مارها قورباغهها را می خوردند و قورباغهها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند
تا اینکه قورباغهها علیه مارها به لک لکها شکایت کردند
لک لکها چندی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغهها از این حمایت شادمان شدند
طولی نکشید که لک لکها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغهها
قورباغهها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند
عده ای از آنها با لک لکها کنار آمدند و عدهای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند
مارها بازگشتند ولی اینبار همپای لک لکها شروع به خوردن قورباغهها کردند
حالا دیگر قورباغهها متقاعد شدهاند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند
ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است !
اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان !!؟؟
کلمات کلیدی:
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و ... (سنگینی بغضی راه کلامش بست...)
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد !
ارسالی نرگس جان
کلمات کلیدی:
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان میتوانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان میتوانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد. این مرکز پنج طبقه داشت و هرچه به طبقات بالاتر میرفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را باز کنند باید از همان طبقه مردی را انتخاب کنند و اگر به طبقه بالاتر رفتند دیگر اجازه برگشت ندارند و هر شخص فقط یکبار میتواند از این مرکز استفاده نماید.
روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز رفتند تا شوهر مورد نظر خود را انتخاب کنند.
بر روی درب طبقه اول نوشته بود این مردان شغل و بچه های دوست داشتنی دارند. دختری که این تابلو را خوانده بود گفت خب بهتر از بیکاری یا بچه نداشتن است!! ولی دوست دارم ببینم در طبقات بالا چه مواردی هست!!
در طبقه دوم نوشته بود این مردان شغلی با حقوق زیادو بچه های دوست داشتنی و چهره زیبا دارند. دختر گفت: هوووممم طبقه بالا چه جوریه؟؟؟
طبقه سوم نوشته بود این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی و چهره های زیبا و در کار خانه نیز کمک می کنند.دختر گفت چقدر وسوسه انگیز برویم و طبقه بعدی را ببینیم.
در طبقه چهارم نوشته بود:این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی و چهره های زیبا و در کار خانه کمک میکنند و در زندگی هدفهای عالی دارند.
آندو واقعا به وجد آمده بودند و دختر گفت: وای چقدر خوب چه چیز ممکن است در طبقه آخر باشد آندو از شوق زیادشروع به گریه کردند.
آنها به طبقه پنجم رفتند آنجا نوشته شده بود : این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان هیچوقت راضی شدنی نیستند. از این که به مرکز خرید ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم.
منبع تفریحات سالم برای فارسی زبانان
کلمات کلیدی:
معلمی جهت ا هد ای خون به بیمارستان ر فت و 250 سی سی خون از او گـــرفتند از هـــوش رفت ــ 500 سی سی خون به او تزریق کـــر د ند به هــوش آمد برخاست روی تخت نشست و با غـــرور گفت ــــ هـــر وقت خــواستید من آما د ه اهـــداء خـــون هستم ـ
خـــواستگار باستان شناس
د ختری هـــر کس به خواستگاری اش می رفت جواب رد مید اد تا اینکه روزی جــوا نی باستان شناس به خــواستگاری اش رفت او فوراً قبــول کـــرد ـ علت را پر سید ند گفت ــــــ بــراین پذ یرفتم که هــر چه سن من با لا تر رود ارزش من نزد او بیشتر خــواهد شــد ـ
غمگین بــود ن شوهـــر
شخصی د ر مــراسم تد فین همسر یکــی از همسایگان حضور یافت وقتی به خانه آمـــد سخت متا ثر و اند وهنــاک بود ـ زنش علت را پرسیــد ـ گفت ـــــ چــرا متاثر نباشم ـ د وست من تا کنــون سه بار مــرا د ر چنین مــراسمی د عــوت کــرد ه ومن هنــوز نتوانسته ام یک بار از او چنین د عـــوتی به عمل آورم ـ
ا عتراض پیر زن
پــیر زنی نــزد د اکتر رفت ـ د اکتــر گفت ـــ دهنت را باز کـــن ـ داکـتــر خــواست چــوب را د اخل دهان پیر زن کند کــــه یک د فعـــه پیرزن ناراحت شد ه و دست داکتر راگـــرفت و گفت ـ آیس کــریم را خــود ش مــی خــورد و چوب آن را بــه د هــن من مــــی د هـــد ـ
عــــینک
مــلا نصر الــد ین شبــی زنش را از خــواب بیــد ار کرد و گفت ـــ عینک مـــرا فـــوراً بیــاور ـ او پرسیــد ــــ این وقت شب عینک مــی خــواهی چی کنــی ؟
ملا گفت ـــ خــواب خــوشی میــد یــد م بعـضــی جـــا هـــای آن تــاریــک بــود و خوب نمی د یــد م ـ خـــواستم عیـنـــک بــزنم تــا خــوب هـمــه جــا را ببیــنــم ـ
ز یـنــــه
کســـی بــه مــرد عـــربی کــه به جهت کسب روزی بسیار جزع وفزع مــی کـــرد گفت ــــ مـگـــر آیــه که روزی شما د ر آسمان است را نخــواند ه ای ؟
عــرب گفت ــــ خـــوانــد ه ام امـــا زیــنــه ای به آن بــلــنـــد ی از کـجـــا بیاورم ـ
جنگ بین فیل وگنجشک
روزی گنجشکی کـــه اد عـــا مــی کـــرد زورش بیشتر از فیل است تصمیم گـــرفت با فیل دعـــواکــنـــد ــ پس بــه فیـــل گفت ـــــ بیا باهـــم جنگ کنیم ـ
فیـــل قــبــول کـــرد بعــد د ستش را بالا بـــرد و به سر گنجشک کـــوبید و گفت د یـــد ی راست مــی گفتم ؟
گنجشک کـــه تمام پــر هایش ریختــه بــود گفت ـــ حالا کجـــا را د ید ی مــن تازه لباسم را بیرون کـــرد م ـ
خـــود کشــی
شخصی طنــابی را بر کـمـــر بستــه بود پـــرسیــد ن چـــرا طنابی بــر کـمـــر بسته ای ؟
گفت ــــ مــی خـــواهم خــود کشــی کنــم ـ
گفتــنـد ــــ پس با یــــد بــه گـــرد ن ببنـــد ی ـ
گفــت ــــــ بستــــه بــود م د یـــد م خـفـــه مـــی شــوم بر کمـــر بستــم ـ
مــــر د ه بی ســواد
مـــرد تهید ست و ســاد ه انــد یشی وارد د وکان سنگ تــراش شد ه پــرسید ـ آ قا مــاد رم مــرد ه سنگ قبــر د ست د وم د ارید ؟
سنگ تــراش نگاهــی به سرو پای او اند اخت و گفت ــــ نی ند ارم چون اسم د یگری روی سنگ د ست د وم نــوشته شد ه ـ
مــرد ساد ه لــوح گفت ـــ فرقی ند اره چــون مــاد ر مــرحــوم من بی سواد است ـ
جــــایــزه پــد ر سخت
پــد ر سختی رو به پسرش کـــرد و گفت ــــ اگـــر امسال اول نمــره شــوی تو را پارک مــی بــرم تا آیس کـــریم خـــورد ن بچـــه ها را خــوب تما شا کنی ـ
اخراجـــی
د زدی وارد خــانه ای شد و تــلویزیون را خــواست ببرد ولـــی اول آنرا روشن کـــرد ـ از قضا تلویزیون مسابقه فـــوتبال نشان مید اد او سر گـــرم تماشا شد ه بــود که صــاحب خــانه بیــد ار شد وازاو پــرسیــد ــــ تــو کــی استــی و این جـــا چی میــکنــی ـ
د زد گفت ــــ مــن بــازی کـــن فــوتبال بــود م و رفری مـــرا اخـــراج کــــــر د ـ
نایابی د رستکار
قــاضی از د زد ی پـــرسیــد ـــــ ایــن همـــه د زد ی را تنها میکـــرد ی یا شــریک هــم د اشتی ـ
گفت ــــ تنهـــا بـــود م مـگـــر د ر این زمانه آد م د رستکار هـــم پید ا میشه که به شراکت گـــرفت ـ
خـــرید اران کتــاب
از یک کتاب فــروشی پرسیــد ند ـــ وضع کسب وکــار شما چطور است ـ
گفت ــــ بسیار بــد چــون آنهانی که پــول د ارند سواد نــد ارند و آنهاایکه ســواد د ارند پول نـــد ارند ـ
فیل و مـــورچه
فیل و مــورچه ای به سینما رفتند ـ مــورچه چالا کی کـــرد و زود روی چــوکی نشست ـ اما فیل مــاند ه بــود کـــه چی کند ـ مــورچه وقتی اورا بــه این حــال د یــد گفت ــ ناراحت نباش بیــا روی زانو های من بنشین ـ
ا دعــای پیامبری
شخصی نــزد پاد شا هی ا دعا کــرد که پیغمبرم و به مــن ایمان آورید ـ پا د شاه گفت ـــ معجزه تــو چیست ؟ گفت آن چــه خـــواهی ـ
پــاد شاه قفلی به او د اد و گفت ـــ ا گــر راست می گــویی این قفل را بــد ون استفاد ه از کلید باز کــن ـ
مــرد گفت ــــ مــن ادعـــای پیـــآ مبـــری کـــر د م نی اد عــــای آهنـــگــری ـ
د اکتــر د ند ان
بیمار گفت ـــ آقــای د اکتـــر این آن دنــد انی نیست کـــه مــی خــواهم آن را بکشید ـ
د اکتــر گفت ـــ صبــر د اشتــه با شیــد جــانم کــم کـــم بــه آن هــم میرسیــم ـ
کلمات کلیدی:
آزادی شاخ دارد یا دم؟
طنز از: زلمی رزمی
عجب دور وزمانه ای شده نمیدانم چرا بعضی از مردم ما دایمآ دود ازسر وکل? شان بالا است که چرا درافغانستان آزادی نیست؟
حقوق بشرچه شد؟ آزادی های فردی وحقوق مدنی کجاست؟ وعده های امریکا چه شد؟
فلان چیز چرا اینطورشد؟ بهمان چیز چرا آنطورشد؟ وهزار ویک ایراد و بهان? دیگری که خربیار و باقلی بارکن...
یک با انصاف پیدا نمیشه به این بی انصاف ها بگوید که همین آزادی، که اینقدر سنگ آنرا به سینه میکوبید، اول کلاه خود را قاضی بسازید وازخود حساب دهید، که شما خود تان درملک های(خارج) چقدرازنعمت آزادی برخوردارهستید؟
بیائید ازهمین جرمنی شروع کنیم:
شما را بخدا با هزارحیله و بهانه پناهندگی تان رد نشده و ازیک محکمه بدیگر محکمه سرگردان نیستید؟
هزاران نفرتان با تهدید اخراج اجباری مواجه نیستید؟ هوش وگوش تان مثل گوش روزه دار به الله اکبر، بطرف پولیس آلمان نیست؟
درلاگرها، کانتینرها، کشتی های فرسوده و ازکارافتیده، زیرزمینی های پرنم و حتی محابس و قرارگاه های نظامی دوران هیتلرسربه سرک نیفتاده اید؟
ازبیکاری و بی روزگاری مگس چرانی نمیکنید؟ جیره خور سوسیال نیستید؟ در سرک ها ودفاتر دولتی با آدم های بد قار وپیشانی ترش روبرو نمیشوید؟
صدا های ناخراش و ناتراش ( اوسلندرغوس، شایسه وشواین- خارجی خوک کثیف خارج شو) وغیره وغیره بگوش های تان نمیرسد؟ این هم شد آزادی؟
هه....هه....هه.... واقعآ که خنده آور است.
گوش شیطان کر، آزادی که بفضل ومرحمت الهی ازخیرات غربی ها در مملکت خود ما برقراراست، درکر? زمین جوره نداره وهرطرف زیردست و پا ریخته.
چرا خیر خیر بطرفم سیل میکنید و زیرلب غرمیزنید؟
میگوئید نه؟ پس گوش دهید:
الف: آزادی- یعنی هرگونه آزادی، از دزدی و راهگیری وغارت وچپاول وتجاوز بشرف وناموس مردم گرفته تا قتل و آدم کشی، گروگان گیری، عملیاتهای ترورستی، کشت وقاچاق مواد مخدروهمه وهمه یک قلم آزاد است، آزاد کشمیر.
ب: فراوانی و ارزانی- رهبر و پروفیسر و امیر وملا وطالب وچلی ومجاهد و شهید و سعید وغازی وفاتح وقهرمان و... فراوان، گوله و مرمی وراکت و توپ و تانک وطیاره فراوان، دالر و پوند وکلدار پاکستانی فراوان، موترهای شش گزه فراوان، برادرهای ایرانی، پاکستانی، امریکائی، انگلیسی و شیخ های عربی فراوان، نان وتیل ونمک ارزان، مردن ارزان، تنها مرده داری وگور وکفن کردن کمی گرانست وآنهم برای آنست که مردم ما خدای نا خواسته هوس مردن نکنند وزنده وخوش وبا نشاط باشند.
از اینها گذشته چه کسی میگوید که آزادی قلم وبیان وتشکیل احزاب سیاسی وجود ندارد؟
یکبارهمین تلویزیونهای افغانی را تماشا کنید، (گلاب بروی تان) هرچه که بدهان شان برابرشد میگویند.
همینطورخدا را شکرصدها حزب، گروه، باند و گروپ سیاسی داریم که ناف مبارک هرکدام شان به ناف مبارک یکی ازکشورهای بیگانه بسته است.
ازحقوق فردی چه عرض کنم؟ هیچ چیز ناممکن نیست.
میتانی بدون اینکه یکروزهم رویت را به مسلمانی شسته باشی، خیلی مفت و ارزان عالم ومولوی، قاضی ومفتی شوی، فتوای مرگ صادرکنی، با نیروی نیرنگ وکلام حقه، حکم خود را بجای حکم خدا جاه بزنی، یکی را با گرز آتشین دوزخ خاکستربسازی و دیگری را یکراست ببهشت برین نزد فرشتگان خدا بفرستی.
میتانی چرسی و بنگی باشی، قماربزنی، بچه بازی و زن رقصانی کنی، درسن هفتاد سالگی دخترک های صغیر12 – 13 ساله را که هنوز ازدهان شان بوی شیرمی آید، عقد وصیغه کنی و زن های سیاه بخت وسفید بخت و بد بخت وکم بخت را قطار ودرجن کنی.
میتانی با عقل تنگ ودهان گشاد خودت را عقل کل جاه بزنی، درهرکارمداخله کنی، میتانی ریاکار، شریرو بدذات، فتنه خبیث، مکار و دیو واهریمن باشی ودرهر دو دنیا ازآن نفع ببری، میتانی مرتجع، سازشکار، پله بین وابن الوقت باشی و با هر کسی برسرقدرت آمد، بزنی چهچه بلبل که خرت بگذره از پل.
میتانی برده و بنده و تسلیم مطلق باشی و بازور آوران کار وغرض و مرض نداشته باشی و این سینمای بی تکت را ازدورسیل وتماشا کنی، میتانی..... لاحول والله، مه چقدر پیش کل? تان دنبوره بزنم؟
مگر آزادی شاخ دارد یا دم؟ آخر چرا اینقدر کفران نعمت میکنید؟؟ اگرخدای نا خواسته برادران غربی ما قارشوند این آزادی ها وفراوانی ها وارزانی ها را ازدست ما بگیرند، آنوقت چه خاکی برسرخود بکنیم ودست بدامان کی شویم که نجات ما
بدهد؟؟؟
والسلام
کلمات کلیدی:
دروغهای پسران به دختران (طنز)
دروغ های متداول برخی پسران به دختران همراه با معانی آنها(طنز)
دروغ: بعدا" باهات تماس می گیرم
معنی: دیگه هیچ وقت منو نمی بینی
دروغ: تو قسمتی از وجود منی- نمی دونی تا چه اندازه دوستت دارم
معنی: تو برای من به اندازه کافی زیبا، باهوش و پولدار نیستی میزارمت کنار
دروغ: اون دختر هیچ تیریپی با من نداره - ما فقط دوست معمولی هستیم
معنی: عاشقشم
دروغ: من ترو برای وجود خودت دوست دارم
معنی: من فقط دنبال سکس هستم
دروغ: آخر این هفته با دوستام داریم میریم کوه
معنی: داریم میریم دختر بازی.
دروغ: می تونی 5 هزار تومن بهم قرض بدی؟ تا آخر هفته بهت برمیگردونم
معنی: پولتو ببوس و باهاش خداحافظی کن.
این هم شاید بزرگترین دروغی باشد که تا بحال گفته شده:
دروغ: قول میدم تا زمانیکه مرگ مارو از هم جدا نکرده عاشقت باشم، باهات صادق باشم و ازت نگهداری کنم
معنی: ازت میخوام لباسامو بشوری، خونمو تمیز کنی، غذا برام بپزی، وقتی مریض میشم ازم پرستاری کنی، از بچه هام مراقبت کنی، به دوستام و خـانوادم سـرویـس بدی . هر وقت بخوام میـرم با دوسـتــام و دخـتـرای دیـگـه گـردش، هیچوقت پول بـهت نمی دم و هیچ کلمه خوشـحال کنـنده ای بـهت نخواهم گفت و هیچ کاری که برای تو جالب باشه انجام نخواهم داد!
کلمات کلیدی:
چیستان، چیست...!
نجیب الله دهزاد
- " بلی، چه گفتم؟ گفتم بسیار یک چیز خوب است. قانون دنیاست که اگه بزور نگیری به خوشی برایت نمیتن. سید جمال الدین مرحومی هم می گفت (... گرفته میشود داده نمی شود). پس شما شاگردای عزیز اولاً حدس بزنید این گوهر قیمت بها را پیدا کنید، بعد مثل مه و مثل پدر و مادرتان و مثل بزرگای وطن، قدرش را بدانید...ادامه...
مقالات و طنز های بیشتر نویسنده
کلمات کلیدی:
+ 18 دلیل محکم برای اینکه به مرد بودن خود افتخار کنید
01- همیشه از نام خانوادگی شما استفاده میشود.
02- مدت زمان مکالمهی تلفنی شما حداکثر30 ثانیه است.
03- برای یک مسافرت یک هفته ای تنها یک ساک کوچک دستی نیاز دارید.
04- در تمام شیشه های مربا و ترشی را خودتان باز میکنید.
05- دوستان شما توجهی به کاهش یا افزایش وزن شما ندارند.
06- جنسیت شما در موقع مصاحبهی استخدام مطرح نیست.
07- لازم نیست کیفی پر از لوازم بی استفاده را همه جا به دنبالتان بکشید.
08- ظرف مدت 10دقیقه میتوانید حمام کنید و برای رفتن به مهمانی آماده شوید.
09- همکارانتان نمیتوانند اشک شما را در بیاورند.
10- اگر در 34 سالگی هنوز مجردید، احدی به شما ایراد نمیگیرد.
11- رنگ اجزاء صورت شما در هر صورت طبیعی است.
12- با یک دسته گل میتوانید بسیاری از مشکلات احتمالی را حل کنید.
13- وقتی مهمان به خانهی شما میآید لازم نیست اتاق را مرتب کنید.
14- بدون هدیه میتوانید به دیدن تمام اقوام و دوستانتان بروید.
15- میتوانید آرزوی هر پست ومقامی را داشته باشید.
16- حداقل بیست راه برای بازکردن در هر بطری نوشابهی داخلی یا خارجی بلد هستید.
17- ضرورتی ندارد روز تولد دوستانتان را به خاطر داشته باشید.
18- بالاخره روزی یک پیرمرد موفق خواهید شد... و اگر خوب فکر کنید می بینید که صدها دلیل محکم دیگر وجود دارد که شما به مرد بودن خود افتخار کنید
کلمات کلیدی:
تاپ و تیپیک کاکه تیغون جهان را سیستماتیک آفریدند یکی را سخت انتیک آفریدند یکی را نیز امروزی و تازه یکی را هم کلاسیک آفریدند یکی آرام و بی آزار و عاجز یکی را تند و ریتمیک آفریدند...ادامه...
* چگونه مسئله افغانستان حل می شود طنز های جالبتر و بیشتر ازین نویسنده... |
|
*************************** |
کلمات کلیدی: