برگشت
من به دنبال ِخودم رفتم و برگشتم زود
بیتو در آیینه ها صورت ِمن - گم شده بود
بیتو آهنگ ِقدمهای من و جاده ی دور
چیزی آنسوی خودم جز خط ِبرگشت نبود
من به دنبالِ خودم بودم و درراهی سفر
یک کسی آمد و بر هستی من چیزی فزود
چیزی از جنسِ خودش آیینه، آب و آتش
چیزی ازجنس لطافت ، چیزی ازجنس سرود
یک کسی آمد و پاییز ِمرا رنگی کرد
روی هر شاخه نوشت سرخ،طلایی و کبود
یک کسی آمد و یک پنجره آورد با خود
سمت خورشید نوشت ، دره ی سبز، جاری رود
...................
من به دنبال خودم رفتم و برگشتم زود
چیزی آنسوی خودم جز خط برگشت نبود
کلمات کلیدی:
غنچه از خواب پرید و گلی تازه به دنیا آمد
خار خندید و به او گفت: سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بیرحمی آمد نزدیک
گل سراسیمه ز وحشت لرزید
لیک خار در آن دست جهید
و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل به او گفت: سلام
آنان که زندگی را بستری از گل سرخ میدانند، همیشه از خارهای آن شکایت میکنند.
غاقل از آنکه هر خار پلهای است برای در آغوش کشیدن گل سرخ
کلمات کلیدی:
غزل سعدی را باید نمونه کامل عیارغزل فارسی محسوب داشت وازهرسه جهت زبان ومعنی وادبیات معیار فصاحت وبلاغت شمرد. زبانی ساده وبلیغ وهمه فهم دارد . کلمه وجمله در دست او حکم موم را دارد وهرچه اراده کند می سازد. اگر درغزل حافظ روابط متعدد بدیعی میان کلمات توجه را جلب می کند درشعر سعدی بی پیراگی وسادگی وحرکت طبیعی کلمات درپشت سرهم تشخص سبکی است . باید توجه داشت که شاعران مکتب آفرین بالاترازشاعران صاحب سبکند. مثلا خاقانی صاحب سبک است اما جریان مهمی را به دنبال خود نداسته است. درحالی که سعدی علاوه بر این که صاحت سبک است همواره رهبر یک جریان شعری هم بوده است ، حتی تا امروز . بعد از اوهمواره کسانی خواسته اند چون او ساده و روان و نغزبگویند وبنوسند . معمولا وقتی از غزل سخن می گوییم ،غزل او راهم به ذهن می آوریم و درحقیقت غزل او معیار غرل فارسی است و غزل های پس وپیش از او همه با غزل او (یاحافظ) سنجیده می شود. باید توجه داشت که توجهی که در دوران معاثر به عزلیات حافظ ومولانا شده است درسابق به این شدت نبوده است وسعدی فرمانروای بی منازع غزل فارسی محسوب می شد. به لحاظ سبک شناسی ، تبیین سبک شخصی اوبسیار دشوار است به این معنی که در هرشاعری می توان روی نکته های خاصی که تشخصی دارند تکیه کرد، اما دریافت راز عظمت برخی ازابیات بسیار ساده سعدی که زبانزد مردم هم است دشوار است، گاهی هیج نکته خاصی به چشم نمی خورد مگر آن که بگو ییم همین سادگی و بی پیراگی و درعین حال شیرین زبانی مشخصه اصلی سبکی اوست. نمونه یی از غزل سعدی :
شب فراق که داند که تاسحرچندست مگرکسی که به زندان عشق دربند ست
گرفتم ازغم دل راه بوستان گیرم کدام سرو به بالای دوست مانند ست؟
پیام من که رساند به یارمهرگسل که برشکستی وما راهنوزپیوندست
قسم به جان توگفتن طریق عزت نیست به خاک پای تواین هم عظیم سوگندست
که باشکستن پیمان وبرگرفتن دل هنوز دیده به دیدارت آرزومندست
بیا که برسرکویت بساط چهره ماست به خاک راه که درزیرپایت افکندست
خیال وصل توبیخ امید بنشانده ست بلای عشق تو بنیاد صبر برکندست
عجب دراین که تو مجموع وگر قیاس کنی به زیر هرخم مویت دلی پراکندست
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی گمان برند که پیراهنت گل آکندست
زدست رفته نه تنهامنم دراین سودا چه دست ها که ز دست تو بر خداوندست
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست بیا و بر دل من بین که کوه الوندست
زضعف طاقت آهم نماند وترسم خلق گمان برند که سعدی زدوست خرسندست
ازکتاب سبک شناسی شعر |
کلمات کلیدی:
گذ ر گا ه شقا یق
چه خجالت زده صبحی ؟
چه دروغین شفقی !
آ سمان دامن خو نین دارد
کس نداند که در آ ن آ بی دور
در پس پردة ا بر
بر سر نور فروشا ن چه بلا آ مده ا ست
کس به مهتا ب تجاوز کرده ،
یا که خورشید به ا نبوه شهیدا ن پیوست
*****
چه غم ا ندود فضایی؟!
چه مخنث فصلیست !
نه به منقا ر پرستو ز بهاران خبری
نه ز با را ن ا ثری
ا بر ها لکه ی بد نا می این فصل فلا کت با رند
مشک شا ن آ ب ندا رد
که به لب خشکی ا ین جنگل آ تش زده پا سخ گویند
*****
تک سوا ری ز دل دشت فرا می آ ید
باش تا پرسم ا ز ا و
که به خورشید چه آ سیب رسید ؟
با مداد ا ز چه نیا مد ؟
صبحت ای مرد بخیر !
از کجا می آ یی ؟
خبر ا ز روز ندا ری ؟
*****
هه ! ؟
روز را پرسیدی ؟
چقد ر بی خبری !
سا لها شد که درین شهر شب است
تو کجا خوا ب بُدی ؟
حملة را هزنا ن یا د ت نیست ؟
که به همد ستی چند تا نا مرد
هر کجا روزنة را د ید ند
که ا ز آ ن نور تصور می رفت
همه را بر بستند
و به هر خا نه که قند یل فروزا نی بود
همه را بشکستند
و ا ز آ ن روز به بعد
شهر در ظلمت جا وید نشست
با ل خورشید شکست
و د گر روز نیا مد
*****
خیل خفا ش
هما ن لحظه که بر شهر هجوم آ ورد ند
جغد ها را سر منبر بر د ند
حکم ا عدا م قنا ری ها را
همه فتو ا دا د ند
و به شب
نامه نو شتند
که جا وید بما ن
ـ ما هوا دا ر تو ییم ـ
و ا ز آ ن لحظه به بعد
هر کجا جر قة نوری به نظر می آ مد
شب پرستان به لگد کو بید ند
*****
ا ز شفا فیت با را ن بد شا ن می آ مد
زهر در آ ب زد ند
و چه معصو ما نه
ما هیا ن در هرم حوضچه ها پو سید ند
*****
گر ازین د شت سفر می کر دی
به چپ و را ست نه پیچی
که وقیحا نه سرت می تا زند
هر قد م د ز د ا ن ا ند
رو برو گر بر وی
کوره را هیست ،
که تا خا نة خورشید ترا خوا هد برد
سر راهت ز گذر گاه شقا یق گذ ری کن
عرض تعظیم مرا خد مت شمشا د ببر !
به پتو نی برسا ن پیغا مم
بید مجنون شده را ا ز من گوی
که ازین وا دی خا کستر و خون
تا شما دور شد ید
هیچ کس نا م بها ران نبرد
با د ا ز کورة با روت فرا می خیزد
بر لبش آ تش و دود است
*****
را ستی با ش
که پیغا م بزرگی دا رم :
تا هنوز ا ز دل خا ک
ریشة گل بته ها گم نشد ه
با غ وقتی که در آ تش می سو خت
نو نها لی چه دلا ور می خوا ند
سوختن مر حلة د یگر ی ا ز رویش ما ست
با ید ا ز سر رو ئید ........
رازق فا نی
کلمات کلیدی:
مولانا عبدالکبیر فرخاری
ونکوور کانادا گل بشگفته زنان الطاف ذات کردگارنـــــــــد گل بشگفت? باغ بهارنـــــــــــــــد همی درگلشن ابنـــــــــــــــای آدم درخت مهروالفت رابکارنــــــــد فرازکهکشان اســـــــــــتار? روز چراغ روشن شبهای تارنــــــــــد شرف راآیت روشنترازمـــــــــهر زمین راآسمان بی غبارنــــــــــد فروهرشیوه دربزم گل و مــــــــل خروش صوت وآوای هزارنـــــد جهانی راکه دانش روشناساخـــت درآن بگزیده وصاحب وقارنــــد نه دین زان طرفه تربیند به عالــم که گیتی رااساس استوارنـــــــــد شودآبادا زفکرش جهانـــــــــــــی چونیسان ازصدف انسان برارنـد بنای زندگانی رااساســــــــــــــند به طفلان مادرپروردگارنـــــــــد چوآتش شعله ور درملک هستــی خس وخاشاک ظلمت راشرارنــد ببندد گربه تو پیمان تزویــــــــــج چوسنگ صخره تاپای مزارنــــد عفاف و باتمیزوقلزم خیــــــــــــر زمردان خوبترعصمت شعارنـــد صداگویی که آواز سروش اسـت ادب راخالق نقش و نگارنــــــــد نسیم صبح را پیرایه بخشنـــــــــد شمیم ناف? مشک تتارنـــــــــــــــد نمیدانم چرادرقرن موجـــــــــــود گل پژمرد? این روزگارنــــــــــد علوم افراشت برافلاک پرچــــــم هنوزان بست? اوهام پارنــــــــــــد مگراینجا که ظلمت دردل شــــب حریم نابکارشام تارنــــــــــــــــــد بدست طالب فرسوده اندیــــــــش زمورافسرده تردرقعرغارنـــــــد ویادربند ملای سیــــــــــــــــه دل به چنگال حریص ونیش مارنـــد ازآن آزرده وخواروپریشـــــــــند جهالت پیشگان دراقتدارنــــــــــد برویش بسته بینی درب مکتــــب زبون پنج? هرنابکارنـــــــــــــــد زدژخیم حوادث سخت رنجـــــور زخون دل برون صد داغ دارنـــد چرا(فرخاری)این سیما به تلخی
کلمات کلیدی:
چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی
جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی
تو از نبات گرو برده ای به شیرینی
به اتفاق ولیکن نبات خودرویی
هزار جان به ارادت تو را همی جویند
تو سنگ دل به لطافت دلی نمی جویی
ولیک با همه عیب از تو صبر نتوان کرد
بیا و گر همه بد کرده ای که نیکویی
تو بد مگوی وگر نیز خاطرت باشد
بگوی از آن لب شیرین که نیک می گویی
گلم نباید و سروم به چشم درناید
مرا وصال تو باید که سرو گلبویی
هزار جامه سپر ساختیم و هم بگذشت
خدنگ غمزه خوبان ز دلق نه تویی
به دست جهد نشاید گرفت دامن کام
اگر نخواهدت ای نفس خیره می پویی
درست شد که به یک دل دو دوست نتوان داشت
به ترک خویش بگوی ای که طالب اویی
همین که پای نهادی بر آستانه عشق
به دست باش که دست از جهان فروشویی
دراز نای شب از دردمندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی
ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگش ار به ینبویی
کلمات کلیدی:
چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی
تو از نبات گرو برده ای به شیرینی به اتفاق ولیکن نبات خودرویی
هزار جان به ارادت تو را همی جویند تو سنگ دل به لطافت دلی نمی جویی
ولیک با همه عیب از تو صبر نتوان کرد بیا و گر همه بد کرده ای که نیکویی
تو بد مگوی وگر نیز خاطرت باشد بگوی از آن لب شیرین که نیک می گویی
گلم نباید و سروم به چشم درناید مرا وصال تو باید که سرو گلبویی
هزار جامه سپر ساختیم و هم بگذشت خدنگ غمزه خوبان ز دلق نه تویی
به دست جهد نشاید گرفت دامن کام اگر نخواهدت ای نفس خیره می پویی
درست شد که به یک دل دو دوست نتوان داشت به ترک خویش بگوی ای که طالب اویی
همین که پای نهادی بر آستانه عشق به دست باش که دست از جهان فروشویی
دراز نای شب از دردمندان پرس تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی
ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید هزار سال پس از مرگش ار به ینبویی
کلمات کلیدی:
|
با مُغان بادهء مُغــانه خوریم تا بِکِی غُصّه زمانـــه خوریم |
|
عقـــل با روح خودسِتــــایی کرد |
|
عشــق با هردو پادشاهــی کرد |
از پَـــسِ پَرده حُسن با صـــدناز |
|
چهره بنمــود و دلــــربایی کرد |
ناگَهان اِلتفــاتِ عِشــــــق بدید |
|
غرّه شد دَعــویِ خـــدایی کرد |
کار دریــافــت رندِ فـــــــرزانه |
|
رفت و با عشــق آشنـــایی کرد |
صــــوفی افزوده بود مایهء خویش |
|
در سرِ زُهــد و پارســــایی کرد |
هِـــــــجر بر مادر طَرَب در بست |
|
وصلش آمــــد گِره گُشایی کرد |
خیــــز تا چون ارادتــــش ما را |
|
سویِ مِیخــــــانه رهنمایی کرد |
|
با مغان بادهء مُغــانه خوریم تا بِکِی غصّه زمانـــه خوریم |
|
کلمات کلیدی:
رباعیات حضرت خیام قسمت چهارم
ای آن که نتیجه چهار و هفتی
وز هفت و چهار دایم اندر تفتی
می خور که هزار باره بیش ات گفتم
باز آمدنت نیست چو رفتی ، رفتی
*********
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پــا بستی
گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم
آیا تو چنان که می نمایی هستی
*********
در گوش دلم گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بود ز من می دانی ؟
در گردش خود اگر مرا دست بدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی
*********
پیری دیده به خانه خماری
گفتم نکنی ز رفتگان اخباری
گفتا می خور که همچو ما بسیاری
رفتند و کسی باز نیامد باری
*********
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی
*********
جــز راه قـلـنـدران مـیخـانه مـپوی
جز باده و جز سماع و جز یار مجوی
بر کف قدح باده و بر دوش سبوی
می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی
*********
تنگی می لعل خواهم و دیوانی
سد رمقی خواهد و نصف نانی
وانگه من و تو نشسته در ویرانی
خوش تر بود آن ز ملکت سلطانی
*********
آنان که ز پیش رفته اند ای ساقی
در خاک غرور خفته اند ای ساقی
رو باده خور و حقیقت از من بشنو
باد است هر آن چه گفته اند ای ساقی
*********
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
سر مست بدم چو کردم این اوباشی
با من به زبان حال می گفت سبو
من چو تو بدم تو نیز چون من باشی
*********
زان کوزه می که نیست دروی ضرری
پر کن قدحی بخور به من ده دگری
زان پیش تر ای پسر که در رهگذری
خاک من و تو کوزه کند کوزه گری
*********
بر کوزه گری پریر کردم گذری
از خاک همی نمود هر دم هنری
من دیدم اگر ندید هر بی بصری
خاک پدرم در کف هر کوزه گری
*********
هان کوزه گرا بپای اگر هُشیاری
تا چند کنی بر گِل مردم خواری
انگشت فریدون و کف کیخسرو
بر چراغ نهاده ای چه می پنداری
*********
در کارگه کوزه گری کردم رای
بر پله چرخ دیدم استاد بپای
می کرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کله پادشاه و از دست گدای
*********
گر آمدنم به من بُدی نامدمی
ور نیز شدن به من بُدی کی شدمی؟
به زان نبدی که اندرین دیر خراب
نه آمدمی ، نه شدمی ، نه بدمی
*********
ای دل تو به ادراک معما نرسی
در نکته زیرکان دانا نرسی
اینجا به مِی و جام بهشتی میساز
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
*********
هنگام سپیده دم خـروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحـه گری
یعنی که نمودند در آیـینه صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
*********
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی
بر ساز ترانه ای و پیش آور می
کافکند به خاک صد هزاران جم و کی
ایــن آمــدن تیر مه و رفتـن دی
کلمات کلیدی: