استاد واصف باختری در خشونت بار ترین سالها دیارش را ترک نگفت و در همانجا ماند اما بالاخره در سال ???? رحل اقامت برکند و راهی غربت سرای پاکستان شد. او سالی چند در پاکستان بسر برد و اکنون در شهر لاس انجلس ایالت کالیفرنیای امریکا به سر میبرد . از او این آثار به نشر رسیده است:
سلام بر کاشفان آتش
جهنم است جهنم، نه نیمروزانست
گلوی کوچه چو دلهای کینه توزانست
به هر کرانه که بینی کفن فروشانند
که گفته است که این شهر جامه دوزانست
لباس زال سزاوار پیکرش بادا
کنون که رستم ما نیز از عجوزانست
سلام باد ز ما کاشفان آتش را
که روز اول جشن کتابسوزانست !
سرنوشت میهن من
ایا که بی خبری از سرشت میهن من
به دست کس نفتد سرنوشت میهن من
هزار واحهء دیگر در این بیابانست
تو خوش که شعله فشاندی به کشت میهن من
ز خون پاک جوان ( دروز ) گلگونست
چه جای کوه و دمن خشت ، خشت میهن من
تو راه خویش بگیر ای تبار اسرائیل
مراست ارث پدر نیک و زشت میهن من
کنشت میهن من نیز جای دونان نیست
نماز خویش مخوان در کنشت میهن من
فاجعه
شبی که قصهء فانوس و باد میگفتند
چراغها همه گی زنده باد میگفتند !
به جای مرثیه ، دستانگران بادیه ها
سبکسرانه غزلهای شاد میگفتند
منادیان که ز آسیب سنگ ترسیدند
چرا چکامهء فتح چکاد میگفتند ؟
شناسنامهء رویش به باد رفت آن روز
که آب ها سخن از انجماد میگفتند
شب شکستن فانوس در تهاجم باد
چراغها همه گی زنده باد میگفتند !
یکی ز شیشه فروشان
تموز ما چه غریبانه و چه سرد گذشت
کبود جامه ازین تنگنای درد گذشت
نسیم آنسوی دیوار نیز زخمی بود
چو از قبیلهء اشباح خوابگرد گذشت
ز دوستان گران جان کجا برم شکوه
کنون که خصم سبکمایه هر چه کرد، گذشت
دلم نه بندهء افلاک شد نه بردهء خاک
ز آبنوس رمید و ز لاژورد گذشت
بگو که کید شغادان به چاهسارش کشت
مگو که وای ببین رستم از نبرد گذشت
در این غروب غریبانه دل هوای تو کرد
حریق لاله ز رگ های برگ زرد گذشت
چو دل به دست ز کویت گذر کنم گویی
یکی ز شیشه فروشان دوره گرد گذشت
قسم به غربت واصف که در جهان شما
یگانه آمد و تنها نشست و فرد گذشت
از آ نسوی آ ئینه
شب هنگام
د ر و ن بیشه های نیلی خا ور
گیا هی خواب می بیند
گوزنی باز تاب رویش سبز بلوغ لحظه های روشنا ر ا
در بلور آ ب می بیند.
2
چو با د ست سپید صبح
زرین کهوا رة مهر را در پو یه می آ ر ند
سپید ا را ن به گو ش د ختر رو یا گزا ر با د می گویند
گیا هی د ید ه ا ند ر خواب
که فر ور د ین و ورجا وند یکبار د گر وا بستن نور است
گو زنی چشم در راه سوا را ن د لیر سبزه های آ بی دور است .
در وا زه های بستة تقو یم
به عنکبو ت بگو ئید
به آن ز بان که به جز را و یا ن باد ند ا نند
نسیج هستی خو یش
جذ ا م هند سی خط و سطح و فا صله را
به هر کر ا نه به گستر
میا ن زا ویة لحظه های تشنة صبح
و بر صحیفة دیو ار های سبز بشا رت
ر و ا ن خا نة ما بار گا ه فتح تو با د
اگر به نیمه شبی د ید ی
که د ر گر یز شبیخو نیا ن منطق نور
شکیب خا نه نشینا ن ـ سکو ت پر د ه گیا ن ـ
به گوش پنخر ه ها گفت
صد ای نظم نجا بت خمو شتر با دا
و د ست فا جعه نو زا د بذ ر را بطه را
خطبة د ر خمو شی
ا یا مهاجر بی باز گشت شهر شقا یق
که قله ها را با پا ی لنگ پیمو دی
ستیز و سخره به د ند ا ن و چنگ پیمو د ی
مر ا به سا حل ا سطو ره های سبز ه مخو ا ن
من از خمو شی آ تشفشا ن هر ا سا نم
ز ا بر قطبی آ تش نشا ن هر اسا نم
به تا بنا کی تا ر یخ اختر ا ن سو گند
ستا ره چین نیم ، اکنو ن ستا ره سو خته ام
د گر ز کو چة شما طه ها گذ ر نکنم
به شهر خا لی آ ئینه ها سفر نکنم
تو می تو ا نی
که از تو لد یک بر گ
و از تنفس یک واژه در سکوت کویر
هزار جرعه تغزل
به خاک تیره ی تبعید یان بیفشانی
و لیک نیستی اکنون
که بنگری
صنوبران صبور
چه سان تبار تبر را سلام میگویند
ایا مهاجر بی بازگشت شهر شقایق
مرا به ساحل اسطوره های سبز مخوان
میان ما و تو ای نخل ارغوان اند یش
دو نسل طو طی الکن
دو فصل خشم فرخورده
دو رود خانة آتش دو رود خانة خون
دو پرتگاه
دو ارد یبهشت فاصله است
کلمات کلیدی: