صداقت کودکانه و صراحت مردانه
اشاره
عامل فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی چه بود ؟ آیا این میخائیل گورباچف بود که با شلیک به قلب این امپراتوری عظیم ، طومار موجودیت آن را درهم پیچید ؟
به باور این نگارنده و با استشهاد و استناد به بسیاری از رویدادهای سرنوشت ساز تاریخ ، هیچ شخص و شخصیتی هر چند بزرگ به تنهایی و بدون بستر و زمینه های مساعد نمی تواند مسیر محتوم تاریخ و نظام حاکم بر آن را دگرگون سازد . بنابراین می توان کفت «گورباچف» های تاریخ ، زمان شناسانی هستند ، که حرف هایی می زنند و واقعیت هایی – تلخ یا شیرین – را بیان می کنند که چه بسیار ژرف اندیشان دیگری هم قبلا آن واقعیت ها را درک کرده اند ، اما جرات و شهامت مطرح کردن آن ها را نداشته اند .
نظام سوسیالیستی شوروی در عرصه های اجتماعی ، اقتصادی و علمی و....توانست گام هایی موفقیت آمیز بر دارد ، اما از آنجا که نتوانست هویت و شخصیت فطری و الهی انسان را درک کند ، ارکان پولادینش درهم شکست و زنجیر انسجامش از هم گسست . دیر زمانی بود که نارسایی ها و ضعف هایی، اندرون نظام را دچار آشفتگی و نابسامانی کرده بود ، اما ایدئولوگ های متعصب و دگماتیسم حاکم و نظریه پردازانی که موجودیت خود و اندیشه خود را در گروی بقای این نظام می دانستند ، در حقیقت چشمان مصلحت بین خود را به روی واقعیت های تلخ می بستند .
گورباچف حقیقتی را فریاد کرد که خیلی ها در خفا و در محافل خصوصی می گفتند . او شهامتی کودکانه و ساده انگارانه داشت که نمی توانست چیزی را که همه باور داشتند ، پنهان سازد . گورباچف یک باور همگانی ، اما پنهانی را آشکار کرد . پنهان ماندن باور عامه مردم ، مسئله ای خاص زمان و مکان فوق نیست ، بلکه در سطوح مختلف و در همه عرصه های گوناگون اجتماعی و در همه جوامع و در همه ادوار تاریخ دیده می شود . گاه حتی یک فرد خودخواه و خودپسند با تمسک و توسل به عادت خودستایی افراطی می کوشد عقده های حقارت و ذلت خود را بپوشاند . در حالی که همه یا اکثر اطرافیان و مخاطبان او ، پوچی و بی محتوایی سخنان و ادعاهای واهی او را می دانند ، اما کمتر کسی شهامت رد کردن یا تکذیب سخنان او را دارد . همه مخاطبان نوعا ادعاهای واهی او را می شنوند و ظاهرا سری به علامت تایید می جنبانند ، اما باطنا با پوزخندی او را مسخره می کنند . چون هیچ کس با شهامت ایثارگرانه رو در روی او نمی ایستد و او را از خواب غفلت بیدارنمی کند ، او همچنان بت واره ، شخصیت کاذب خود را می پرستد و روز به روز در باور اراجیف خود راسخ تر می شود . عموم خودکامگان خودفریفته از این نوع اند .
چه زیبا می فرمایند رسول گرامی اسلام(ص) : « صدیقک من صدقک لا من صدقک ».
دوست واقعی تو کسی است که با تو راست بگوید ، نه این که تو را تصدیق کند .
بیاییم این شهامت و صراحت و صداقت را از نزدیک ترین دوستان و اطرافیان خود دریغ نکنیم . فضای مدیریت خود را ، چه در سطح یک مدرسه وچه در سطح یک جامعه به گونه ای شفاف ، صریح و روشن سازیم که هیچ نقدی و نقلی به حاشیه تاریکی و خفا رانده نشود . نقدها را با آغوش باز بپذیریم و منتقدان را گرامی بداریم .
« هانس کریستین آندرسن» داستان نویس مشهور دانمارکی(1875-1805) برای تبیین این حقیقت داستانی زیبا و عمیق نگاشته است . قهرمان داستان این نویسنده نیز یکی از شاهان خودفریفته شهر هرت است .
با این امید که همه صداقتی کودکانه و صراحتی مردانه داشته باشیم .
صداقت کودکانه و صراحت مردانه
دو خیاط به شهری وارد شدند و پادشاه را فریفتند که ما در فن خیاطی استادیم و بهترین لباس ها را که برازنده قامت بزرگان باشد، می دوزیم . اما از همه مهم تر ، هنر ما این است که می توانیم لباسی برای پادشاه بدوزیم ، که فقط حلال زاده ها قادر به دیدن آن باشند و هیچ حرام زاده ای آن را نبیند .اگر اجازه فرماییدچنین لباسی برای شما نیز بدوزیم . پادشاه با خوشحالی موافقت کرد و دستور داد مقادیر هنگفتی طلا و نقره در اختیار دو خیاط گذاشتند ، تا لباسی با همان خاصیت سحرآمیز بدوزند ، که تارش از طلا و پودش از نقره باشد .
خیاط ها پول و زر و سیم را گرفتند و کارگاهی عریض و طویل دایر کردند و دوک و چرخ و قیچی و سوزن را به راه انداختند و بدون آن که پارچه و نخ و طلا و نقره ای صرف کنند، دست های خود را چنان استادانه در هوا تکان می دادند ، که گویی مشغول دوختن لباس اند .
روزی پادشاه ، نخست وزیر خود را به دیدن لباس نیمه کاره فرستاد . اما صدراعظم هر چه نگاه کرد چیزی ندید . از ترس آن که مبادا دیگران بفهمند که او حلال زاده نیست ، با جدیت تمام زبان به تعریف و تمجید از هنر خیاطان گشود و به پادشاه گزارش داد که کار لباس به خوبی رو به پیشرفت است . ماموران عالی رتبه دیگر هم به تدریج از کارگاه خیاطی دیدن کردند و همه پس از آن که با ندیدن لباس به حرام زادگی خود پی می بردند ، این حقیقت تلخ را پنهان می کردند و در تایید کار خیاطان و توصیف لباس بر یکدیگر سبقت می گرفتند .
تا بالاخره نوبت به خود پادشاه رسید و به خیاطخانه سلطنتی رفت ، تا لباس زربفت عجیب خود را به تن کند . البته او هم چیزی ندید و پیش خود گفت : معلوم می شود فقط من یکی در میان این همه ، حلال زاده نیستم . او هم با کمال دبرباوری و ناراحتی ، ناچار وجود لباس و زیبایی و ظرافت آن را تصدیق کرد و در مقابل آیینه ایستاد ، تا آن را به تن او اندازه کنند . خیاطان حقه باز پس می رفتند و پیش می امدند و لباس موهوم را به تن پادشاه راست و درست می کردند و آن بیچاره لخت ایستاده بود و از ترس سخن نمی گفت و ناچار دائما از داشتن چنین لباسی اظهار مسرت نیز می کرد .
سرانجام قرار شد جشنی عظیم در شهر برپا شود ، تا پادشاه جامه تازه را بپوشد و خلایق همه او را در این لباس ببینند . مردم به عادت معمول در دو سمت خیابان ایستادند و پادشاه لخت با آداب تمام ، با آرامش و وقار از برابر آن ها عبور می کرد و دو نفر از خدمه دربار دنباله لباس را در دست داشتند ، تا به زمین مالیده نشود و درباریان ، رجال ، امیران و وزیران نیز با احترام و حیرت و تحسین پشت سر پادشاه در حرکت بودند و مردم نیز با آن که هیچ کدامشان لباسی بر تن پادشاه نمی دیدند ، از ترس تهمت حرام زادگی غریو شادی سر داده بودند و لباس جدید را به پادشاه تبریک می گفتند .
ناگاه کودکی از میان مردم فریاد زد :
« این که لباس به تن ندارد ! این چرا لخت است؟!» هر چه مادر بیچاره اش سعی کرد او را از تکرار این حرف منصرف کند ، نتوانست . کودک دوباره به سماجت گفت : « چرا پادشاه برهنه است؟»
کم کم یکی دو بچه دیگر هم همین حرف را تکرار کردند و بعضی از تماشاچیان با تردید این حرف را برای هم نقل کردند و دیری نگذشت که جمعیت یک پارچه فریاد زد : « چرا پادشاه لخت است ؟ و چرا.... و چرا....؟»
< type=text/java>GetBC(902);>
کلمات کلیدی:
یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد... اون یه آکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد. تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود.
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد. بالاخره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه.
دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت.
میدانید چرا؟
اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی.
ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند.
کلمات کلیدی:
گدایان بی مقدار عصر ما ... درد آن قاتل بروجردی را داشت که چهل سال پیش در تهران به دارش آویختند. رئیس دادگاه گفته بود :« شما متهم هستید به قتل بیست و سه دختر و زن بی گناه.آیا قبول می کنید؟ » _ بله قبول می کنم. _ برای چه آنها را می کشتید؟ _ برای چه می کشتم؟ من سرباز بودم. عصر پنجشنبه که از پادگان مرخصمان می کردند ، می رفتم توی خیابان ها. کس و کاری که نداشتم.همین که زن یا دختر تنهایی می دیدم می رفتم طرفش. شوخی می کردم . برایشان آواز می خواندم. زبان بازی می کردم تا نرم می شدند. بعد می بردمشان به قنات های اطراف. _ برای چه می بردید؟ _ خب معلوم است دیگر ، برای ج م اع.برای احوال پرسی که آدم کسی را به قنات نمی برد! _ پس چرا می کشتید؟ _ از ساده لوحی شان دلم به هم می خورد. چهار تا کلام خوش به هر کدام می گفتی ، بند تنبان شان شل می شد. _ خب شاید در زندگانی شان کلام خوش نشنیده بودند ، آیا باید آنها را می کشتید؟ _ آقای رئیس،مثل اینکه شما هم کلام خوش به عمرتان نشنیده اید..... * متن مربوط به کتابیه که نمی تونم اسمش رو بیارم...اما فوق العاده است!
کلمات کلیدی:
یک لبخند نجاتم داد
بسیاری از مردم کتاب "شازده کوچولو " اثر اگزوپری " را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید وکشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آو خود را در مجموعه ا ی به نام لبخند گرد آوری کرده است. در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبان ها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد می نویسد :" مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم . جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم وبا دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم . از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم . او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود . فریاد زدم "هی رفیق کبریت داری؟ " به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ....ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت وبه او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت . سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود .
پرسید: " بچه داری؟ " با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم وعکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" اره ایناهاش " او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد . گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم.. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند . چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آنکه که حرفی بزند . قفل در سلول مرا باز کرد ومرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند. یک لبخند زندگی مرا نجات داد بله لبخند بدون برنامه ریزی بدون حسابگری لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم . لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی ، لایه موقعیت شغلی واین که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم . زیر همه این لایه ها من حقیقی وارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم من ایمان دارم که روح های انسان ها است که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارد. متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما که در ساخته شدنشان دقت هولناکی هم به خرج می دهیم ما از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند وسبب تنهایی و انزوایی ما می شوند." داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است آدمی به هنگام عاشق شدن ونگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند. وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسان را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی من طبیعی خود نکشیده است و با هم وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ میدهد. پس لبخند کم هزینه ترین، انسانی ترین و زیباترین هدیه ای است که می توان برای همه انسان ها فرستاد و دل ربایی کرد
فراموش مکن که هر چهره ای با لبخند زیباتر است
|
کلمات کلیدی:
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبررسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشورانتخاب گردد. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود، و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دست نداشتی!
یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی.راز موفقیت در زندگی ، داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است."
کلمات کلیدی:
تنها گناهکار
شاه ونگ خردمند،تصمیم گرفت از زندان قصرش بازدید کند و شکایت های زندانیان را بشنود.
زندانی متهم به قتلی گفت:«من بی گناهم.مرا به اینجا آوردند،چون فقط قصد داشتم همسرم را بکشم.اما قتلی مرتکب نشده ام.»
دیگری گفت:«مرا به رشوه گیری متهم کرده اند.اما من فقط هدیه ای را پذیرفتم که به من دادند.»
همه ی زندانیان در برابر شاه ونگ ادعای بی گناهی می کردند.اما یک از آن ها،جوانی تقریباً بیست ساله،گفت:
- «من گناهکارم.برادرم را در نزاعی زخمی کردم و سزاوار مجازاتم.این می توانم به عواقب کار زشتم فکر کنم»
شاه ونگ فریاد زد:«بی درنگ این جنایت کار را از زندان اخراج کنید! این همه آدم بی گناه اینجاست،این آدم،همه را فاسد می کند!»
برگرفته از کتاب "قصه هایی برای پدران،فرزندان،نوه ها" از پائولو کوئیلو
کلمات کلیدی:
داستان زیبا و تکان دهنده
کلمات کلیدی:
زندگی مانند نوشیدن قهوه است!
بخوانید که آموزنده است
گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیت های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعی آن ها خیلی زود به گله و شکایت از استرس های ناشی از کار و زندگی کشیده شد .
استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از انواع قهوه خوری های سرامیکی، پلاستیکی و کریستال که برخی ساده و برخی گران قیمت بودند بازگشت. سینی را روی میز گذاشت و از میهمانان خواست تا از خود پذیرایی کنند. پس از آنکه همه برای خود قهوه ریختند
استاد گفت: اگر دقت کرده باشید حتما متوجه شده اید که همگی قهوه خوری های گران قیمت و زیبا را برداشته اید و آنها که ساده و ارزان قیمت بوده اند در سینی باقی مانده اند. البته این امر برای شما طبیعی و بدیهی است. سرچشمه همه مشکلات و استرس های شما هم همین است. شما فقط بهترین ها را برای خود می خواهید .
قصد اصلی همه شما نوشیدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوری های بهتر را انتخاب کردید و البته در این حین به آن چه دیگران برمی داشتند نیز توجه داشتید. به این ترتیب اگر زندگی قهوه باشد، شغل، پول، موقعیت اجتماعی و ... همان قهوه خوری های متعدد هستند. آنها فقط ابزاری برای حفظ و نگهداری زندگی اند، اما کیفیت زندگی در آنها فرق نخواهد داشت. گاهی، آن قدر حواس ما متوجه قهوه خوری هاست که اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمی فهمیم .
پس دوستان من، حواستان به فنجان ها پرت نشود... به جای آن از نوشیدن قهوه خود لذت ببرید
کلمات کلیدی:
یک داستان واقعی
سلام ختماٌ بخوانید
من تا امروز داستان های زیادی رو خوندم . هیچوقت تصمیم نداشتم داستان زندگیم رو به کسی بگم اما حالا زبانم باز شده . می خواهم از نامردی زمانه و از حماقت خودم که اسمش رو گذاشتم عشق بگم. درست یک سال نیم پیش بود کاخ آرزو هام رو سرم ویران شد و تا خود امروز نتونستم فراموش کنم که یه پسر چطور زندگیم رو نابود کرد.
داستان من اینطوری شروع شد : من و اون توی شرکت باهم آشنا شدیم درست دو ماه بعد از ورود جفتمون به اون شرکت بود که با هم دوست شدیم . ما هروز از صبح تا شب با هم بودیم بعد از کار هم بیرون بودیم تا ساعت 11 شب . اون به من خیلی ابراز علاقه میکرد اینکه من همون آدمی هستم که یه عمر دنبالش گشته تا باهاش دوست بشه که دوستش داشته باشه و باهاش زندگی کنه . من مثل اون تنها بودم با کسی دوست نمی شدم یا اگر میشدم دل نمی بستم . اولاش برام یه عادت بود یه محبت بود اما یواش یواش عاشقش شدم . اونم تو سن 26 سالگی منی که ادا می کردم هیچکس نمی تونه قلبم رو اسیر کنه حالا همه نفسم شده بود اون . شاید باورتون نشه اما منی که دست به سیاه و سفید نمی زدم و یه مشت ناز خر توخونه داشتم (چون ته تغاری بودم و عزیز دردونه ( حالا شده بودم ناز خر . هر شب خسته برمیگشتم خونه و برای اون غذا درست میکردم تا غذای بیرون رو نخوره آخه ناراحتی معده داشت. اونم با چه ذوق و عشقی . همه چیز داشت خوب پیش می رفت هرشب از خدا تشکر میکردم که اونو بهم داده و هر چهارشنبه تو امام زاده صالح واسه موندنش دعا میکردم . هرکاری که خواست براش کردم هر سازی که زد براش رقصیدم اونی که اون خواست شدم اما این وسط پدر مادر اون من رو نمی خواستن چون تمام وجود پسرشون با من بود شروع کرد به خراب کردن من پیش اون و این هم زمان شد با اوج بیماری من . از یک طرف هروز حال من بد و بدتر میشد و از یک طرف اون تحت فشار بیشتری از طرف خانوادش قرار میگرفت . تا اینکه دکتر گفت من باید عمل کنم . من با روحیه داغون قلب شکسته رفتم بیمارستان و وقتی داشتم می رفتم توی اتاق عمل می دونید اون پسر به من چی گفت : دستم رو گرفت و گفت : عزیزم من و تو نمی تونیم باهم ازدواج کنیم و ما فقط دوتا دوستیم . دلم میخواهد یه لحظه فقط لحظه خودتون رو بذارین جای من نمیدونین چه حالی داشتم . و دقیقاً 3 روز بعد ازاینکه عمل کردم اون بدون توجه به التماس هام من رو ترک کرد حتی منتظر جواب تست سرطان من نشد. و دقیقاً یک هفته بعد با اکیپی به شمال رفت و با دختری دوست شد و جلوی من با وقاحت تمام قربون صدقه اون دختر می رفت . اون آدم همه زندگیم رو از من گرفت و حالا هم ازدواج کرده و جالب اینجاست که حالا از من حلالیت خواسته و عذاب وجدان گرفته . اون همه شخصیت و غرور من رو له کرد و رفت من تا دوماه تمام التماسش میکردم که برگرده که این کارو با من نکنه اما اون ..........
دوستای خوبم حالا از اون روزیک سال و نیم گذشته و من اندازه 10 سال پیر و شکسته شدم . من از اون شرکت اومدم بیرون و توی این مدت پیشنهاد دوستی و دست دوستی هیچکسی رو تنونستم قبول کنم به هیچکس اعتماد نکردم و با همه بیگانه ام . همیشه هم از خودم و از خدا می پرسم چرا من ؟ من حقم این نبود من ناشکر نبودم . من هنوزم که هنوزه هرشب تا خود صبح کابوس میبینم و اشک میریزم اکثر موهام سفید شده نه بخاطر اینکه هنوز عاشقم بخاطر اینکه نامردی دیدم . همیشه از خدا میپرسم یعنی من می تنوم دوباره شروع به زندگی کنم. و حالا یه جمله هم به اون میگم :
اون که زد و رفت و شکست یه روز یه جا کم میاره . من تورو نفرین نکردم و نمی تونم این کارو بکنم اما تو همه زندگی من رو از من گرفتی تو آبروی من رو پیش خانوادم بردی . من از خودم گذشتم امیدوارم خدا بتونه ببخشدت .
. ببخشید سرتون رو درد آوردم برام دعا کیند
آدرس ای-میل من:
semira_ash@yahoo. com
کلمات کلیدی: