تو که درد دل من می دانی
چند دور از تو خورم خون جگر پنهانی
عاشق عشقم و دیوانه دیوانگیم
منم آرام که دارم سر سر گردانی
گر تو از بی سرو سامانی من دلشادی
سر فرازم من ازاین بی سری و سامانی
فکر من با شبی ور نه بیاید روزی
که تو هم نیست به درمان دلم درمانی
---------------------------
مرا مسوز که نازت ز کبریا افتد
چو خس تمام شود شعله هم زپا افتد
لباس فقر به زاری نصیب هرکس نیست
خوشا تنی که بر آن نقش بوریا افتد
دلم ز همرهی اشک وا نمی ماند
نه آتشی است که از کاروان جدا افتد
من از تو روی نپیچم گرم بیا زاری
که خوش بود ز عزیزان تحمل خاری
به هرصلاح که خون مرابخواهی ریخت
حلالت کردم الا به تیغ بیزاری
اگر به صید روی وحشی از تو نگریزد
که کمند تو را راحت بود گرفتاری
کلمات کلیدی: