زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند.
روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.
کلمات کلیدی:
دو راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیاری به دیار دیگر سفر میکردند سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت که از آن بگذرد.
وقتی راهبان نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد. یکی از راهبان بلادرنگ دختر را برداشت و از رودخانه گذراند.
راهبان به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند.
در همین هنگام راهب دوم که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت: " دوست عزیز، ما راهبان نباید به زنان نزدیک شویم. تماس با آنها برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتیکه تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.
کلمات کلیدی:
کلمات کلیدی:
دختری ازدواج کرد و خانه شوهر رفت. اما نمی توانست به مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز باهم جر و بحث می کردند.
عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادرشوهرش را بکشد.
داروساز گفت: اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادرشوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند کرد. پس معجونی به دختر داد و گفت هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر بریزد تا سم کم کم در او اثر کند و او را بکشد. و توصیه کرد تا در این مدت با مادرشوهرش مهربان باشد تا کسی شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت.
او هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر میریخت و با مهربانی به او میداد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادرشوهر هم بهتر شد.
یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم، حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر نمی خواهم او بمیرد. خواهش می کنم داروی دیگری بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم! نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود. سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهر از بین رفته است.
منبع ساوالان
کلمات کلیدی:
( به نام خدا )
سلام وجدان ، ما که از تو خبری نداریم و توهم ما را بی خبر گذاشته ای و رفته ای ، گفتم به یاد قدیمها کمی برایت درد و دل کنم و از اخبار بگویم...
وجدان جان نمی دانی که چه خبر است اینجا ، همه چیز عوض شد ، آن کشیش پیر یادت هست؟ کارخانه ای به راه انداخته ، مسیح را به صلیب می کشد و 5 ، 6 دلار می فروشد ، به یاد داری برادرم سیاست را کثیف خواند و روی زمین انداخت؟ برگشتم او را ببینم ، با دستمالی برداشت و درون جیبش گذاشت ، یادت هست مردم می خندیدند به طلخک زمانه؟ اینجا دیگر همه طلخک شده اند ، یادت هست دروغ گران بود و اتحاد ارزان؟ دیگر اتحاد نمی سازند ، آخر کسی نمی خرد ، اما دروغ را دیگر دکه سر کوچه مان هم با یک سیم کارت هدیه می فروشد ، یادت هست مردم می خندیند؟ من خودم دیگر آنرا به خاطر نمی آورم ، یادت هست با دختر همسایه بازی می کردیم؟ دختر همسایه بزرگ شده ولی بازی ، در جنگ با تحجر مرد ، یادت هست پرچم چه خوش رنگ بود؟ تازگیها سیاه رنگش می کنند ، یادت هست دوست زیاد داشتیم؟ آلبوم عکسها در آتش یکی از دوستانم سوخت ، خلاصه وجدان جان اینجا اوضاع رو به راه است ، اگر وقت کردی یک سری هم به ما بزن ، اما راستی یک ماسک هم با خودت بیاور! اینجا هوا هم آلوده است...
کلمات کلیدی:
چندین سال پیش مردی روزنامه صبح را به دست می گیرد و در کمال حیرت و ترس شروع به خواندن آگهی درگذشت خود می کند. روزنامه ها به اشتباه مرگ و را گزارش کرده بودند. این مرد همچون همه انسانهایی که مایل به دانستن حرفهای مردم پس از مرگشان هستند، شروع به خواندن مطالبی تحت عنوان «سلطان دینامیت، مُرد» می کند. او با مشاهده این مطلب که او را سوداگر مرگ نامیده اند یکه می خورد و بر خود می لرزد.
او مخترع دینامیت بود و از راه فروش آن برای ساخت سلاحهای مخرب، ثروت زیادی بدست آورده بود، اما از خواندن آن مطلب شدیداً تحت تأثیر قرار گرفته بود. آیا او به راستی می خواست که تحت عنوان «سوداگر مرگ» زبانزد مردم دنیا باشد؟
درست در همان لحظه بود که نیرویی عظیم تر از نیروی مخرب دینامیت سراپای وجودش را گرفت. از آن لحظه به بعد، او همه ثروت و توان خود را وقف خدمتگزاران صلح در جامعه جهانی نمود. این مرد امروز نه بعنوان «سوداگر مرگ» که به عنوان بنیانگذار جایزه صلح جهانی «آلفرد نوبل» مشهور است
زندگی یه سفره!
من اون مسافری می شم که در هر قدمم خاطره ای خوش به جا بمونه
منبع ساوالان
کلمات کلیدی:
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود:
( خدای عزیزم پیرزنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم . هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن. )
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نود و شش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود نامه ای به خدا.
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :
(خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند
کلمات کلیدی:
قصه های شهر هرت*
"بالعدل قامت السماوات والارض" . برپایی و پایداری آسمان ها و زمین بر اساس قوانین عادلانه است . اهمیت قانون را تا بدان پایه ستوده اند که حتی قانون بد را هم از بی قانونی و هرج و مرج بهتر دانسته اند . در جامعه ای که قانون در آن نهادینه نشده هیچ برنامه مثبت و سازنده ای به نتیجه نمی رسد . افراد چنین جامعه ای هر چند از مواهب طبیعی برخوردار باشند و از تکنولوژی و فناوری بالایی هم بهره جویند باز هم در جهنمی به سر می برند که خود با دست خویش ساخته اند .
تمام کوچه باغ های تاریخ ادبیات غنی ما آگنده از عطر تمثیل ها و لطایف پندآموز و حکمت آمیز است . سخنوران و اندیشمندان ما کوشیده اند تا زلال معارف بشری و حقایق جهان هستی را در جام بلورین شعر و ادبیات شیوای فاسی بریزند و کام تشنگان حقیقت و شیفتگان حکمت را با آن سیراب سازند .
قصه های شهر هرت جلوه ای از جامعه بی قانون را به تصویر می کشد .
باج مرگ
قربان علی یک بار دیگر عرق پیشانی آفتاب سوخته اش را با آستین خود پاک کرد . در همین حال صورت ریز نیازها و سفارش های همسر و فرزندانش را از خاطر گذراند. او در نظر داشت پس از فروش خربزه هایش با پول آن نیازمندی های خانواده اش را تهیه کند . قاطر قربان علی با خستگی بار سنگین خربزه ها را بر پشت خود می کشید . گویی با زبان بی زبانی از صاحبش می خواست که هر چه زودتر با فروش آن ها این بار سنگین را از دوش او بردارد . از طرفی خربزه ها حاصل ماه ها تلاش شبانه روزی او و خانواده اش بود و همه افراد خانواده تامین خواسته ها و نیازهای خود را در گرو فروش خوب خربزه ها می دانستند .
-آهای خربزه شیرین دارم ! کوزه عسل دارم ! بدو که تمام شد !
قربان علی حالا دیگر نزدیک چارسوق رسیده بود . جمعیت زیادی در حال رفت و آمد بودند . چند جوان ولگرد سر چارسوق ایستاده بودند و با هم شوخی می کردند . یکی از آنان جلو آمد و در حالی که یکی از خربزه های بزرگ را بر می داشت گفت :
پیر مرد ! آیا به شرط چاقو می فروشی ؟
و بدون این که منتظر پاسخ قربان علی باشد خربزه را برداشت و به سرعت به سمتی روانه شد . قربان علی به دنبال او دوید تا خربزه یا پول آن را بگیرد . اما جوان شتابان فرار کرد و خربزه را برد . قربان علی پس از نومیدی از پس گرفتن خربزه به ناچار برگشت تا از بقیه محافظت کند . ولی مشاهده کرد دو نفر دیگر از جوان های ولگرد دارند تعدادی از خربزه ها را می برند . قربان علی فریاد زنان مقداری به دنبال آنان دوید اما وقتی مایوسانه و دست خالی برگشت ناگهان از شگفتی خشکش زد ! زیرا همه خربزه هایش را برده بودند ! برای لحظاتی دنیا پیش چشم هایش تیره و تار شد . او حاصل ماه ها تلاش خود و خانواده اش را در یک آن از دست داده بود . حالا با چه رویی با دست خالی نزد خانواده برگردد ؟! با چه پولی نان و گوشت و پوشاک برای بچه ها تهیه کند ؟!
دادخواهی
قربان علی پس از مدتی فکر و اندیشه به ذهنش رسید که شکایت خود را به نزد حاکم ببرد . بر قاطر خود سوار شد و به سوی کاخ حاکم راه افتاد . وقتی به کاخ رسید کاخ را در محاصره صدها نگهبان دید . چندین در و دروازه بسته و دیوارهای بلند و قطور که توسط صدها نگهبان حفاظت می شد حاکم را از مردم جدا می کرد . قربان علی به هر دری مراجعه کرد نگهبانان مانع ورود او شدند . سر انجام نومید و دل شکسته به خرابه ای پناه برد . سرمایه خود را تباه شده می دید و هیچ گوشی شنوا یا فریادرسی نمی یافت تا نزد او دادخواهی کند . احساس کرد در این شهر نظم و قانونی حاکم نیست و هر کس زورش بیشتر است به حقوق دیگران تجاوز می کند و هیچ مرجع قانونی برای دفاع از حقوق ستمدیدگان و محرومان وجود ندارد .
راه حل فردی
ناگهان فکری به خاطر قربان علی رسید . او با خود گفت : در شهری که قانون و عدالت حاکم نیست نمی شود از راه شرافتمندانه و حلال خوری زندگی کرد . کار و تلاش مثبت و مفید و کار شرافتمندانه در جامعه عادلانه نتیجه می دهد . در این شهر هرت من هم باید راهی زور گویانه برای ادامه زندگی پیدا کنم . ناگزیر روز بعد یک چوب دستی بلند در دست گرفت و جلوی دروازه شهر روی یک سکو نشست و برای خود قانونی وضع کرد که مردم شهر برای خروج هر جنازه از شهر و دفن در گورستان باید ??درهم عوارض به من بپردازند !
ساعتی نگذشت که اولین جنازه را آوردند . قربان علی به آرامی از جای برخاست و در حالی که چوب دستی خود را محکم در دست گرفته بود با ژست مخصوصی چشم ها را به زمین دوخت و با لحن آمرانه ای گفت:
" خروج جنازه ده درهم هزینه دارد !"
همراهان جنازه گفتند :
" این دستور توسط چه کسی و از کی صادر شده است ؟"
قربان علی می دانست که مردم راهی برای احقاق حق خود و دادخواهی ندارند بادی به غبغب انداخت و گفت :
" من دستور می دهم و از امروز هم اجرا می کنم !"
بستگان میت که می دانستند شهر صاحب ندارد و شکایت و پیگیری هم فایده ای ندارد و حوصله درگیری با او را نداشتند سر انجام عوارض درخواستی را پرداختند و جنازه را در گورستان دفن کردند .
زور گویی و زور شنیدن نهادینه می شود!
این رویه کم کم جا افتاد و مردم بدون هیچ مقاومتی تسلیم این زور گویی شدند . قربان علی ضمن افزایش مبلغ عوارض به تدریج در اطراف دروازه شهر یک دستگاه اداری و کاخی برای زندگی خود و خانواده اش ساخت و کارمندانی استخدام کرد تا عمل گرفتن باج و خراج را انجام دهند .
از این واقعه سال ها گذشت و مردم شهر به باج دادن عادت کردند و هیچ کس اعتراضی نمی کرد و قربان علی هم هر از چند گاهی بر مبالغ دریافتی باج می افزود.(چه می توان کرد ؟تورم است دیگر!!)
وقتی گذار پوست به دباغخانه می افتد!
روزی خبر رسید که دختر حاکم مرده است .وقتی می خواستند جنازه او را از دروازه برای دفن خارج کنند نوکران قربان علی از همراهان جنازه درخواست باج کردند . همراهان جنازه ضمن ابراز تعجب گفتند:
"آیا می دانید این جنازه کیست؟ این جنازه دختر حاکم است!!"
قربان علی وقتی خبردار شد که این جنازه دختر حاکم است مبلغ را ده برابر کرد! نوکران حاکم بیشتر تعجب کردند از این که یک باجگیر از همه مردم باج می گیرد و از حاکم هم تقاضای باج ده برابر می کند!! اصرارهمراهان جنازه و اطرافیان حاکم سودی نبخشید .ناگزیر به حاکم خبر دادند. حاکم بلافاصله قربان علی را احضار کرد و از او در باره این کار او توضیح خواست .
قربان علی مثل این که سال ها منتظر چنین موقعیتی بود فورا نزد حاکم رفت و وضع زندگی خود و ماجرای تاراج شدن خربزه ها و نیافتن هیچ مرجعی برای دادخواهی را برای حاکم شرح داد . سپس افزود:
" من سال هاست که در این شهر هرت از مردم باج می گیرم و تو به عنوان حاکم این شهر خبر نداری و امروز هم وقتی شنیدم جنازه متعلق به دختر توست فکر کردم اگر همین مبلغ عادی را مطالبه کنم شاید بپردازند و باز هم تو نفهمی در شهر چه می گذرد . بنابراین عمدا مبلغ را ده برابر کردم تا بلکه به گوش تو برسدو بفهمی در کشور تحت حاکمیت تو چه می گذرد. "
حاکم قصه ما ( مثل همه قصه ها و افسانه ها!) سرانجام به هوش آمد و از خواب غفلت بیدار شد و با وضع قوانین عادلانه توسط نمایندگان مردم و انتصاب مسئولان صالح و درستکار کوشید تا عدالت را در شهر خود حاکم کند.(البته من نمی دانم موفق شد یا نه !!)
نویسنده: سید علیرضا شفیعی مطهر
*-" هرت"=بی نظمی وهرج و مرج. شهر هرت شهری وهمی است که در آن قاعده و قانونی نیست . بلکه هرج ومرج کلی در آن حکمفرماست.(فرهنگ معین)
کلمات کلیدی:
اعدام اندیشه
«ژولیوس کانوس» از فلاسفه «ستو یسیسم» روم باستان در 2042 پیش به جرم بیان نظریات مترقیانه خود به فرمان «کالیگولا» امپراتور روم اعدام شد. او حتی در آخرین لحظات عمر حاضر نشد حرف های خود را پس بگیرد و جان خود را نجات دهد. کانوس گفته بود:
همان گونه که خدا نظم ستارگان را برقرار ساخته و انسان ها را برابر آفریده، بر دولت هاست که با وضع قوانین و ضوابط و اجرای آن ها نگذارند این برابری در طول حیات بر هم خورد که مشکلات نتیجه نابرابری است و دولت ها برگزیده می شوند تا نیکبختی اتباع را فراهم سازندو…»
با گذشت بیش از 20 قرن از تاریخ بیان سخنان فوق، همخوانی آن با قرائت وادبیات امروز باعث شگفتی است. شگفت آور تر این که برخورد حاکم خود کامه آن زمان هم با گوینده این سخنان، شباهت بسیاری با رفتار حکام بعضی از کشورهای توسعه نیافته با اندیشمندان نو آور دارد. کالیگولا این اظهارات کلی را به صورتی دیگر تفسیر کرد. او پنداشت (یا فهمید) که هدف کانوس از بیان آن ها این بوده که نشان دهد که چون وی نتوانسته نیکبختی مردم را تأمین کند، پس شایستگی ریاست کشور را ندارد. بنابراین دستور داد او را بازداشت؛ محاکمه و محکوم به اعدام کردند.
کانوس، حاکمان را مسئول حفظ برابری نسبی انسان ها می دانست و براین باور بود که آنان نباید بگذارند که تعادل میان انسان ها بر هم بخورد. کانوس شاید نخستین فیلسوفی باشد که بر توزیع عادلانه در آمد و رابطه کار و درآمد تأکید کرده است.
کلمات کلیدی:
کلیله و دمنه
نصرالله منشی
باب زرگر و سیّاح
آوردهاند که جماعتی ازصیّادان در بیابانی از برای دّدْ1 چاهی فرو بردند، ببری و بوزنهای و ماری دران افتادند و بر اثرِ ایشان زرگری هم بدان دام مَضبوط2 گشت و ایشان از رنج خود به ایذای او نرسیدند و روزها بران قرار بماندند تا یک روز سیّاحی3 بریشان گذشت و آن حال مشاهدت کرد و با خود گفت: این مرد را از این محنت4 خلاصی طلبم و ثواب5 آن ذخیرت6 آخرت گردانم. رشته7 فرو گذاشت8، بوزنه دران آویخت9؛ بار دیگر مار مسابقت کرد؛ بار سوم ببر. چون هر سه به هامون10 رسیدند او را گفتند: تو را بر هر یک از ما نعمتی تمام متوجه شد.
در این وقت مجازات11 مُیسَّر نمیگردد ـ بوزنه گفت: وطنِ من در کوه است پیوسته شهرِ بوراخور؛ و ببر گفت در آن حوالی بیشهای است، من آنجا12 باشم؛ و مار گفت: من در باره13 آن شهر خانه دارم ـ اگر آنجا گذری افتد و توفیق مساعدت14 نماید به قدرِ امکان15 عُذرِ این اِحسان بخواهیم؛ و حالی16 نصیحتی داریم: آن مرد را بیرون میار، که آدمی بد عهد باشد و پاداش نیکی بدی لازم پندارد؛ به جمالِ ظاهرِ ایشان فریفته17 نباید گشت که قـُبْحِ18 باطن بران راجح است.
خوبْ رویانِ زشت پیوندند
همه گریانْ کنانِ19 خوش خندند
علیالخصوص20 این مرد، که روزها با ما رفیق بود، اَخلاقِ او را شناختیم؛ البته مردِ وفا31 نیست و هراینه روزی پشیمان گردی. قولِ ایشان را باور نداشت و نصیحتِ ایشان را به سَمْعِ قبول22 اِستماع ننمود. رشته فرو گذاشت تا زرگر به سرِ چاه آمد. سیّاح را خدمتها کرد و عذرها خواست و وَصایت23 کرد که وقتی برو گذرد و او را بطلبد، تا خدمتی و مکافاتی واجب دارد. بر این ملاطفت یکدیگر را وَداع کردند24، و هر کس به جانبی رفت. یک چندی بود، سیّاح را بدان شهر گذر افتاد. بوزنه او را بدید تـَبـَصْبُصی25 و تواضعی تمام آورد و گفت: بوزنگان را محلی نباشد و از من خدمتی نیاید، اما ساعتی توقف کن تا قـَدَری میوه آرم.
سیّاح بقدر حاجت بخورد و روان شد. از دور نظر ببر افگند، بترسید، خواست که تحرُّزی26 نماید. گفت: اِیمن باش، که اگر خدمتِ ما تو را فراموش شدهست ما را27 حقَّ نعمتِ تو یاداست هنوز. پیش آمد و درتقریرِ شـُکر و عُذر28 افراط29 نمود و گفت: یک لحظه آمدن مرا30 انتظار واجب بین. سیّاح توقـّفی کرد و ببر در باغی رفت و دختر امیر را بکشت و پیرایه31 او به نزدیک سیّاح آورد. سیّاح آن بداشت و ملاطفتِ او را به مَعذِرت مقابله کرد32 و روی به شهر آورد. در این میان از آن زرگر یاد آورد و گفت: در بهایم33 این حُسْن ِ عهد34 بود و معرفتِ ایشان چندین اگر او از وصولِ من خبر یاوَد35 ابواب تـَلطـٌّف36 و تـَکلـُّف لازم شمرد و به قـُدومِ37 من اهتزازی38 تمام نماید و به مَعونت و اِرشاد39 و مظاهرتِ40 او این پیرایه به نِرْخی41 نیک خرج شود.
در جمله، چندان که به شهررسید او را طلب کرد. چون بدو رسید زرگر اِسْتِبشاری42 تمام فرمود و او را به اِعزاز43 و اِجلال44 فرود آورد و ساعتی غم وشادی گفتند و از مجاریِ احوالِ یکدیگر استعلا میکردند. در اثنای مُفاوضت سیّاح ذکر پیرایه باز گردانید و عینِ45 آن بدو نمود. تازگی46 کرد وگفت: کار من است، به یک لحظه دل [تو] از این فارغ گردانم.
و آن بیمُروّت47 درخدمتِ دخترِ امیر بودی48، پیراایه را بشناخت، با خود گفت: فرصتی بزرگ یافتم و با خود عزیمت بر غـَدْر قرار داد و به درگاه رفت و خبر داد که : کُشنده49 دختر را با پیرایه بگرفتهام حاضر کرده. بیچاره چون مزاجِ کار بشناخت زرگر را گفت:
کُشتی مرا به دوستی و کس نکشته بود
زین زارتر کسی را هرگز به دشمنی
ملک گمان کرد که او گناهکار است و جواهْر مِصْداقِ50 آن آمد بفرمود تا او را گِرد شهر بگردانند و برکَشـَند51. دراثنای این حال آن مار که ذکر او در تـَشبیبِ52 حکایت بیامدهست او را بدید، بشناخت و در حَرَس53 به نزدیک او رفت و چون صورتِ واقعه بشنود رنجور شد و گفت: تو را گفته بودیم که «آدمی بدگوهر و بیوفا باشد ومکافاتِ نیکی بدی پندارد» قالَ علیه السّلام: «اِتـَّقِ54 شَـرَّ مَنْ اَحْسَنْتَ اِلَیْهِ عِنْدَ مَنْ لا اَصْلَ لَهُ. و من این محنت را درمانی اندیشیدهام وپسرِ امیر را زخمی55 زدهام و همه شهر در معالجت آن عاجز آمدهاند56. این گیاه را نگاه دار، اگر با تو مشاورتی رود، پس از آنکه کیفیّت حادثه خویش مُقرّرگردانیده باشی بدو بده تا بخورد و شِفا یابد، مگر بدین حیلت خلاص و نجات دست دهد که آن را وجهی دیگر نمیشناسم.
سیاح عذرها خواست و گفت: خطا کردم در آنجه در رازِ57 خود ناجوانمردی58 را مَحْرَم داشتم. مار جواب داد که: از سرِ معذرت در گذر، که مَکارمِ تو سابق59 است و سوابقِ تو راجح60. پس بر بالایی شد و آواز داد که همه اهل گوشک61 بشنودند وکس او را ندید که: «دارویِ مار گزیده62 نزدیکِ سیاحِ محبوس است». زود او را آنجا آوردند وپیش امر بردند. نخست حالِ خود باز نمود، و آن گاه پسر را عِلاج63 کرد و اثرِ صحّت پدید آمد و براءَتِ ساحت و نَزاهتِ64 جانبِ او از آن حوالت65 رایِ امیر را66 معلوم شد. صِلَتی67 گران فرمود و مثال داد تا به عوضِ او زرگر را بر دار کردند. و حدَّ68 دروغ در آن زمانی آن بودی که اگر نمّامی کسی را دربلایی افگندی چون اِفـْترایِ69 او اندر آن ظاهر گشتی همان عُقوبت که مُتـُّهَمِ مظلوم را خواستندی کرد در حقَّ آن کّذّاب70 لئیم71 تقدیم افتادی72
کلمات کلیدی: