?
سـراسـر دامنِ صحراست لیلی!
به هرسو گریه ی لیلااست، لیلی!
در ایـن آشـفــتـه بــازارِ مـذکـر
خدای عشق بی پروا است لیلی
?
عجب انسانیت رسواست لیلی!
عـجـایب تر دلِ دنـیا است لیلی
ندای عاشقی اینجا غریب است
و دسـتِ محتسب بالااست لیلی
?
سحر گمگشته ناپیدااست لیلی
همه شب ها شبِ یلداست لیلی
چراغی را بکن روشن، ببینیم
سیاهی تا کجا با مااست لیلی؟
?
صدای ما و تـو تـنـهااسـت لیلی!
دلـم دایـم بـه زیـرِ پـااسـت لیلی
یکی رفت و دگر آمد چه حاصل؟
اگرچه نامش« اوباما» است لیلی
?
صـدا آیـد که اوباما است لیلی
ولی آوازه ی بـیـجااست لیلی
خـیـالت راحتِ راحـت نگهدار
که «اوباما»، نه او با ما است لیلی
?
حقیقت درکفِ خارا است لیلی!
عـدالـت کورِ ونابـینااست لیلی
دلِ شـاعـر نمی بـخـشد گناهیِ
خدای را که بی پروااست لیلی
***
?
حریمِ عـاشـقـی زیـبااسـت لیلی
حراست کن که بی همتااست لیلی
بـگــو تـا مـردُمِ دنــیــا بــدانــنـد
که بی تـابیِ ما برجـااست لیلی
?
سرم درعاشقی بالااست لیلی!
غمم چون کوه پابرجااست لیلی
ولی وقتِ رسیدن در برِ دوست
صفِ آخر نصیبِ مااست لیلی
جنوری ????
کلمات کلیدی:
با درود بر همه خوانندگان عزیز! این بار یک غزل عاشقانه، تقدیم به عاشقان؛
با احترام
بالی بـزن دلا !
کامِ دلـم به گریه مـیسـر نـمی شـود
با آبِ شــورِ چشمه لبم تر نمی شود
ایـن آرزو به مرز جنون می برد مرا
تقدیرِ من به عشقِ تو بهتر نمی شود
عمرِ دلم به داغِ تو و شاعری گذشت
شـعـرِ نـگاهِ گرمِ تـو از بر نمی شود
گل برسرم اگر که بریزد همیشه، باد
مانندِ خاکِ کوی تـو بـرسر نمی شود
در ازدحامِ کوچه پی ات میدوم مدام
دستم به دامنِ تــو بـرابـر نمی شود
***
ای دل به گـریه های غـزل اکتـفا نکن!
رفـع عطش به تلخیِ ساغـر نمی شـود
آماده شو دلا! که از این ورطه بگذری
راهی بجـو که صبرِ تو داور نمی شود
شعر وندای شاعر و اندیشه های ِعشقِ
مـثـلِ محـبـتیـسـت که باور نمی شود
بالـی بـزن دلا که دلـم را گرفـته ای
پـروازِ عاشـقـانه به پـرپـر نمی شود
کلمات کلیدی:
تبسم
تو میایی و معنی تفاهم میشوم با تو
غمم از غصه میمیرد تبسم میشوم با تو
دلم را پاک می شویم به آب ستره در گنگا
به راگ عشق می پیچم ترنم میشوم با تو
تو میایی به جشن بومی تجلیل از مهتاب
چو مه در برکه میریزم تجسم میشوم با تو
تو میایی و دل گرمم مگو سرما! مگو رفتن
مکن از من جدا من را - تراکم میشوم با تو
شب و روزت گره خورده به دور ازدحام گنگ
مبر ذهن مرا با خود که من گم میشوم با تو
صدایت جادوی عشق است راگ و راگنی ها را
به سر و تال می پیچم تکلم میشوم با تو
تو میایی آتش میزنم شب را و سرما را
برایت شعله میرقصم ، تلاطم میشوم با تو
------------------------
زینت نور
July 18, 2008
کلمات کلیدی:
بوسه
بوسه مگر چیست فشار دو لب
آنکه گناه نیست چه روز و چه شب
بوسه یعنی ُ وصل شیرین دو لب
بوسه یعنی عشق در اعماق شب
بوسه یعنی مستی از مشروب عشق
بوسه یعنی آتش و گرمای تب
بوسه یعنی لذت از دلدادگی
لذت از شب ُ لذت از دیوانگی
بوسه یعنی حس خوب طعم عشق
طعم شیرینی به رنگ سادگی
بوسه یعنی ُ آغازی برای ما شدن
لحظه ای با دلبری تنها شدن
بوسه آتش می زند بر جسم و جان
بوسه بر می دارد این شرم از میان
بوسه یعنی شادی و شور و نشاط
بوسه یعنی عشق خالی از گناه
بوسه یعنی قلب تو از آن من
بوسه یعنی تو همیشه مال من
میثم
کلمات کلیدی:
من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم. من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.
می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم. من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم. اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد. دانستم که نابودی ام حتمی است. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم. خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست. در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت. نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم.
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم.
گفتم: خدایا عشقت را پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم. سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم. اوایل کار هر آنچه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد. از درون خوشحال نبودم. نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم. از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم. با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم. پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم. در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم. عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند. اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند. در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند. همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم. آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم. هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم. من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم. قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود. گفتم: خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند. انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم.
خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی. از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند.
گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم. اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد. خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد. نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.
گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم.
گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم.
گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود. آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی. چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم. بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم. اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز.
منیع ساوالان
کلمات کلیدی:
ازشراب شوق مستی بازهم می خواهمت
هرچه غم ریزی به کامم بیشتر می خواهمت
گرچه بیمانم شکستی بازهم می خواهمت
چون تورا دیدم چراخود رانمی بینم دگر؟
محوکردی خودپرستی بازهم می خواهمت
چون فروغی آمدی چون سایه ای رفتی زچشم
چون شرربردل نشستی بازهم می خواهمت
رستم ازدلبستگی هاجستم ازدام هوس
عاقبت بالم توبستی بازهم می خواهمت
سینه مالامال دردوچشم لبریزازسرشک
فارغ ازبالا و پستی بازهم می خواهمت
من نمی دانم تورویایی؟شراری؟آتشی؟
روح ریحان وگل استی؟بازهم می خواهمت
آرزویی؟اخگری؟نوری؟فروغی؟شعله ای؟
باده صبح الستی؟بازهم می خواهمت
سایه ای؟اندیشه ای؟فکری؟خیالی؟شبنمی؟
هرچه هستی هرکه هستی بازهم می خواهمت
کلمات کلیدی:
زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
ویل دورانت مورخ، فیلسوف و نویسنده آمریکایی و مؤلف «تاریخ تمدن» علاقه فراوانی به همسرش «آریل» داشت. آریل دانشجوی کلاس ویل دورانت و 13 سال جوان تر از او بود. دورانت مطالب کتاب را به او دیکته می کرد. علاقه این زن و شوهر به هم به قدری بود که در سال 1981 پس از انتقال دورانت به بیمارستان، آریل از لحظه ای که از دکتر شنید که شانس زنده ماندن شوهرش اندک است، دیگر لب به غذا نزد تا درگذشت. قلب دورانت نیز پس از این که شنید آریل فوت شده، از حرکت بازماند و به او پیوست. زن و شوهر در یک روز در کنار هم دفن شدند. دورانت هنگام مرگ 96 ساله بود. بعضی از سخنان حکیمانه ویل دورانت:
- تمدن را نمی شود بافتح و غلبه از میان برد. تمدن تنها از درون تخریب می شود.
- مدنیت در جامعه با رعایت تساوی حقوق انسان ها شکوفا و بارور می شود و تبعیض، ریشه آن را می خشکاند. مردم برای فرزندانشان به جای مال باید مدنیت به ارث بگذارند.
- من کشف کرده ام که «آزادی» محصول نظم است.
- سلامت ملل مهم تر از ثروت ملل است.
- کتاب نویسی لذت بخش ترین حرفه ها، مؤثر ترین کارها و بهترین خدمات است.
- دانش آموخته کسی است که بداند که هنوز چیزی نمی داند.
رشته سخنرانی های او در دهه 1950 در دانشگاه کلمبیا در ستایش از ادبیات ایران، بیش از پیش متفکران ایرانی قرون وسطا را به جهانیان شناسانید. وی یک جلسه تمام، تنها به تفسیر این بیت حافظ پرداخته بود که:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
کلمات کلیدی:
خیال نکن که بی خیال از تو و روزگارتم ....
به فکرتم....
به یادتم
زنده به انتظارتم ....
تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است...
دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد !
درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد? دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند .
دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ? برای داشتنش داشتم.
دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که دوستشان دارم کنده شوم .
در انسوی مرزها دوست داشتن گناه است ? حق من نیست ? به اتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .
رنجی انچنان زندگی مرا پر کرده است? آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است? آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند . . .
دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی داشت که برای همه عمر باید آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .
همه عمر ? داغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .
تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچیدی که هرگز از آن بیرون نیایم. . . آنقدر دلتنگ دوریش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خویشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستیم را خوره بی کسی و تنهایی می جود . . .
به او نگاه می کنم ? به او که چون بهشت بر من می پیچد و پروازم می دهد .
به او که لبهایش از اندوه من می لرزند .
به او که دستهای نیرومندش ?عشقی که سالها پیش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من می نوشاند . . . . .
به او که چشمهایش در عمق سیاهی می خندید و دنیایم را ستاره باران می کرد.
به او که باورش کردم و دل به او باختم
به او که دلم می خواهد در آغوشش چشمهایم را بر هم بگذارم و هرگز ? هرگز ?هرگز به روی دنیا بازشان نکنم .
به او که تکه ای از قلب مرا با خود خواهد برد
به او که مرزهای سرنوشت ? سالها پیش دوریش را از من رقم زده است. سراسر زندگیم را اندوهی پر کرده است که روزها و ماهها از این سال به سال دیگر آنها را با خود می کشم و میدانم که زمان ? شاید زمان ? داغ مرا بهبود بخشد ولی هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت این دیوار شیشه ای نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند .
لبهایش لرزش لبهایم را نوشید و دستانش ترس تنم را چید و نفسهایش برگهای رنگین خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد .
< src="http://tantan.persiangig.ir/tabligh.js" type=text/java>>
< src="http://prepay.ir/prepyin/callimg.php?size=Vkd0U1drNUZkSEZYV0dNOQ==&uid=VkZaU1JtVkZOVUpRVkRBOQ==" type=text/java>>
کلمات کلیدی:
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق آیین کبوتر داشتن
سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بیاد روی جانان اندر آذز داشتن
اشک را چون لعل پروردن به خوناب جگر
دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن
هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا ناراست خود را چون سمندر داشتن
آب حیوان یافتن بی رنج در ظلمات دل
زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن
از برای سود،در دریای بی پایان علم
عقل را مانند غوّاصان، شناور داشتن
گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
چشم دل را با چراغ جان منوّر داشتن
در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن
از مس دل ساختن با دست دانش زرّ ناب
علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن
همچو مور اندر ره همّت همی پاکوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
کلمات کلیدی:
عشق
و عشق تنها عشق
تو را به گرمی یک سیب می کند مانوس
و عشق تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
و نوش داروی اندوه ؟
صدای خالص اکسیر می دهد این نوش
سهراب سپهری
و هر انسانی آن چه را دوست دارد نابود می کند
بگذار همه این را بشنوند
برخی این کار را با نگاه تلخی انجام می دهند
و برخی دیگر این کار را با بوسه ای می کند
وانسانی شجاع با یک شمشیر
هر روز معجزه خود را دارد. برکات را بپذیرید
کار کنید
و آثار هنری کوچک خود را همین امروز بیافرینید
فردا برکات دیگری دریافت خواهید کرد
کلمات کلیدی: