برگی دیگر از وقایع دوران اختناق وستم در افغانســتان
عبـــدالرشـــــید بینش
جناب بینش با تأثر می نویسد: "نادر شاه پس از یک مدت کوتاه به کشتار و زندانی ساختن شخصیت های سیاسی و مردمان پرشهرت و صاحب قدرت شروع کرد. باین عمل ظالمانه خواست تا به فکر خودش آدمهای روشن فکر و آزادیخواه و ملی گرا را محو یا باسارت کشد و خودرا روحاً از آسیبهای احتمالی آینده آرام سازد. او میگوید : از آنجمله یکی پدرم میرزا عبدالقیوم خان بود که بجرم خدمت بحیث مستوفی ولایت کابل در دوران پادشاهی امیر حبیب الله کلکانی زندانی شد. بعداً سردار محمدهاشم خان , صدراعظم قهار فرمان داد تا تمام جایداد و هستی و ملک و مال پدر و خانواده پدرم ضبط و مصادره گردد. او با تأثر میگوید: حتی زیورات و ذخیره های نقدی زنها را در منزل ما جمع آوری کردند.
او میگوید هرچند من خورد سال بودم اما بخاطر دارم که یک روز یک مرد شخ بروت که مسلح و مجهز با تفنگچه بود بایک زن زشت روی وبدخوی از قوماندانی کابل به منزل ما آمدند و بوسیله این زن بدقیافه از هریک خانمها و دختران خانواده زیورات و حتی انگشتر های یادگاریرا که در انگشت های شان از زمان ازدواج شان بود, کشیدند. او میگوید اتفاقاً در یک کلک خواهر بزرگم یک انگشتر یاقوت سرخ بودکه از زمان عروسی اش میدرخشید. انگشتردر گوشت وپوست او فرو رفته بود. هرچند کوشید آنرا از کلک خود بیرون کند نتوانست. زن پولیس دست بکار شد او هم نتوانست انگشتر را از کلک خواهرم بیرون کند. آن زن پولیس از جای خود بر خاست و گفت انتظار کشید تا از کرنیل مصطفی که در اتاق دیگر بود, هدایت بگیرم. زن پس از چند دقیقه بر گشت وبه خواهرم گفت که فردا یک زرگر را کرنیل مصطفی باخود می آورد وبا قیچی زرگری انگشتر را قیچی می نمایند. در این لحظه برادر بزرگم قادرجان داخل اتاق شد و از دیدن زن زشت صورت و موهای پریشان او وسیمای غم آلود و پریده خواهرم هراسان گردید وبا اضطراب ووارخطایی از خواهرم پرسید که: خواهر جان, چه گپ است؟ این خانم اینجا چه میکند؟ شما چرا اینقدر پریشان و متأثر معلوم میشوید؟ واقعه چیست؟ خواهرم با تأثر در حالیکه اشک در چشمانش جمع بود به برادرم گفت که این همشیره یک پولیس زنانه است و همرای یک منصبدار مردانه از قوماندانی برای تلاشی و جمع آوری زیورات زنهای خانه ما آمده اند. زیورات را از همه اعضای خانواده ما جمع آوری کرده اند. فقط این انگشتری لعنتی من که 25 سال است از شب نکاح خود در کلک خود دارم در انگشتم گور رفته بیرون نمیشود. میگویند که فردا یک زرگر را می آورند تا با قیچی زرگری انگشتر را در کلکم قیچی کند و از انگشتم بکشد. برادرم که یک جوان احساساتی وپرشور بود ازاین سخن خواهرم بر آشفته شد و خطاب به زن پولیس گفت: همشیره جان, شما اززنهای خانواده ما چقدر زیور جمع کرده باشید؟ زن پولیس گفت که کرنیل مصطفی در خانه عقب نشسته است میتواند جواب سوال شمارا بگوید. برادرم با یک گام خودرا به خانه عقبی رسانید وبایک جرئت و شهامت فوق العاده از کرنیل مصطفی پرسید؟ در کلک خواهرم یک انگشتر محکم شده وشما میخواهید فردا زرگر بیاورید تا آنرا قیچی کند. آیا نمیشود که سنگ یاقوت آنرا از روی انگشتر بکشید و طلای آنرا در کلکش بگذاریم؟ زیرا آوردن زرگر و قیچی کردن در کوچه ما آوازه بد را می انــــــدازد.
مزید بر این واقعه جبارانه عمال نادرخان, او میگوید این تمامش نیست یک روز وقتی سر ساعت صبح به مکتب رفتم معلم زبان فارسی دری ما سید حبیب الله خان مرا اشارت کرد و بسوی خود خواست وقتی پیش رفتم آهسته بمن گفت که خودت یکبار به دفتر مکتب بروکه ترا خواسته اند. باشتاب دهلیز طویل عمارت را طی کرده داخل اداره مکتب شدم. معاون مکتب محمد ایوب خان که در لب بالایی خود یک چاک داشت از جایش بر خواست وبا لطف و محبت تمام به فرقم دست کشید و مرا درگوشه اتاق برد وباآواز بسیار ملایم بمن گفت: رشید جان پسرم تو پس بخانه برو و چند روز بمکتب نیا. من با همان روحیه کودکانه خود درک کردم که این حکم یقیناً به محبوس شدن پدر و برادرانم ارتباط دارد. من با یک جهان عقده و نا امیدی و اندوه بنابر حکم ظالمانه نادری راهی خانه شدم. عقده گلویم را گرفته بود, اشک از چشمانم میریخت, نفس زنان با طبراق به پشت وارد منزل شدم. یکه راست بسوی مطبخ خانه رفتم. میدانستم که مادرم در آنجا نان پخته میکند. داخل شدم, وقتی مادرم مرا دید فریادکشید وگفت: چرا زود آمدی؟ ناجورشدی؟ ووقتی اشک را در چشمانم دید که پیوسته برویم میغلطد وارخطا شد. وبایک جست مرا در بغل گرفت , رویم را بوسید و باز پرسید که چرا از مکتب زود آمدم؟ بالاخره که عقده ام کمی باز شده بود با صدای گریه آلود, گفتم مادرجان: مرا از مکتب کشیدند. مدیرمکتب گفت که دیگر به مکتب نیا... مادرم با تعجب و اضطراب پرسید که نگفتند که چرا؟ گفتم نه... شاید بخاطر زندانی شدن پدرم. مادرم مرا بسیار نوازش داد و گفت غصه نخور , جانم همه کار ها را خدا آسان میکند.
جناب بینش هنوز در صنف چهارم بود که در گیر و دار سیاسی و بجرم خدمت در دوران امیر حبیب الله کلکانی پدرش میرزا عبدالقیوم خان مستوفی ولایت کابل زندانی گردید وهاشم خان جابرمال و دارایی شان را ضبط کرد. او وسایر اطفال خانواده اش از مکتب و درس محروم گردانیده شدند.
مادرش دیگر زندگانی را در خانه میرزا عبدالقیوم خان شوهرش در گذر سردارجانخان تنگ یافت و تصمیم گرفت با مال و منال باقیمانده بخانه مادری خود در کوچه قاضی فیض الله خان نقل مکان نماید. در آنجا تربیه و تعلیم شان را مامایش عبدالرحیم رحیمی بدوش گرفت. هنوز یک سال از زندگی شان در کوچه قاضی فیض الله خان نگذشته بود که محمد ابراهیم خلیل با خواهرش عقد ازدواج بست.
محمد ابراهیم خلیل که شخص فرهنگی, ادیب و شاعر بود و در خطاطی دست بالا داشت اورا تعلیم خط و کتابت داد. بعداً در مؤسسه بانک ملی که تازه در سال 1314 بوسیله عبدالمجید خان زابلی تأسیس یافته بود شامل وظیفه ساخت. او پله های پیشرفت و ترقی را در در بانک ملی پیمود تا که به سن وسال پختگی رسید. او در همان سالها مادر مهربان خود را نیز از دست داد و با برادرش در همان کوچه با مامای خود زندگی داشتند.
میرزا عبدالقیوم خان در صدارت شاه محمود خان از زندان آزاد گردید و جناب بینش با پدر یکجا در همان کوچه قاضی فیض الله خان سکونت اختیار کردند. تا که در جولای سال 1943 ازدواج کرد . هنوز یک سال و نیم از ازدواج شان نگذشته بود که جناب بینش بحیث نماینده بانک ملی افغانستان در شهر کویته مقرر شد. بعد از دوسال ماموریت در کویته خانمش وفات یافت و در همان محل مدفون گردید. او بعداً در 18 جنوری 1948 نماینده بانک ملی در بمبئی مقرر گردید. بعد از دوسال دوباره به کابل آمد و بحیث مدیر عمومی مامورین بانک ملی تقرر یافت. بعد از پنج سال خدمت درین پست بحیث معاون شرکت صادراتی قره قل گماشته شد. بعد از پنج سال خدمت بحیث معاون در سال 1970 بــــرای یک سفر کوتاه غرض اشترا ک در لیلام پوست قره قل به نیو یارک رفت. ازین سفر مؤفقانه اش شرکت یک هزار دالر امریکایی بوی پاداش داد.
بعد از سفر نیو یارک در اپریل سال 1971 بحیث معاون شرکت بیمه ملی افغانستان مقرر گردید. اوبرای تکمیل معلومات در بیمه در 17 جون 1972 عازم لندن گردید. بعد تکمیل کورسها دوباره به وطن آمد و از طرف هیأت مدیره به صفت رئیس بیمه افغان مقرر گردید. محترم بینش این وظیفه را تا رویداد هفتم ثور 1357 بدوش داشتند.
بعد از رویداد هفتم ثور مانند سایر افغانها او هم نتوانست در زیر فشار اربابان کمونستی به حیات خود در افغانستان ادامه بدهد مجبور شد کشور را ترک گوید. او در ابتدا در ماه می 1981 به هندوستان آمده وسپس با تمام اعضای فامیل راهی ایالات متحده امریکا شده و در ایالت کلیفور نیا شهرک زیبای فریمونت مسکون گردید.
از کارهای فرهنگی جناب عبدالرشید بینش در فریمونت, کلیفورنیا همکاری و نشر مجله خراسان بود که به سر دبیری محمد قوی کوشان و فریده جان انوری از مرکز کلتوری فریمونت به نشر میرسید میباشد. جناب بینش بعلاوه تهیه مضامین و مقالات بخش خطاطی این نشریه وزین را نیز بدوش داشتند. بعلاوه جناب بینش بگفته خودش یاد مانده های زندگی خود را جمع کرده کتابی تحت عنوان "بارقه های بینش" درسال 2002 به نشر رسانیده است. بگفته خودش این کتاب طرف استقبال افغانستانیهای ایالات متحده واقع شد و بزودی نایاب گردید.
جناب بینش در حال حاضر در فریمونت کلیفورنیا با اعضای خانواده زندگی دارد. مصروف کارهای فرهنگی میباشد. برای این خادم فرهنگ اصیل افغانستان عمر دراز و پر بار آرزو کرده دوام حیات گرانمایه شانرا از خداوند خواهانیم.
کلمات کلیدی: