قصه ی دختردیوانه! عبدالواحد رفیعی اصل قضیه ازآنجا شروع شد که تلفن دفتر "بنیاد حمایت ازدختران وزنان دوردنیا" به صدا درآمد ومردی ازآن طرف گوشی با صدای پیری سوال کرد؛ دفترحمایت اززنان؟ صدای جوانی ازاین طرف جواب داد؛" بله پدرجان بفرمایید، این جا "بنیاد حمایت ازدختران وزنان دوردنیا" است. پیرمرد چنین خبرداد که؛...ادامه...
|
|
*************************** |
کلمات کلیدی:
آدمک های تقدیرساز مهسا طایع قصه ی ما، قصه ی تازه ای نیست. قصه ی ما را از هرکی بپرسید می داند که از تپش قلب های ما، صدای خمپاره شنیده می شود... قصه ی ما را از هرکی بپرسید می داند که روح مان از صدای وحشت انگیز انفجارها لبریز است...ادامه... * دنیای امروز ما تعبیر خواب کدام دیوانه بود؟ ***************************
کلمات کلیدی:
قصه های فولکلوریک میهن ما
نوشتهً عزیز حیدری
بخشی ازین نوشته ها در سال های گذشته برای اولین بار در سایت آریایی به نشر رسید ولی اکنون نویسندهً محترم آنرا با عکس ها و مناظر کشور به شکل پی دی اف ترتیب داده است که قابل قدراست
مــــــطــــــالــــــب بـــیـــشـــتر از اریایی
بالا
کلمات کلیدی:
در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند.
بسیاری هم غُر و لُند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد . حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...
با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت . نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد.
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
پادشاه در ان یادداشت نوشته بود :
" هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد ."
کلمات کلیدی:
خدایا!
به من کمک کن،
به من کمک کن تا عشق او را برای همیشه حفظ کنم،
خدایا!
به من کمک کن تا عاشقانه ترین نگاه ها را در چشمانش
بریزم لطیف ترین کلمات را نثار قلب جوانش کنم.
خدایا به من کمک کن تا در معبد عشق او بهترین و
شیرین ترین دعاگر باشم.
خدایا به من کمک کن تا سرود عشق را به هنگام طلوع
آفتاب هر بامداد بر لبانش جاری سازم ،آواز عشق را در
گوشش سر دهم ،
خدایا ! بگذار او نیز مرا همچون بتی در معبد عشق
بگذارد و پذیرا شود
صدف جان دوستت دارم
کلمات کلیدی:
گفتم: دیشب که راه افتادید طرف شهرتون راحت رسیدید؟
گفت : خدا رحم کرد بهمون. ماشینمون نزدیکای شهر خراب شد.
گفتم: چرا؟ ماشینتون که هیچ عیب و ایرادی نداشت.
گفت: مگه ندیدی موقع خداحافظی خانم فلانی اومد کنار ماشینمون و بهش نگاه کرد. همش تقصیر چشم شور اونه که ماشین وسط راه خراب شد.
گفتم: چرا تهمت میزنی به مردم. اون بنده خدا که کاری به ماشین شما نداشت فقط اومد باهاتون خداحافظی کرد.
گفت: من تهمت نمی زنم. این تو هستی که نمی خواهی واقعیت را بپذیری. اون زن چشماش شوره. هر وقت که دیدمش بعدش یه اتفاق ناگوار برام افتاده.
گفتم: اینکه خدا بهتون رحم کرده و نزدیک شهر ماشینتون خراب شده و صحیح و سالم رسیدید خونه اتفاقه ناگواره؟
گفت: اگه اون همه صدقه نداده بودیم و اسفند دود نکرده بودیم معلوم نبود الان از توی کدوم دره می کشیدنمون بیرون.
گفتم: ما اینجا دو تا فرض داریم. یکی حرف تو یکی حرف من. فرض کن نود و نه و نیم درصد حرف تو درست باشه. ولی می دونی اگه به اندازه همون نیم درصد باقی مانده حرفت اشتباه باشه چه گناه بزرگی کردی؟ به اون بنده خدا بی هیچ تقصیری تهمت زدی. اخلاقت را هم می دونم الان هر جا بشینی این موضوع را تعریف می کنی و اسم اون بنده خدا را هم به عنوان مقصّر می آوری. فکرش را کردی بعدا چطوری جواب خدا را در محکمه الهی بدهی؟
گفت: بابا با تو اصلا نمیشه حرف زد. مثل این عقب مونده ها فکر می کنی.
گفتم: إنّ الله بکلّ شیء علیم.
کلمات کلیدی:
تازه اومده بودن تو کوچه ما.... یه نجابت خاصی تو چهرهاش بود که ناخود آگاه انسان رو به طرف خودش جذب میکرد ......
یکی از همسایه هامون (فلانی) که همه می شناختیمش تو حرف در آوردن برای مردم ....... یه روز به نسرین خانم (همسایه بغلی اش ) گفته بود که این دختره هر روز یه ماشین میاردش خونه و فک کنم ....... و از این حرفا ....... این حرف پیچید و پیچید تا رسید به گوش مادرم ...........
خلاصه سر تون درد نیارم دیدم یه روز مامانم گفت : نمی دونم این ملت از خدا نمی ترسن مگه خودش دختر نداره که بی محابا هرچی از دهنش در می یاد می گه ....... گفتم مگه چی شده ؟؟؟ ....... مامانم ادامه داد: خدا نکنه یه نفر جدید سر از این کوچه در بیاره حتما یه حرف تو آستینش براش آماده داره؟؟؟؟ گفتم: حالا مامان تو چرا غیبت میکنی ؟؟ گفت : غیبت این جور آدما واجبه !!!!! ......(در جریان باشیداین فتوای جدید مامانه)!!!!
آقای همسر هم گفت : مادر تو چرا حرص می خوری ...... اونی که اون بالاست ضامن آبروی بنده هاشه .....
فک کنم یه سالی از این موضوع گذشت ...... حرمت واحترام آرزو نه تنها کم نشد بلکه همه حاضر بودن به عفت اون دختر قسم بخورن ..... یه تسنن اهل دل ، عاشق اهل بیت بود ..... تو این یه سال کلی با هم دوست شده بودیم ........ گه گداری می اومد خونه ما و ساعتها با هم حرف می زدیم ...... عاشق امام رضا بود ..... آرزوش این بود که یه بار بره مشهد ..... و رفت نه تنها یه بار بلکه هر سال یه بار ......
یه روز اومد خونه ما .... پکر بود .... گریه امونش نداد گفت : تو رو خدا دعا کن خدا حقم رو ازش بگیره ...... گفتم : وا آرزو چی شده حقتو از کی بگیره ؟؟
گفت : نه دعا کن خدا بیدارش کنه !!!! هدایتش کنه !!!! گفتم: کی رو ؟؟؟
گفت : فلانی !! گفتم : ای بابا هرکی یه حرفی بزنه و تو این جوری گریه کنی مگه می شه ..... پس اونی که اون بالاست چکاره است ؟؟؟ واگذار کن به اون !!
بعد از اینکه یه کم آروم شد گفت : به نظرت مردم حرفشو باورکردن ؟؟
گفتم : چه حرفایی می زنی معلومه که نه !! تو باعث افتخاری برای خانواده ات .... برای دوستات .....
نمی دونم دقیقا چه مدت گذشته بود ..... مدتها بود ما ازاون کوچه نقل مکان کرده بودیم واز هیچکدم از همسایه هامون خبر نداشتیم ..... یه روز وقتی از سر کار رفتم خونه ... مامانم گفت: هیچ می دونی فلانی چه بلایی سرشون اومده ؟..... گفتم : تصادف کردن ....! گفت : نه بابا کاش تصادف میکردن ..... آبروشون رفت .... گفتم : یعنی چی ؟ آبروشون رفت ..... گفت : دخترش بدون اینکه خبر بده از خونه زده بیرون و با یه پسری گرفتنشون ..... حالا به عقد پسره در آمده بدون اینکه خانواده ها راضی باشن .....شوهرش ور شکست شده و معتاد شده ......چند روز پیش هم تصادف کرده و مرده ..... خلاصه زندگیشون نابود شده ..... رفته یه جایی زندگی می کنه که هیچکس نشناسدش....
گفتم : مامان حالا این همه اطلاعات رو یه روزه از کدوم منبع بدست آوردی؟
گفت : نسرین خانم ....
آقای همسر هم گفت : حالا به حرف من رسیدی مادر! گفتم که خدا ضامن آبروی بنده هاشه .....
حاشیه:
1ـ اسامی واقعی نیستند .....
2ـ بعضی از آدما فکر می کنن اجازه دارن به راحتی درباره دیگران هر آنچه می خوان بگن ....... در این پست خواستم فقط انذار کنم شایدم بیدار باش بدم ..... اگه درست انجام ندادم عذر می خوام ..... (اولین بیدار باش هم برا خودم بود)
3ـ فکر نمی کنم مثل کلید اسرار پیام رسانیش خوب بوده باشه ...... به بزرگواری خودتون ببخشید....
دلتون خواست بخونین :
نوشته شده توسط : زهرا
کلمات کلیدی:
از وقتی سر و کله کلاس و تمدن بدشگون پیدا شده .... بدبختی و بی غیرتی همه رو گرفته ... اگه (خیلی عذر می خوام ) بامانتوهای آنچنانی و هفت قلم آرایش کرده دختر مسلمون بره خیابونا رو متر کنه کلاس داره ..... اگه تو سفره های میهمانی بیشتر از 10 جور غذا باشه کلاس داره ...... اگه تو حرف زدنت سه چهار تا کلمه اجنبی نگی اوج بی کلاسیه ..... اگر رفت و آمد دختر وپسرمون رو کنترل کنیم بی کلاسیه (یعنی که چی؟؟ تو کارای شخصیشون دخالت می کنیم !!!).... خلاصه خودمونو زدیم به کوچه ... چپ و در مسیر استحاله گی پیش می ریم تا از قافله مسترتمدن عقب نمونیم ......
تا کجا.... دیگه من نمی دونم .....
حالا عجله ای نیست ....
صبر کنید .....
هنوز بلاهایی که تمدن وکلاس باید به سرمون بیارن ادامه داره .....
......
...
آسمون شدیدا ابریه .... اما از بارون خبری نیست ...... خیلی وقته که بارون نیومده ...... همه ته ته ته غصه هاشون برای خشکسالی امسال نگرانن .....
....
اتوبوس هنوز راه نیفتاده ..... پیرمردی هفتاد ، هشتاد ساله ... با چند تا سنگگک اومد تو قسمت زنا(ن) ... خانم سنگک نمیخواین .... کی جواب میده؟ هر کی تو فکر غصه های خودشه ...... پیرمرد ناامید و خمیده تر از اتوبوس پیاده شد.....
.......
به ما چه این پیرمرد با این سنش میاد سنگگک می فروشه ......
به ما چه یه نفر برای پانصد تومن مونده که بده ودیعه تا تو این اجاره های سر سام آور دنبال خونه نباشه ..... از اون طرف پنج میلیون باید خرج یه عروسی رفتن بشه ..... به قول ؟ مگه میشه با اون لباسی که رفته عروسی دختر خاله اش با همون لباس بره عروسی پسر عموش ..... مگه میشه شوهرش کت وشلوار بی مارک بپوشه ..... اونوقت نمی گن چی بی کلاسن !!.....
به ما چه که خانم ع پول نداره پسرشو که ناراحتی قلبی داره عمل کنه ....... از اون طرف اگه برای یه مهمونی عصرونه 15 نفره سیصد تومن خرج شه لازمه ..... یعنی اگه اون جوری نباشه بی کلاسیه .....
به آقایی که مسئول استخدامه چه ربطی داره فلان دختر باید خرج خونواده شو بده اما از کار خبری نیست ...... از اون طرف به واسطه آشنایی با پدر فلان دختر که پدرش میلیاردره و فقط برای سرگرمی می ره سر کار ........ همیشه کار هست در هر سمتی که بخواد ....
به خانم فلانی (که غالب بر 50 سرویس طلا داره وهر سرویشش حداقل 10 میلیونه و براش حکم یه بار مصرف رو داره چون تکراریه ... و نمی تونه بفروشه چون از هر کدومش یه خاطره داره ) چه ......که دو تا جوان می خوان زندگیشون رو شروع کنن و برای هزینه اولیه شون موندن ...... البته ما که بخیل نیستیم خدا بیشتر بده ...... ولی شما بگین جای فکر کردن نداره .... حرص خوردن نداره ..... البته فکر نکنین طرف مسلمونی حالیش نیس ..... برعکس !!!!!!.....
به ماچه!!!! .....
....... به ما چه ..... !!!!
.....
............ به ما چه متراژ خیابونا و پیاده روها با دختراست ...... اونوقت پسرا مسئول ناظر این متراژهان ....(اگه این جمله رو نمی گفتم.....!!!
...... بگذریم ...
ایستگاه مقصد .....
هنوز آسمون ابریه .... این قسمت از شهر هم بارون نیومده ......
چقدر دلم می خواست بارون بیاد و راه برم زیر بارون ......
احساس می کنم کله ام داغ کرده ......
خدایا نکنه ......نکنه دیگه صدای بارونو نشنویم..........
......
نوشته شده توسط : زهرا
کلمات کلیدی:
اگر کلمه دوستت دارم نمایشگر عشق خدایی من نسبت به توست
اگر کلمه دوستت دارم راضی کننده و تسکین دهنده قلبهاست
اگر کلمه دوستت دارم پایان همه جدایی هاست
اگر کلمه دوستت دارم نشانگر اشتیاق راستین من نسبت به توست
اگر کلمه دوستت دارم کلید زندان من و توست
پس با تمام وجود فریاد میزنم:
دوستت دارم صدف جان
نظرات دیگران (
< lang=js>document.write(CommAr[CC++]);>
15 ) |
کلمات کلیدی:
پدر
می خواهم امروز از تو سخن بگویم تو که هرگز غرورت را مضحکه دست سختیها و ناآلامی ها نکردی و تو که آرزوهایت را هر چند دوست داشتنی نادیده انگاشتی و تو که آلام و دردهایت را هر چند سخت در قلبت مدفون کردی؛
تو را می گویم پدر، تو را که در برابر امواج سخت طوفان سینه سپر کردی تا
کشتی زندگانی ات مصون بماند.
تو را می گویم که همچون باغبانی هر روز و هر شب، لحظه به لحظه نگران در امان ماندن نونهالانت بودی.
و هر چند دستانت رنجور و خسته اما همیشه در تداوم آسایشی از بهترین برای فرزندانت بودی.
و شانه هایت هر چند آرام حتی در سکوت و خلوت نلرزید.
و پاهایت هر چند کم رمق؛ در تکاپوی زندگانی لحظه ای نایستاد.
دوستت دارم پدر
- کاش می شد آرزوهایت را تحقق بخشم و نگاهت را وسعت؛
تا شاهد باشی به ثمر رسیدن زحماتت را و شکوفایی و بهار آرزوهایت را
و فخر فروشی بر آن، بر مشقاتت
- کاش می شد آرزوهایت را رونق بخشم و برق خوشحالی را در چشمانت نظاره گر باشم
اما افسوس! پدر که تو را چیزی جز رنج از من نرسید و مرا چیزی جز ناکامی از تلاشهایم
که رنج ها و تلاشهایم را بی ثمر نکن و نفس های پدر را جان ده تا روزی ببیند به بار نشستن نهالش را
خداوندا تو را بر هستی ات قسم !
که غرور پدر را حفظ کن در برابر دیدگان همه
آه! ای خدا کسی او را رنجانده آیا؟
یا که غرورش را شکسته تکه تکه بر زمینُ وانهاده....
چه کسی چنین بی محابا بر تو تازیده؟
چه کسی تو را آزرده و قامتت خم نموده؟
چه کسی تو را نا امید از آرزوهایت ساخته؟
پدر جان چه کسی بر تو چنین جسارت کرده؟
لعنت و نفرین بر او
تمام ننگهای عالم بر او
که چنین بی محابا بر پدر تاخته
نا امید مباش پدر که فرزندت از تلاش ننشیند و آرام نگیرد از تلاطم
و تنها نگذارد تو را تا که نکند وانهی ما را
تکه تکه های غرورت را جمع می کنم و بر دیده منت می نهم
و در کارخانه وجود بدان الماس فخر می سازم و بر تاج سر می نهم و بر عالم فخر می فروشم...
و هرگز نمی گذارم که در وانفسای غربت زندگانی تنها بمانی
و در آماج زهر گستاخان بی کس بمانی
.
.
.
پدرجان!
غرورت را دوست می دارم
و تو را آنگونه که هستی عزیز می دارم.
و تو را حتی با لغزشهایت دوست می دارم و می پرستم.
کلمات کلیدی: