سراب ( آب نمـــــا) |
فرشــــته ضیـــــــایی |
|
آفتاب عاشقانه بازوان خود را گشوده و شهرک ساحلی گوتنبرگ را با نور و حرارت دلپذیری مینوازد. هیچ سخاوتمندی اینجا را عروس شهر ها و یا نگین غرب ننامید ، ولی من شیفتهء طبیعت رنگین و آهنگین آنم. گاهی مانند نگاه های یک زن ، سکوتش حرف میزند و امواجش عواطفیست که در ساحل و پیمانه نمیگنجد. گاهی هم مانند مردی عاصی و خشمگین میخروشد. جنگل های انبوه اش تسخیر ناپذیر میشود و طبیعتش سرکش. درست مانند غرور و حس آزادی در یک مرد...
و من در یکی از این روز های قشنگ و آفتابی در جادهء آوینین (مرکز شهر) قدم میزنم. به چهرهء آدمها نگاه میکنم و بیاد سخنان اولین رهنمای مشق های نویسنده گی ام میافتم که سالها قبل گفته بود: _به چهره ها نگاه کن. از آنها فرار نکن. خطوط چهره ها و طرز نگاهشان نمیتواند فریبت بدهد. کوشش کن درون آنها را بخوانی. هر یکی از آنها میتواند قهرمانی برای داستانت باشد و فراموش نکن که هر انسانی داستانی در زندگی خود دارد و قهرمانی برای داستان خود است....
به چهره ها نگاه میکنم و میخواهم در عمق شان رسوخ کنم. حس میکنم همه به نوعی خوشبختند. پدری در اندوه غذای شب بچه اش نیست ، مادری دلهرهء زود رسیدن به خانه را ندارد. دستان کودکی از گرسنه گی نمیلرزد و دختری به جرم دختر بودنش از نگاه ها فرار نمیکند. همه چهره ها به نوعی شاد و راحت اند. اینجا کسی نمیگوید:
ساقی بیار آن جام را آن جام بد فرجام را بد نام سازد نام را کوتاه کند ایام را اکنون شکسته شهپرم چون مرغ بسمل پرپرم باشد که باز آید اجل پایان دهد این شام را...
در لحظات این چنینی من همیشه دو حس دارم که در تناقض اند و همهمهء را در من ایجاد میکنند. ظاهرآ اینجایم و از طبیعتش لذت میبرم اما باطنآ در خاکروبه های کشورم میروم و آرزو میکنم ایکاش این زیبایی ها و این رفاه اجتماعی را داشتیم. کاش ها به سراغم میایند و باز تبدیل میشوم به آدم ریالیست و سور ریالیست شرقی. میترسم آنقدر فکر کنم که تبدیل به روشنفکر!!! افغانستان شوم. آخر این طرز فکر کردن یک خاصیت بد دارد. آدمی که در آغاز کار به روشن بودن باور دارد آنقدر فکر میکند که یادش میرود مرحله بعدی عمل کردن است. از خیر فکر کردن و ادعای روشنفکری میگذرم و دنبال ریشه یابی عوامل میگردم. بیاد آخرین باری میافتم که از زیر چشمک چادری به کوچه های گل آلود شهرم نگاه میکردم و اشک از چشمانم میریخت. میدانستم اگر نمیرم و زنده بمانم، خیلی دور خواهم رفت. لحظهء وداع بود با هر وجبی که خاطراتی از بچه گیها و نو جوانی امرا در خود داشت. با خود زمزمه میکردم:
مرا ببخش وطن ای عزیز مادر من که عاجزانه بسوی تو چشم میدوزم نه اینکه آتش آهت به آشیانه فتاد به شعله های توازتار و پود میسوزم مرا ببخش که ترکت نموده ام باری زآشیانه کی داند کجا روان هستم وطن مرا به تباهی و ظلمتت سوگند که خود شکسته ترین شکسته گان هستم...
روز هایی که مانند میلیون ها هموطن دیگرم به خیل پرندگان مهاجر پیوستم و هنوز در ضمیر ناخود آگاهم دنبال آشیانم و هوای آشنا. صدای زنی از عالم خیال و تفکر بیرونم میکند. زن پیری است با چهره خیلی متبسم و مهربان. به زبان سویدنی میگوید: _ برای کودکان بی سرپرست و یتیم اعانه جمع آوری میکنیم.
جبعهء کوچکی در دست دارد. بروی آن علامت یکی از نهاد های خیریه سویدنی است. اینجا ازینگونه نهاد ها و ارگانیزیشن ها خیلی زیاد است. پول خرد داخل جبعه میریزم و زن سپاسگذاری کنان دور میشود. یادم میاید که من دنبال عوامل در وطن و بی وطن بودن ها و بی وطن و در وطن بودن ها بودم. راستی این عوامل چیست؟ فاشیزم؟ راسیزم؟ کمونیزم؟ امپریالیزم؟ فیودالیزم؟ ویا هم انارشیزم؟ ما آبی بودیم که به هر ظرف ریختند مان و موقتآ شکل آن ظرف را گرفتیم ولی ظرف ها را یا شکستند و یا شکست و ما همان آب باقی ماندیم. به جویچه ها تقسیممان میکنند ، راه ی مان را میبندند و گل آلود مان میکنند ولی باز مجرای جریان پیدا کردن در نبض زندگی را میابیم. ظرف های تازهء برای مان میسازند. اسلام دیوبندی و دموکراسی آمریکایی!!! باز قالب است و شکل گیری. صدای استاد رحیم بخش را میشنوم که در تیپ پنصد و سی ، کبابی سر کوچه مان با طرز خاص خودش میخواند:
گر ندانی غیرت افغانی ام چون به میدان آمدی میدانی ام....
از خودم سوال میکنم : چرا اینهمه مدل، ظرف، شکل و قالب؟ آن گفته را تکرار میکنم: از ماست که بر ماست... مگر نه که ما طرز دولت سازی و حکومت سازی بلد نیستیم؟ عدالت اجتماعی میخواهیم و تصویری از عدالت فردی نداریم. فرهنگ میسازیم در عقب دیوار های فرسوده سنت های چندین صد سالهء پوسیدهء قبیلوی. ملت میسازیم بدون اینکه پروسه ملت شدن را طی کنیم. تاریخ میسازیم تا افتخاری برای هویت های کذایی خود کسب نماییم. قانون میسازیم تا توجیهی برای مظالم خود داشته باشیم....
در نتیجه مردم فقیر میمانند و مخروبه های درست ناشدنی شان. اگر هر سیاست مدار، روشنفکر و اشخاص مطرح جامعه ما احساس آن زن پیر و هزاران دیگر مانند او را میداشتند که در یک روز قشنگ و آفتابی ، تفریح و مشغولیت خود را کنار گذاشته و برای کودکان بی سرپرست اعانه جمع آوری میکند، یقینآ امروز کشور بهتری داشتیم.
مهاتما گاندی توانست جامعه چندین ملیتی و چندین مذهبی هند را اتحاد و همبستگی بخشد. چون اندیشهء گاندی وارداتی نبود. برخواسته از بطن آن جامعه بود. وی توانست از ملیت ها ملت واحد هند را بسازد چون میدانست که ضرورت مردمش در آن مقطع زمان چیست. شعار برادری سر داد و به فکر تقویه بنیاد های اقتصادی هند شد. سیاسیون هند دموکراسی را به حیث یک فرهنگ تجربه کردند و پایشان مانند سیاسیون افغانستان در منجلاب های ناسیونالیزم قومی، زبانی، منطقوی، مذهبی ، نژادی، جنسی.... نلغزید.
یک زمان هایی از کسی شنیده بودم که آدم های هوشیار و زرنگ از تجربیات دیگران میاموزند. آنهایی که کمتر زرنگند یک بار تجربه میکنند ولی وای به حال آنهایی که همیشه تجربه میکنند و این تجربه تا آخر عمر شان ادامه میابد. به امید اینکه نسل های آینده شاید از نتایج تجربیات آنها استفاده کنند.
موبایلم زنگ میزند و افکارم از هم میپاشد. مادرم است. باید خانه بروم. به اطرافم نگاه میکنم. خورشید دگر آن حرارت خود را ندارد و هوا رو به تاریکی میرود. با خودم خنده ام میگیرد. من هم دارم روشنفکر میشوم. از جا بلند میشوم و بسوی سپور وگن ( تراموای) میدوم. دلم سخت هوای خانه را کرده است... |
کلمات کلیدی:
کلمات کلیدی:
دوباره موجی از کلمات مرا به صخره های سبز خاطرات کوبید،
و دریای صبر و سکوت مرا به کام کشید ،
.................
دانه های درشت برف مارا به روی عرشه برد،
و با نگاه، دل آسمان شبهای برفی را جستجو کردیم،
شگفت و زیبا،مرزی برای آسمان و دریا نبود،
بلور های آسمان مارا به وجد آورد،...............
................
و اکنون دریا رنگ تنهایی ست،
من در افق گذشته ها، به دنبا ل ساحلی میگردم که نامش ایمان بود،
من به گفتگوی باران و بهار،
به شوق رسیدن برای یک شهاب ،
به رازهای نگفت? نگاهت،
به گنج های لبخند مهربانت ،
" ایمان دارم"
مینا
9/7/87
کلمات کلیدی:
امشب کلمات در خلوت دل من مستند،
چه بی شرمانه میخندند و می رقصند،
و از شراب افکار من می نوشند،
و چه بی پروا لبهای بسته و تشن? مرا با جامی از بوسه گشودند،
تا نگاه مشتاقم را با لبخندی بی تاب ،رسوا کنند،
و من در مستی اغوا شدم و به مهر سوگند خوردم،
باور رویاهای من رنگ دست های پاییز شد،
مثل ابر خاکستری شدم،
مثل باران جاری شدم،
مثل پاییز عاشق شدم.
مینا 5/7/87
کلمات کلیدی:
سوگند های قدیمی
کوچ? پیوندهای صمیمی خلوت است،
خان? سوگندهای قدیمی را سکوت و تاریکی به ویرانی کشید،
پنجره ها اشتیاقی برای گشوده شدن ندارند،
وهم تلخ فراموشی ، سای? صبرم را شکست،
کوه ایمانم سست شد و لرزید،
چشم? امیدم سنگ شد و خشکید،
چشمهای بارانی ات چه شد؟
دستهای دریایی ات کجاست؟
ببین که چگونه خون در رگهای من به بن بست میرسد.....
مینا 28/6/78
کلمات کلیدی:
چه زیباست هنگامی که در اوج نشاط و بی نیازی هستی دست به دعا برداری .
ملاصدرا می گوید:
خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان اما به قدر فهم تو کوچک می شود
و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود
آموخته ام که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم
قدر الهی ، امشب که شب قدر است همه قرآن به سر می کنند ، من را توفیق ده که قرآن به دل کنم ! الهی ، امشب از توبههایم توبه کرده ام ! الهی ، امشب فهمیدم اگر بهشت شیرین است، بهشت آفرین شیرین تر است ! الهی ، امشب فهمیدم اگر من بنده نیستم تو که مولای من هستی ! الهی ، شکرت که امشب فهمیدم که تا امروز هیچ نفهمیدم و رسیدم به اینکه تا امروز به هیچ نرسیدم ! الهی ، شکرت که دارم کم کم مزه بندگی را می چشم ! الهی ، امشب فهمیدم خوشا به حال آنان که فقط با تو دل خوش کرده اند ! الهی ، تا کنون به نادانی از تو می ترسیدم ، و اینک به دانایی از خودم می ترسم
التماس دعا
کلمات کلیدی:
مثل دریا که باران را به ابر سپرد،
مثل بهار که جوانه را به باغ سپرد،
مثل خزان که برگ را به باد سپرد ،
مثل زمستان که ریشه را به خواب سپرد ،
مثل سپیده که شبنم را به گل سپرد،
مثل ماه که فانوس را به شب سپرد،
مثل پرواز که اوج را به آسمان سپرد،
مثل دیده که شوق را به اشک سپرد،
مثل شادی که خنده را به لب سپرد،
مثل اندوه که دل را به آه سپرد،
مثل شقایق که داغ را به دل سپرد،
" سپید مشکی من"
به خدا می سپارمت .
مینا 28/6/87
کلمات کلیدی:
بازار
اینجا بازار مهربانی است ،
اینجا چه ارزان است شادی،
نگاهت چه مهربان است،
نگاه شوق، نگاه امید ، نگاه لطف،
دستانت چه مهربان است،
دست آشتی،دست بخشش ، دست نوازش،
چه مهربان است صدایت،
کلام مهر ، کلام ستایش ، کلام نیا یش،
چه مهربانست نفسهایت،
مثل بوی بهار ، بوی یاس ،
چه مهربان است دلت، مثل باران بهار،
اینجا بازار مهربانی است،
جیبهایت را پر از عشق کن،
اینجا مهربانی ارزان است .
مینا 31/4/87
کلمات کلیدی:
دنیای من
دنیای من اونقدر کوچیکه ، که می تونه :
با یک بنفشه بهار بشه ، با یک برگ بیشه بشه
با یک گندم خرمن بشه ، با یک قطره جاری بشه
با یک یاس الماس بشه ، با یک بیت سرود بشه
با یک صدا موزون بشه ، با یک رنگ الوان بشه
با یک بادبادک هوا بشه ، با یک خنده جاودان بشه
با یک شبنم تعمید بشه ، با یک نسیان عصیان بشه
با یک شعر تبدار بشه ، با یک نگاه بیدار بشه
با یک رویا هشیاربشه ، با یک بوسه بستر بشه
با یک سلام پیمان بشه ، با بوی ریواس، معطر بشه
با یک نسیم عوض بشه ، با یک تردید محو بشه
با یک تماس پرپر بشه ، با یک بغض طوفان بشه
با یک قفس زندان بشه ، با یک بهت پایان بشه
دنیای من اونقدر کوچیکه ، که :
یک بلور برف نگین انگشترم میشه
مینا
کلمات کلیدی:
قیمت
دلمو چند میخری؟ قیمت بده
میتونی سایه باشی؟
نامه ی سربسته باشی؟
شعله ی شوق باشی؟
چشمه ی ذوق باشی؟
بوسه ی داغ باشی؟
آینه ی ماه باشی؟
زنجیر مهر باشی؟
نفسی گرم باشی ؟
راز یک افسانه باشی؟
پیله ی پروانه باشی؟
رنگ مهتاب باشی؟
یک می ناب باشی؟
یک نگاه دزدکی
ازت میخوام،فرصت بده
تا من بیام قیمت بدم، فرصت بدم،
دلمو دزدیدن!!! دلمو دزدیدن،
دلمو با گل سرخ حک کردن
مینا
کلمات کلیدی: