را ادراک نمی کنی
شوکت رودخانه ها را
لطافت مهتاب را
رویا آفرینی ابرها را
دشت ها
کویرها
گل ها
پرنده ها
و نگاه های پنهانی را ...
و زیبایی خیال انگیز باران ،
برف ،
نسیم ،
جاده ،
و جنگل را ...
عزیز من !
عشق را قبله نکردی تا پرواز را یاد بگیری
شادمانه گریستن را
به تمامی دیدن ، شنیدن ، بوسیدن ،
لمس کردن را ...
رابطه ای زنده و پویا با اشیا برقرار کردن را
به نیروی لایزال تبدیل شدن را
نه فقط به فردا
به هزاران سال بعد اندیشیدن را
نه فقط به مردم یک محله ، یک شهر ، یک سرزمین ،
بل به انسان اندیشیدن را ...
عزیز من !
آخر عاشق نشدی
تا برای بودن ، رفتن ، ساختن ، خواندن ،
جنگیدن ، خندیدن ، رقصیدن
و خوب و پر شکوه مردن دلیلی داشته باشی ...
آخر عاشق نشدی عزیز من !
چه کنم ؟
چه کنم که نخواستی ، یا نتوانستی
به سوی چیزی که اعتباری ، شکوهی ، ظرافتی ، لطفی ،
ملاحتی ، عطری ، و زیبایی یگانه دارد ،
پلی از ابریشم هزار رنگ عشق بسازی
و بند بازانه آن پل ابریشمین را بپیمایی ...
چه کنم ؟
از عشق سخن باید گفت ، همیشه از عشق سخن باید گفت .
« آتش بدون دود ، جلد هفتم ، نادر ابراهیمی »
کلمات کلیدی:
رودها در جاری شدن
و علفها در سبز شدن ، معنی پیدا می کنند
و کوهها با قله ها و دریاها با موجها زندگی پیدا می کنند
و انسانها ، همه انسانها
با عشق ، فقط با عشق
پس بار خدایا بر من رحم کن
بر من که می دانم ناتوانم رحم کن
باشد که خانه ای نداشته باشم
باشد که لباس فاخری بر تن نداشته باشم
باشد که حتی دست و پایی نداشته باشم
اما نباشد ، هرگز نباشد
که در قلبم عشق نباشد
هرگز نباشد .
کلمات کلیدی:
در آمد
چه باز در دلت آمد که مهر برکندی
چه شد که یار قدیم از نظر بیفکندی
ز حد بگذشت جدایی میان ما ایدوست
هنوز وقت نیامد که باز پیوندی
حجاز
هزار بار گفتم که چشم نگشایم
بروی خوب ولیکن تو چشم می بندی
بود که پیش تو میرم اگر مجال بود
و گرنه بر سر کویت با رزومندی
فرود
چه باز در دلت آمد که مهر بر کندی
چه شد که یار قدیم از نظر بیفکندی
کلمات کلیدی:
تو که درد دل من می دانی
چند دور از تو خورم خون جگر پنهانی
عاشق عشقم و دیوانه دیوانگیم
منم آرام که دارم سر سر گردانی
گر تو از بی سرو سامانی من دلشادی
سر فرازم من ازاین بی سری و سامانی
فکر من با شبی ور نه بیاید روزی
که تو هم نیست به درمان دلم درمانی
---------------------------
مرا مسوز که نازت ز کبریا افتد
چو خس تمام شود شعله هم زپا افتد
لباس فقر به زاری نصیب هرکس نیست
خوشا تنی که بر آن نقش بوریا افتد
دلم ز همرهی اشک وا نمی ماند
نه آتشی است که از کاروان جدا افتد
من از تو روی نپیچم گرم بیا زاری
که خوش بود ز عزیزان تحمل خاری
به هرصلاح که خون مرابخواهی ریخت
حلالت کردم الا به تیغ بیزاری
اگر به صید روی وحشی از تو نگریزد
که کمند تو را راحت بود گرفتاری
کلمات کلیدی:
بیا وقتی برای عشق هورا می کشد احساس به روی اجتماع بغض حسرت گاز اشک آور بیاندازیم بیا با خود بیاندیشیم اگر یک روز تمام جاده های عشق را بستند اگه یک سال چندین فصل برف بی کسی بارید اگر یک روز نرگس در کنار چشمه غیبش زد اگر یک شب شقایق مرد تکلیف دل ما چیست؟ و من احساس سرخی می کنم چندیست و من چندشب پیشتر در خوابم نزول عشق رو دیدم چرا بعضی برای عشق دلهاشان نمی لرزد چرا بعضی نمی دانند که این دنیا به تار مویه یک عاشق نمی ارزد چرا بعضی تمام فکرشان ذکر است و در آن ذکر هم یاد خدا خالیست و گویی میوه اخلاصشان کال است چرا شغل شریف و رایج این عصر تجاریست چرا در اقتصاد راکد احساس این مکاره بازاران صداقت نیز دلالیست کاش می شد لحظه ای پرواز کرد حرفهای تازه را آغاز کرد کاش می شد خالی از تشویش بود برگ سبزی تحفهء درویش بود کاش تا دل می گرفت و می شکست عشق می آمد کنارش می نشست کاش با هر دل ، دلی پیوند داشت هر نگاهی یک سبد لبخند داشت کاشکی لبخند ها پایان نداشت سفره ها تشویش آب و نان نداشت کاش می شد ناز را دزدید و برد بوسه را با غنچه هایش چید و برد کاش دیواری میان ما نبود بلکه می شد آنطرف تر را سرود کاش من هم یک قناری می شدم در تب آواز جاری می شدم بال در بال کبوتر می زدم آنطرف تر ها کمی سر می زدم با پرستو ها غزل خوان می شدم پشت هر آواز پنهان می شدم کاش همرنگ تبسم می شدم در میان خنده ها گم می شدم آی مردم من غریبستانیم امتداد لحظه ای بارانیم شهر من آن سو تر از پرواز هاست در حریم آبی افسانه هاست شهر من بویه تغزل می دهد هر که می آید به او گل می دهد دشتهای سبز وسعتهای ناب نسترن نسرین شقایق آفتاب باز این اطراف حالم را گرفت لحظه پرواز بالم را گرفت می روم آن سو تو را پیدا کنم در دل آینه جایی وا کنم
شعر از : دکتر انوشه |
کلمات کلیدی:
adminstrator
عضو شده در: 2008 مارس 16
ارسال: 430
چهار شنبه آوریل 30, 2008 10:19 am
زندانی زندان دقایق نشدی ...
وقتی که مرا از دل خود می رانی ...
یعنی که تو هیچ وقت عاشق نشدی ...
زرد است که لبریز حقایق شده است ...
تلخ است که با درد موافق شده است ...
عاشق نشدی وگر نه می فهمیدی ...
پاییز بهاریست که عاشق شده است ......
_________________
لب هایی که تبسم را نمی فهمند، ترجمان دلهایی است که تفاهم را نمی فهمند.
قصه ی تکرار زندگی ...
قصه ی تکراری زندگی ...