ای کاش می شداسمان را بوسید....
ای کاش می شد که ستاره هاراچید...
ماه داروشن کرد رودهاراجاری دریاهاپرماهی ای کاش فردا میرسید
همه جا تاریک است
هیچ صدایی نیست جز تلالونوری که ازراهی دور از ان عالم است نه ازاین خاک وگل است
ازان سوی جهان برمن می تکاند دست ومرا می گوید انگار:
که من تنها نیستم درکنارم همه همراه من اند
هرطرف رادیدم!
همه برمن میتکانند دست اری همه همراه من اند !
همه دارند بامن سخنی انگار گویی که مرا می گویند :
لحضه ای می اید که بزرگی ازراه خواهد رسیدوان خورشیداست.
وطلوعش چه زود وچه زیبا می کند پاره این پرده سیاه شب تاررا
همه جا روشن شد
صبح انگار امد!
اری خودخورشیداست
مرا لبخندی زد ومرا ارام گفت :
حال دیگر می توان زیرباران رقصید.....
کلمات کلیدی:
بی ادب محروم شد از لطف رب
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه اتش در همه افاق زد
هر چه بر تو اید از ظلمات و غم
ان ز بی باکی و گستاخی است هم
هر که بی باکی کند در راه دوست
ره زن مردان شد و"نامرد"اوست
از ادب پر نور گشتست این فلک
وز ادب معصوم و پاک امد ملک
بد زگستاخی کسوف افتاب
شد عزازیلی ز جرات رد باب
کلمات کلیدی:
گفتوگو با طبیعت
آب زنید راه را هین کــــــه نگار می ?رســد .. مژده دهـــــــید باغ را بوی بهـــــار می? رسـد
راه دهـــــید یار را آن مـه ده چهــــــــار را .. کــــــز رخ نوربخش او نـــــور نثار می ?رسـد
چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان .. عنبر و مشک می ?دمــــد سنجق یار می ?رسـد
رونق باغ می? رسد چشم و چراغ می ?رسـد .. غم به کــــناره می ?رود مــه به کـنار می ?رسد
تیر روانه می ?رود ســــوی نشانه می ?رود .. مــا چه نشسته?ایم پس شـه ز شکار می ?رســد
باغ ســلام می ?کند ســـــرو قیام مـی? کـــنـد .. ســــبزه پیاده می ?رود غنچه ســـوار می ?رسـد
خلوتیان آســمان تا چه شـراب می ?خــورند .. روح خراب و مسـت شـد عقل خمـار می ?رسد
چون برسی به کوی ماخامشی است خوی مــا
زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می ?رسد
مولانا
کلمات کلیدی:
از اسمعیل خراسانپور
تقدیم به آسمان پرستارهء فرهنگ آبی ما استاد واصف باختری
هماهنگ میشوم
با هر چه هست و نیست
چه مادی چه معنوی
گه در گلوی حنجرهء یک غزل، سرود
گه درسکوت تلخ خدا، آیه ی شهود
گه چون پیامبران رسالت بدوش نیز
درگوش های بسته ی وجدانهای کر
چون زنگ میشوم
گه در نگاه ابر سیه چشم آفتاب
گه درسراب یأس زمان
چشمهء زلال
گاهی پیامی خون شهید امید وار
از عهد (( انتظار))
که با قلب داغدار
فریاد میزند به رفیقان (( جامه دار))
((کای همره هان سست عناصر)) مگر چه شد:
آن عهد آن وقار؟
آن عزم آن شعار؟
آه ...
از شکست آیینه د لتنگ میشوم...!!!
گه چون سروش مبهم اسطورهء خیال
یک لحظه آسمان و زمین را گذر کنم
از آسمان ستاره بچینم به هر نگاه
برق نگاه یار گذارم به چشم ماه
سازم به هرکجا که قشنگ است پایگاه
گاهی به پاسداریی جمشید فکر بکر
اورنگ می شوم
گاهی خروش شعله ی شمشیر رستمم
گه مویه های پور جگرپاره ماتمم
گاهی زبان سرخ به آورد گاه رزم
گاهی بیان سبز به مهمان سرای بزم
گاهی سفیر صلح و گهی جنگ میشوم.
گه درمقام خلسه
هفتاد خوان رستم تبعیض بردرم
وزهفت دام دیو تعلق شوم رها
واندرفضای روشن و آن لحظه ء شفاف
بی رنگ میشوم.
گه باز میکنم به طبعیت در سخن
وزانزوای تلخ زمان میشوم برون
آنسو تراز شهادت تاریخ
وانسو تر از نجابت نام و نشان و رنگ
تا پی برم به راز نهان پدیده ها
تا قصهء هبوط و سراغاز دردها
تا داستان آدم و احوا و باغ و مار
آغاز حرص و قتل و فریب و نبرد ها
گاهی زخود برامده درعشق حل شوم
گاهی چکامه برلب او گه غزل شوم
گاهی خروش گه طربم گه ترنمم
گاهی رَجَز گهی هَجَزم گه رَمَل شوم
وانگه چو جبرییل خداوند گار عقل
بر سنگ و آب و آتش و باران و باد و رود
بخشم زبان و نام
بر گل زبان عشق و به باران زبان شعر
بر خور زبان آتش و برمه زبان مهر
برجو زبان صاف و به سبزه زبان سبز
بخشم زبان آبیی شاهانه بر سپهر
وزخویشتن برامده درنفس جزء و کل
گه ریشه گاه برگ
گه باده گاه تاک
گه شعله گاه آب
گه شیشه گاه خاک گهی سنگ میشوم.
گاهی بدست خامهء اندیشه ام چو مهر
از صفحه ی سپهر
از گنج گاه بحر
از گونه ی صغیر
چند تا ستاره
چند گهر
چند قطره اشک
با هم ردیف کرده و آویزه میکنم
در گوش چشم شعر
گاهی در آبگینه ء آیینه ء خیال
بینم به چشم حال
صد گونه نقش دیگر و تصویر دیگری
ارتنگ میشوم.
القصه درکتاب بلورین اشک شعر
گاهی چکامه
گاه غزل
گه ترانه ام
گه درگلوی حنجرهء دلنواز او
آهنگ میشوم...!!!
http://khorasanpur.persianblog.ir
04/10/2008
کلمات کلیدی: