کوچیک که بودیم تنها کفشامون رو اشتباه می پوشیدیم ، اما حالا چی؟ حالا که بزرگ شدیم تنها کار درستمون پوشیدن کفشامونه !!!
ماه به من گفت،اگر دوستت به تو پیامی نمی دهد چرا ترکش نمی کنی؟ به ماه نگاهی کردم و گفتم آیا آسمان تو را ترک می کند زمانی که نمی درخشی؟
می دونی بهترین دوست تو کیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟کسی که اولین اشک تو را ببینه دومیش را پاک کنه سومیش را تبدیل به خنده کند
شخصی را به جهنم می بردند . در راه بر می گشت و به عقب خیره می شد . ناگهان خدا فرمود : او را به بهشت ببرید . فرشتگان پرسیدند چرا ؟ پروردگار فرمود : او چند بار به عقب نگاه کرد ... او امید به بخشش داشت
در یک آشنایی دوستانه ما با هم دست دادیم !! تو فقط دست دادی.. و من.. همه چیز از دست دادم
به دلیل بالا بودن دخترهای دم بخت. گره زدن سبزه تا بیست فروردین تمدید شد
دو تا دختر داشتند با هم صبحت می کردند. دختر اولی: تو چرا اینقدر به نامزدت علاقه نشون میدی؟ دختر دومی: میدونی، آخه اون پولداره، ... مهربونه، ... پولداره، ... جوونه، ... پولداره، ... قد بلنده، ... پولداره
سه نفر می میرن اولی میفرستن بهشت دومی رو میفرستن جهنم سومی رو میفرستن طویله میپرسند چرا؟ جواب میاد: اولی متاهل بوده دنیا براش جهنم بوده دومی مجرد بوده دنیا براش بهشت بوده سومی متاهل بوده زنش مرده مرتیکه الاغ رفته دوباره زن گرفته
ای غم ، تو که هستی از کجا می آیی؟
هر دم به هوای دل ما می آیی
باز آی و قدم به روی چشمم بگذار
چون اشک به چشمم آشنا می آیی!
شهرام معصومیان
تا حالا به پشت سرت نیم نگاهی کردی
موقعی که داری واسه بدست آوردن کسی میدوی آروم بدو چون شاید یکی هم داره واسه بدست آوردن تو میدوه
اگر خداوند یک آرزوی انسان را برآورده میکرد من بیگمان دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز هرگز ندیدن من را... آنگاه نمیدانم براستی خداوند کدامیک را میپذیرفت؟
اون چیه که از گل بهتره، از حوری قشنگ تره، از دنیا با ارزش تره، از فرشته پاک تره؟ . . . واقعا که! . . . تو هنوز منو نشناختی؟؟؟؟
مرد: چرا دعوامون میشه ، تو عصبانی نمیشی؟ -- زن: خودمو کنترل میکنم -- مرد: چجوری؟ -- زن: توالتو میشورم! -- مرد: چه ربطی داره؟ -- زن: آخه با مسواک تو میشورمش !!!
تصویر چشمان تو را در رویا ها کشیدم، باغ گلی از جنس مریم ها کشیدم، تو گم شدی در جاده های ساکت و دور، من هم به دنبال نفس هایت دویدم
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی
میدونی آدما بین الف تا ی قرار دارند. بعضی ها مثل " ب " برات میمیرند، مثل " د " دوستت دارند، مثل " ع " عا شقت میشوند، مثل " م " منتظر می مونند تا یه روز مثل " ی " یارت بشن.
باز در کلبه ی عشق، عکس تو مرا ابری کرد.عکس تو خنده به لب داشت ولی اشک ، چشم مرا جاری کرد
هیچوقت نمیتوانید با مشت گره کرده ، دست کسی را به گرمی بفشارید
کلمات کلیدی:
لبخندهایش به حالت تعلیق درامده.ازوقتی تکرارشادی هایش راحلق اویزکرده
زنها دو وقت گریه می کنن : ?- وقتی فریب می خورن ! ?- وقتی می خوان فریب بدن
زندگی همچون بادکنی است در دستان کودکی، که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتنش را از بین می برد.
کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود، ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم ، ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم
بی وفا دیگه دوستم نداری . . . خیلی خب ، قلادتو باز می کنم بری
عشق مرگ نیست زندگی است. سخت نیست عین سادگی است. عشق عاشقانه های باد وگندم است . اولین پناهگاه کودکی آخرین پناهگاه آدم است. زندگی زیباست حتی اگر کور باشی ؟ خوش آهنگ است حتی اگر کر باشی مسحور کننده است حتی اگر فلج باشی؟ اما بی ارزش است اگرثانیه ای عاشق نباشی اگر می دانستی دل ترک خورده ی من با یاد چشمان بارانی ات شکسته تر می شود هیچ گاه به من پشت نمی کردی اگر می بینی کسی به روی تو لبخند نمی زند علت را در لبان فرو بسته خودت جستجو کن.
ویکتور هوگو می گه هرگز به کسی که دوستش داری نگو دوستت دارم ... ویکتور هوگو غلط کرده دوست دارم دوست دارم دوست دارم
نه دل در دست محبوبی گرفتار، نه سردرکوچه باغی برسردار، از این بیهوده گردیدن چه حاصل ؟؟ پیاده می شوم، دنیا نگهدار
چقدر حقیرند مردمانی که نه جرأت دوست داشتن دارند ، نه ارادهی دوست نداشتن ، نه لیاقت دوست داشته شدن و نه متانت دوست داشته نشدن، با این حال مدام شعر عاشقانه میخوانند
بی تو بودن کار من نیست، تا دلت نرفته برگرد...
من در این کلبه خوشم تو در ان اوج که هستی خوش باش من به عشق تو خوشم تو به عشق هر که هستی خوش باش.
نظامی ترین جمله عاشقانه: توی اردو گاه قلبتء منم یه اسیر جنگیء تو منو شکنجه میدیءتوی این قلعه ی سنگی
ای که از درد دلم با خبری / قرص دل درد مرا کی می خری؟
روزگاری مردم دنیا دلشان درد نداشت. هر کسی غصه اینکه چه می کرد نداشت. چشم سادگی از لطف زمین می جوشید. خودما نیم زمین این همه نا مرد نداشت
آدمی ساخته ی افکار خویش است فردا همان خواهی شد که امروز بدان فکر می کنی
شما هم نسبت به خداوند دینی دارید
آن چه به پروردگار مدیونیم , دوست داشتن دیگران است
دل تاری است که وقتی بشکند بهتر می نوازد
ملت عشق از همه دینها جداست * عاشقان را مذهب و ملت خداست
نامی نداشت. نامش تنها انسان بود؛و تنها دارایی اش تنهایی اش
آن چه به پروردگار مدیونیم , دوست داشتن دیگران است
کلاس عشق ما دفتر ندارد شراب عاشقی ساغر ندارد بدو گفتم که مجنون تو هستم هنوز آن بی وفا باور ندارد
کلمات کلیدی:
| ||||||||||
تهیه کننده: عبدالعزیز سلیمی 1- فرزندم هیچکس و هیچ چیز را با خداوند شریک مکن! 2- با پدر و مادرت بهترین رفتار را داشته باش! 3- بدان که هیچ چیز از خداوند پنهان نمی ماند! 4- نماز را آنگونه که شایسته است بپادار! 5- اندرز و نصیحت دیگران را فراموش مکن! 6- در مقابل پیش آمدها شکیبا باش ! 7- از مردم روی مگردان و با آنها بی اعتنا مباش! 8- با غرور و تکبر با دیگران رفتار مکن! 10- بر سر دیگران فریاد مکش و آرام سخن بگو! 11- از طریق اسماء و صفات خداوند او را بخوبی بشناس! 12- به آنچه دیگران را اندرز می دهی خود پیشتر عمل کن! 13- سخن به اندازه بگو! 14- حق دیگران را به خوبی اداء کن! 15- راز و اسرارت را نزد خود نگاه دار! 16- به هنگام سختی دوست را آزمایش کن! 17- با سود و زیان دوست را امتحان کن! 18- با بدان و جاهلان همنشینی مکن! 19- با اندیشمندان و عالمان همراه باش! 20- در کسب و کار نیک جدّی باش! 21- بر کوتاه فکران و ضعیفان اعتماد مکن! 22- با عاقلان ایماندار مدام مشورت کن! 23- سخن سنجید?همراه با دلیل را بیان کن! 24- روزهای جوانی را غنیمت بدان! 25- هم مرد دنیا و هم مرد آخرت باش! 26- یاران و آشنایان را احترام کن! 27- با دوست و دشمن خوش اخلاق باش! 28- وجود پدر و مادر را غنیمت بشمار! 29- معلم و استاد را همچون پدر و مادر دوست بدار! 30- کمتر از درآمدی که داری خرج کن! 32- گذشت و جوانمردی را پیشه کن! 33- هر چه که می توانی با مهمان مهربان باش! 34- در مجالس و معابر چشم و زبان را از گناه باز دار! 35- بهداشت و نظافت را هیچگاه فراموش مکن! 36- هیچگاه دوستان و هم کیشان خود را ترک مکن! 37- فرزندانت را دانش و دینداری بیاموز! 38- سوارکاری و تیراندازی و ... را فراگیر! 39- در هر کاری از دست و پای راست آغاز کن! 40- با هر کس به انداز?درک او سخن بگو! 41- به هنگام سخن متین و آرام باش! 42- به کم گفتن و کم خوردن و کم خوابیدن خود را عادت بده! 43- آنچه را که برای خود نمی پسندی برای دیگران مپسند! 44- هر کاری را با آگاهی و استادی انجام بده! 45- نا آموخته استادی مکن! 46- با ضعیفان و کودکان سرّ خود را در میان نگذار! 47- چشم به راه کمک و یاری دیگران مباش! 48- از بدان انتظار مردانگی و نیکی نداشته باش! 49- هیچ کاری را پیش از اندیشه و تدبر انجام مده! 50- کار ناکره را کرده خود مدان! 51- کار امروز را به فردا مینداز! 52- با بزرگتر از خود مزاح مکن! 54- کاری مکن که جاهلان با تو جرأت گستاخی پیدا کنند! 55- محتاجان را از مال خود محروم مگردان! 56- دعوا و دشمنی گذشته را دوباره زنده مکن! 57- کار خوب دیگران را کار خود نشان مده! 58- مال و ثروت خود را به دوست و دشمن نشان مده! 59- با خویشاوندان قطع خویشاوندی مکن! 60- هیچگاه پاکان و پرهیزکاران را غیبت مکن! 61- خود خواه و متکبر مباش! 62- در حضور ایستادگان منشین! 63- در حضور دیگران دندان پاک مکن! 64- با صدای بلند آب دهان و بینی را پاک مکن! 65- به هنگاه خمیازه دست بر دهان خویش بگذار! 66- حالت خستگی را در حضور دیگران ظاهر مکن! 67- در مجالس انگشت در بینی مینداز! 68- کلام جدی را با مزاح آمیخته مکن! 69- هیچکس را پیش دیگران خجل و رسوا مکن! 70- با چشم و ابرو با دیگران سخن مگو! 71- سخن گفته شده را تکرار مکن! 72- از شوخی و مزاح خود کمتر کن! 73- از خود و خویشاوندان نزد دیگران تعریف مکن! 74- از پوشیدن لباس و آرایش زنان پرهیز کن! 75- از خواسته های نابجای زن و فرزندان پیروی مکن! 76- حرمت هر کس را در حد خود نگاه دار! 77- در بد کاری با اقوام و دوستان همکاری مکن! 78- از مردگان به نیکی یاد کن! 79- از حضومت و جنگ افروزی جدّا پرهیز کن! 80- با چشم احترام به کار دیگران نگاه کن! 81- نان خود را بر سفره ی دیگران مخور! 82- در هیچ کاری شتاب مکن! 83- برای جمع آوری بیش از حد مال و ثروت حرص مخور! 84- به هنگاه خشم شکیبا باش و سخن سنجیده بگو! 85- از پیش دیگران غذا و میوه بر مدار! 86- در راه رفتن از بزرگان پیشی مگیر! 87- سخن و کلام دیگران را قطع مکن! 88- به هنگام راه رفتن جز به ضرورت چپ و راست خود را نگاه مکن! 89- در حضور مهمان بر کسی خشم مگیر! 90- مهمان را به هیچ کاری دستور مده! 91- با دیوانه و مست سخن مگو! 92- برای کسب سود و دوری از زیان آبروی خود را مریز! 93- در کار دیگران کنجکاوی و جاسوسی مکن! 94- در اصلاح میان مردم هیچ گاه کوتاهی مکن! 95- ادب و تواضع را هیچ گاه فراموش مکن! 96- با خداوند صادق و با مردم با انصاف باش! 97- بر آرزو ها و خواسته های خود غالب باش! 98- خدمتکاری بزرگان و همکاری با مستمندان را فراموش مکن! 99- با بزرگان با ادب و با کودکان مهربان باش! 100- با دشمنان مدارا کن و در مقابل جاهلان خاموش باش! 101- در مال و مقام دیگران طمع مکن! 102- از رفت و آمد و مال و مرام و مسلک خویش کمتر بگو! 103- بجز خداوند هیچ کس و هیچ چیز را فرمانروا و فریادرس خویش مشمار! 104- عمر و روزی با حساب و کتاب است، پس مترس و طمع مکن! 105- عمر را برای عمل و عبادت و پاکی و پرهیزکاری غنیمت بدان! 106- اگر بهشت را می طلبی از فساد و ستم و گردن کشی پرهیز کن! 107- سرچشمه ی زشتی ها را دنیا پرستی و مستی و نادانی بدان! 108- بجز در حق و راستی بندگان خدا را بندگی و فرمانبری مکن! 109- خود را با ستم سلاطین شریک مگردان! 110- دنیای دیگر را به دست فراموشی مسپار |
کلمات کلیدی:
مو?لف | پیام | |||||
---|---|---|---|---|---|---|
|
کلمات کلیدی:
فرار با دوست دختر جدیدم... پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند : پدر عزیزم، با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی. با عشق، پسرت، John پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه افتضاح مدرسه که روی میزمه... دوستت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن! | |
_________________ وای, اما با که باید گفت؟! من دوستی دارم که به دشمن خواهم از او التجا بردن... |
|
کلمات کلیدی:
مو?لف | پیام | ||||||
---|---|---|---|---|---|---|---|
|
کلمات کلیدی:
|
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت . سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید. مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد . این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ." سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ )) مورچه گفت آری او می گوید : ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن | |
|
کلمات کلیدی:
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت . سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید. مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد . این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ." سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ )) مورچه گفت آری او می گوید : ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن | |
|
کلمات کلیدی:
مچ یکی از شاگردان استاد ذن ، بانکی ، را موقع درس درحال دزدی گرفتند. همه شاگردها از استاد خواستند که او را اخراج کند . اما بانکی تصمیم گرفت کاری نکند. چند روز بعد، آن شاگرد دوباره دست به دزدی زد و استاد آرام ماند .شاگردان دیگر اصرار داشتند که دزد مجازات شود تا درس عبرتی برای دیگران باشد . استاد بانکی گفت : چقدر خردمند شده اید ! یاد گرفته اید که درست را از غلط تشخیص دهید و می توانید جای دیگری درس بخوانید .اما این برادر بیچاره هنوز نمی داند که درس چیست و غلط چیست و من باید این را به او یاد بدهم . شاگردان دیگر هرگز به دانش و محبت استادشان شک نکردند و آن دزد نیز دیگر دزدی نکرد. | |
|
کلمات کلیدی:
(( نگران نباش . ایمان تو کمکت می کند تا بر آب راه بروی . اما هر لحظه ایمانت را از دست بدهی ، غرق خواهی شد .))
مرد به بیبهی شانا اعتماد کرد و پایش را بر آب گذاشت و به راحتی پیش رفت . اما ناگهان هوس کرد ببیند که استاد بر کاغذی که به پشت او چسبانده چه نوشته است .
آن را برداشت و خواند : (( ایزد راما ، به این مرد کمک کن تا از رود بگذرد.))
مرد فکر کرد : همین ؟ این ایزد راما اصلا کی هست ؟
در همان لحظه ، شک در ذهنش جای گرفت ، در آب فرو رفت و غرق شد.
آخرین ویرایش توسط شقایق شاهی در تاریخ پنج شنبه اوت 28, 2008 2:38 pm; در مجموع 1 بار ویرایش شده است