محمد عارف یوسفی
یار بدخوی
نمیگویم دیگر من با تو رازم
نمیسازی تو با من من چی سازم
ز حسرت و ز دردم قصه گفتم
نشنیدی تو افسوس ای طنازم
تو هر چی گفتی دل خموش پذیرفت
نپرسیدی تو یکبار از نیازم
قضا یاد تو را کردن محال بود
اگر چه شد قضا از من نمازم
درین سودا صداقت داشتم من
و لیکن رنگ زدی تو حقه بازم
به مطلب کرده بودی آشنایی
من این چال و فریبت را بنازم
اگر پاس صفای دل نباشد
ز جورت قصه در عالم بسازم
ز درس عشق تو حاصلم این شد
که جان بازم دیگر لیک دل نبازم
بسوختم من ز سر تا پا، بساختم
ترا اثر نکرد این سوز و سازم
ز سودای دلم آموخته ام این
که با خویش بایدم سوخت و بسازم
شکستی قلب من را پاره کردی
برو نیستی دیگر محرم رازم
کنم آخر رهایت یار بدخوی
روم زینجا نمی بینی تو بازم
چنان دور میروم از خلوت تو
دیگر هیچ نشنوی سوز و گدازم
چه گویم یوسفی در عشق و یاری
نشد بجز نشیب نصیب فرازم
هفتم جون 2008
کلمات کلیدی:
بی پناهی
ماهی شدیم بستر در یا به خون نشست
آهو شدیم دامن صحرا به خون نشست
پر پر زدیم پیکر ما پاره پاره شد
پروانه وار هر که به هر جا به خون نشست
شاهین شدیم شانه پامیر و هندوکش
تا انتهای قامت با با به خون نشست
در سوگ بی پناهی ما سنگ سنگ ریخت
تندیس جاودانه بودا به خون نشست
اینک دو باره در طلب شهد شادی ایم
با انکه بار بار دل ما به خون نشست
کلمات کلیدی:
...•¤**¤•. عشق چیه ؟ .•¤**¤•... | جمعه 17 خرداد 1387 ساعت 9:25 عصر |
عشق چیه ؟ | |
کلمات کلیدی:
آفتاب عشق: بانگ نی در پسکوچه های عرفانی بلخ
سازمان ملل متحد، سال جاری میلادی را همزمان با هشتصدمین سال تولد مولانا جلال الدین محمد بلخی، "سال مولانا" نام نهاده است.
به این مناسبت، در رشته برنامه های آفتاب عشق، به زندگی پر راز و رمز و عاشقانه مولانا، آثار و افکار وی و دیدگاه اندیشمندان مختلف در باره او می پردازیم.
سرگذشت مولانا، داستان جالب و هیجان انگیزی است که هنوز پس از هشت قرن، دلبستگان او در جهان، از آن حظ معنوی و روحی می برند.
در زادگاه مولانا
بلخ که در حال حاضر یکی از توابع شهر مزار شریف در شمال افغانستان است، زادگاه مولانا جلال الدین است. داستان ما از زندگی و سیرو سلوک معنوی مولانا از این منطقه آغاز می شود.
در یک روز گرم تابستانی، به همراه سیدرضا حسینی، باستانشناس جوان، از شهر مزار شریف به زادگاه مولانا رفتم و شبی نیز در جمع شماری از ارادتمندان خداوندگار بلخ در محفل خوانش مثنوی و حلقه ذکر شرکت کردم.
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش ...
مسجد ابونصر پارسا و مقبره او و فرزند و تعدادی از مریدانش نیز در ولسوالی بلخ واقع است |
بلخ که اکنون وادی نه چندان پر رونقی در ولایتی به همین نام در شمال افغانستان است، روزگاری سلطان العلما را باخود داشت و مولانا جلال الدین محمد بلخی را.
هنوز می توان بوی سلطان العلما را در اینجا احساس کرد. هنوز از مدرسه و خاک اینجا بوی وعظ و تذکیر محافل سلطان العلما، پدر مولانا جلال الدین بگوش می رسد.
بلخ شهر تاریخی است
که از گذشته های دور به نام "ام البلاد" شناخته می شود .
در اینجا معبد نوبهار بلخ، مسجد ابونصر پارسا و آرامگاه رابعه بلخی - شاعر معروف زبان پارسی- قرار دارد. در مدرسه ابونصر پارسا که در جوار خانه مولانا قرار دارد، کودکان قرآن می آموزند.
سیدرضا حسینی در مورد گذشته بلخ و تاریخ آن می گوید:" بلخ چنانچه در اقوال تاریخی آمده یکی از شهر های مهم خراسان آن زمان است و مهد پیدایش و محل پیوستگی تمدنها."
هنوز در ولسوالی بلخ امروز خانقاه مولانا وجود دارد که در میان کوچه و پس کوچه ها محصور شده و کمتر کسی متوجه وجود خانقاه مولانا می شود. مسجد خواجه پارسا و مقبره او و فرزند و تعدادی از مریدانش نیز در ولسوالی بلخ وجود دارد.
به گفته آقای حسینی، خواجه پارسا از جمله علمای بزرگ عصر خود و از خلیفه های برجسته طریقه نقشبندیه است.
رابعه، قربانی عشق
در کنار مقبره خواجه پارسا در داخل یک زیر زمین، آرامگاه رابعه بلخی شاعره مشهور زبان فارسی قرار دارد که بر اساس روایات، "به جرم عشق" به قتل رسید.
آقای حسینی در مورد دلایل قتل رابعه بلخی می گوید: "بنا به روایت ها، برادر رابعه پس از آنکه از عشق خواهرش به غلام خود بکتاش آگاه شد در داخل حمام - که فعلا آرامگاه رابعه در آن قرار دارد- او را به قتل رساند و بکتاش را به زندان انداخت. بکتاش بعد از رهایی از زندان، حارث را بقتل رسانده و خودش بر سرقبر رابعه خودکشی کرد. مردم او را نیز در قبر رابعه دفن کردند."
شهر باستانی بلخ، امروزه وادی نه چندان پر رونقی در شمال افغانستان است
خانقاه
جاده ای که به سمت خانه و مدرسه سلطان العلما پدر مولانا منتهی می شود به نام "خیابان قونیه" نام گذاری شده است .
در کنار این جاده، جاده دیگری است که بنام "جاده بهاء الدین ولد سلطان العلما" یاد می شود.
آقای حسینی در مورد خانقاه مولانا که هنوز آثاری از آن باقی مانده می گوید: " این خانقاه جایی است که دوران کودکی مولانا در آن گذشته است. خانقاه شامل یک حجره بزرگ همراه با هشت حجره کوچک متصل به آن است. از این خانقاه به جز تلی از خاک و دیوار هایی که در حال فروریختن است چیزی دیگر باقی نمانده است. در کنار این خانقاه حجره های دیگری است که فعلا مردم از آنها برای نگهداری علوفه حیوانات شان استفاده می کنند. این حجره ها در زمان مولانا محلی برای بود و باش (سکونت) مریدان بوده است."
به عقیده آقای حسینی، احتمالا خانه سلطان العلما و خاندانش در نزدیکی همین خانقاه موقعیت داشته که در حال حاضر هیچ اثری از آنها برجای نمانده است.
"هنوز از میان این خرابه ها بوی مولانا به مشام می رسد"
به گفته این باستان شناس افغان، خاندان مولانا به دلیل عظمت و احترام فوق العاده ای که در نزد مردم داشتند، مورد حسادت خوارزمشاه، پادشاه وقت قرار می گیرند و در یک روز از روزهای سال ??? هجری قمری، از بلخ رخت سفر می بندند.
همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند
محرم این هوش جز بی هوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
...برنامه های آفتاب عشق، ادامه دارد
منبع: بی بی سی
بخش دوم آفتاب عشق: "کودکی از بام عرش"
بخس سوم آفتاب عشق: با مولوی از بلخ تا قونیه
بخس چهارم:آفتاب عشق: مولوی در دیدار با شمس
بشنو ....بشنو .....بشنو
بشنو این نی چون شکایت میکند |
|
از جداییها حکایت میکند |
کز نیستان تا مرا ببریدهاند |
|
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند |
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق |
|
تا بگویم شرح درد اشتیاق |
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش |
|
باز جوید روزگار وصل خویش |
من به هر جمعیتی نالان شدم |
|
جفت بدحالان و خوشحالان شدم |
هرکسی از ظن خود شد یار من |
|
از درون من نجست اسرار من |
سر من از نالهی من دور نیست |
|
لیک چشم و گوش را آن نور نیست |
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست |
|
لیک کس را دید جان دستور نیست |
آتشست این بانگ نای و نیست باد |
|
هر که این آتش ندارد نیست باد |
آتش عشقست کاندر نی فتاد |
|
جوشش عشقست کاندر می فتاد |
نی حریف هرکه از یاری برید |
|
پردههااش پردههای ما درید |
همچو نی زهری و تریاقی کی دید |
|
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید |
نی حدیث راه پر خون میکند |
|
قصههای عشق مجنون میکند |
محرم این هوش جز بیهوش نیست |
|
مر زبان را مشتری جز گوش نیست |
در غم ما روزها بیگاه شد |
|
روزها با سوزها همراه شد |
روزها گر رفت گو رو باک نیست |
|
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست |
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد |
|
هرکه بی روزیست روزش دیر شد |
در نیابد حال پخته هیچ خام |
|
پس سخن کوتاه باید والسلام |
بند بگسل باش آزاد ای پسر |
|
چند باشی بند سیم و بند زر |
گر بریزی بحر را در کوزهای |
|
چند گنجد قسمت یک روزهای |
سرآغازی که آن هم آغاز باشد و هم ختم کلام !!
آغاز چون نی? نی نیستی که آن همه هست اما چیزی دیگر...
آن خالق که اوراگفت "اقرا" (بگو). و شاید این (بشنو) همان صدای باشد که به شرح آن (اقرا بیان شده است ....
( )
از لطف تو چون جان شوم
کلمات کلیدی:
عشق دو گانه |
|||||||
|
دوستم داشته باش
دوستم داشته باش همانگو نه که من دوست ات داشته ام بگذار فاصله من از تو همین من و تو باشد که ما بی آنکه بخواهیم و یا بتوانیم فاصله ای نمی شناسیم بگذار عشقی که هزاران ماجرا آفرید هزاران خاطره هزاران آرزو -و هزاران لطیفه- چون آرزوئی لطیف در خاطر ما بماند بگذار رفتنی ها همه بروند تا تنها عشق بماند تا عشق -تنها بماند- که بی عشق تو را و مرا نه آرزو نه خاطره نه ماجرا - و نه حتی لطیفه ای نمی ماند- دوستم داشته باش همانگونه که من دوست ات داشته ام بگذار فاصله ی من از تو کمتر از آنی باشد که می خواهیم و نمی توانیم می توانیم و نمی گذارند بگذار که میان من و تو جائی برای ما بماند نه به خاطر خود نه به خاطر من که به خاطر این عشق دوست ام داشته باش بیش از آنی که من دوست ات داشته ام |
| |||||
کلمات کلیدی: