جان من گر بدلت میل شکار افتاده
بدرت مرغ دلم نقد و تیار افتاده
ز کجا سوی من گمشده افتد نظرت
که چو من بر سر کوی تو هزار افتاده
من نه تنها بسر کوی تو بسمل شده ام
کشتگان تو بهر کنج و کنار افتاده
دل خودرا بچه امید تسلی بدهم
کز عدم دورتر از یار و دیار افتاده
یار را در بر اغیار که دیدم گفتم
خرمن گل بسر تودهء خار افتاده
از فغان دل من گوش جهانی کر شد
تا که مینای می از دست نگار افتاده
بچه اوضاع جهان شاد شود خاطر من
هر طرف می نگرم مرده قطار افتاده
عشقری کیست که در بزم تو آید به حساب
همچو خاکستر مجمر ز شمار افتاده
کلمات کلیدی:
لایق وصلی نگردیدم به هجران ساختم
خنده نامد بر لبم با چشم گریان ساختم
صید دام الفت شان گشته بودم بی طمع
بر جفا و جور و بیداد نکویان ساختم
ای مهء دیر آشنا روزی بخوان اشعار من
خون دل خورده به اوصاف تو دیوان ساختم
همچو تیغون از غم و سودای عشق گلرخی
سالها در گلخنی سر در گریبان ساختم
چون سویدا بد گمانی از دل دلبر نرفت
گرچه پیراهن بخود از پوش قران ساختم
سالها بی وعده در راهش نشستم منتظر
پرده های چشم پا انداز جانان ساختم
عشقری از خوان دونان جهان تیر آمدم
در اتاق بینوایی با لب نان ساختم
داری خبر که هرقدر اشعار ساختم
سر تا بپا بوصف قد یار ساختم
بهر تسلی دل خود ساختم غزل
نی از برای صفحهء اخبار ساختم
تشخیص درد من چو نکردند داکتران
مجبور و زار با تن بیمار ساختم
مرد خدا پرست نشد سردچار من
از ترس جان به مردم اشرار ساختم
چون لقمهء حلال میسر نشد مرا
چون کرگسان بجیفهء مردار ساختم
دادند چون دو بسوه زمین از برای من
یک سر پناه بی در و دیوار ساختم
یک خر خریدنم بجهان باقی مانده بود
پالان و تنگ و توپره و افسار ساختم
جائی نیافتم که در آن معتکف شوم
با یاوه گویی در سر بازار ساختم
مجبور بودم عشقری چون چاره ام نبود
با ناز و با کرشمهء دلدار ساختم
ای شعله خوی سنگدل پر غرور من
رحمی بکن بحال دل نا صبور من
آن ساعتی که رفته ای از بزم عشرتم
خاک غم است بر سر ساز و سرور من
عمرم گذشت شیوهء یاری ندیده ام
آیا که چیست نزد نکویان قصور من
واقف نیم چه جامه برایم بریده اند
آیا چه رفته است به یوم النشور من
ای صدر کائنات چراغ دلم تویی
از پرتو جمال شما هست نور من
از جلوهء رخ تو چرا سوخت پیکرم
ایدلربا اگر تو نه ای شمع طور من
بد نام نام یار شدم عشقری بس است
دیگر به لب میار تو اسم غفور من
عشق میخواهد بحدی پاس دلبر داشتن
کز ادب دور است بر رویش مژه برداشتن
بی جگر در بیشه های عشق نگذاری قدم
در نیستان بایدت خوی غضنفر داشتن
با پلاس کهنه میسازو خدارا یاد کن
رنجها دارد قبای مشک و زعفر داشتن
یکدمی از خواب گاه مرگ خود هم یاد کن
تابکی از ابره و کمخاب بستر داشتن
چون نداری جرئت و مردانگی های مصاف
پس چه لازم در کمر شمشیر و خنجر داشتن
بر همه گردن کشان روی عالم لازم است
پاس کلبان در ساقی کوثر داشتن
عشقری داری حضور شاه مردان آرزو
آشنایی بایدت همراه قمبر داشتن
الا جان من و جانانهء من
نباشد بی غمت غمخانهء من
الهی تا ابد لبریز با دا
ز عشقت ساغر و پیمانهء من
دل من روی بیدردی نبیند
حدیث عشق باد افسانهء من
زمن تا آن صنم شد رنجه خاطر
شکست افتاد در بتخانهء من
دوی اول به نرد عشقبازی
گرو شد خانهء بارانهء من
نمیاید ز چشمم اشک رنگین
بشد گم عشقری دردانهء من
کلمات کلیدی:
احادیثی از امام جواد(علیه السلام)
?.سه چیز است که هر کس آن را مراعات کند ، پشمیان نگردد : 1 - اجتناب از
عجله ، 2 - مشورت کردن ، 3 - و توکل بر خدا در هنگام تصمیم گیری .
مسند الامام الجواد ، ص (247)
?.سه چیز است که بنده را به رضوان خدا می رساند : 1 - زیادی استغفار ، 2 -
نرمخویی ، 3 - صدقه بسیار دادن .
مسند الامام الجواد ، ص (247)
?.همواره به تأخیر انداختن انجام کارها ، سرگردانی است .
(تحف العقول ، ص (480)
?.افزونی نعمت از طرف خدا بریده نمی شود ، مگر شکرگزاری از سوی بندگان
بریده شود.
تحف العقول ، ص (480)
?.مؤمن نیاز دارد به توفیقی از طرف خدا ، و به پندگویی از طرف خودش ، و
به پذیرش از کسی که او را نصیحت کند.
تحف العقول ، ص (480)
?.ملاقات و زیارت برادران سبب گسترش و باروری عقل است ، اگر چه کم و .
اندک باشد.
مسند الامام الجواد ، ص (242)
?.کسی که فرمان هوای نفس خویش برد ، آرزوی دشمنش را برآورد.
(مسند الامام الجواد ، ص (243)
?.کسی که آگاه به ظلم است و کسی که کمک کننده بر ظلم است و کسی که راضی
به ظلم است ، هر سه شریکند.
مسند الامام الجواد ، ص (247)
?.سه خصلت دوستی را جلب می کند : انصاف ، همراهی و همدلی در هنگام سختی و
ناملایمات ، پاک دلی و خیرخواهی نسبت به دیگران .
مسند الامام الجواد ، ص (248)
??.چگونه ضایع می شود کسی که خدا عهده دار و سرپرست اوست ، چگونه فرار می کند
کسی که خدا جوینده اوست ، و کسی که توجهش به غیر خدا جلب گردد ، خداوند او را
به همان شخص واگذار نماید.
مسند الامام الجواد ، ص (243)
معرفی به دوستان
کلمات کلیدی:
الهی ! اشک چشمی، سوز آهــــی
فروزان خاطری، روشن نگاهــــی
زهرسو بسته شــــــــد درهای امید
کلیدی ، رخنه ئی ، راهی پناهــــی
استاد خلیل الله خلیلی
کلمات کلیدی:
دو شعر از عزیزالله نهفته
من
کسی که حادثه را در طنین تنهایی
کشف نمود
من بود
حادثه از جنس دیگر بود
و سرخ مینمود
ـ زخماموج تاریخ دیگری از وقاحت بوزینه انسان
که هیچ تعریف نپذیرد به خود ـ
و
حادثه در باغ بود
«سراغ باغ مرو
سراغ پنجره هرگز!»
آنجا
روبهروی پنجره
نعش به خون افتیدة
من بود.
بیا شعری بسراییم
بیا شعری بسراییم
نه خیالانگیز و رؤیایی
پر از رنگ الفاظ
شعری با کلمات معمولی و جملات ساده
عین حرف زدن یک کودک
وقتی بادبادکش را
باد برده است
شعر متفاوتی
که نگرش دیگری از جهان
ـ از همین جهان دور و بر خودمان ـ
به دست دهد
شعری از زبان تو
برای من
شعری از برای تو
از زبان من
شعری که از التقای بالهای پروانه و نسیم
آغاز شود
شعری که مرا
از پشت کامپیوتر و
صفحههای اینترنت
بَکَند
آهسته و آرام
ببرد
به آغوش باز و خلوت جاده
که در انتظار ازدحام یک روز دیگر
تمام لحظههای شب را بیداری میکشد
شعری از واژة شبنم سبکتر
با ترکیبهای ساده
برای پیرمردی که از سر گور سه پسر جوانش
تازه برگشته است
کلمات کلیدی:
زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت رونق این قصه همه از من است
این قصه بوی زلیخا می دهد کجاست زنی که چون من شایسته عشق
پیامبری باشد ، تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟
قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت: بس است زلیخا ! بس
است .از قصه پایین بیا ، که این قصه اگر زیباست ، نه به خاطر تو ، که
.زیبایی همه از یوسف است
زلیخا گفت: من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است . عمریست که
.نامم را در حلقه عاشقان برده اندقصه گفت : نامت را به خطا برده اند ، که تو عشق نمی دانی
تو همانی که بر عشق چنگ انداختی . تو آنی که پیرهن عاشقی را به نامردی
دریدی. تو آمدی و قصه ، بوی خیانت گرفت . بوی خدعه و نیرنگ. از قصه ام
بیرون برو تا یوسف بماند و راستی
.و زلیخا از قصه بیرون رفت
خدا گفت: زلیخا برگرد که قصه جهان ، قصه پر زلیخاست و هر روز هزارها
پیرهن پاره می شود از پشت . اما زلیخایی باید، تا یوسف ، زندان را بر او برگزیند.و
.قصه را و یوسف را ، زیبایی همه این بود
!زلیخا برگرد
نویسنده:عرفان نظر آهاری
نقاشی: اثر دوست خوبم سرکار خانم ملیحه سلیمی-عنوان تابلو : یوسف و زلیخا
< lang=js>document.write(CommAr[CC++]);>
کلمات کلیدی: