پاورقی این مشت های پنهان را باید رسوا کرد مهسا طایع بیزارم از مرثیه نوشتن و تکرار هزار باره ی دردهایی که انگار تمام شدنی نیستند... اما در شولای ظلمت ناآگاهی، باید ذهن های گرفتار و آشوب زده را بیدار کرد و این شهر بی تپش را آیینه بندی نمود. شهری که هنوز هم بوی باروت از پیکرهای مردمان اش می جوشد ... شهری که اشک های مان را سانسور می کند و گونه های خیس کودکان مان را از جلو دوربین های جامعه جهانی دور می کند تا نشان دهد که در تورم شهوت جنایت، هیچ کسی قربانی نمی شود... شهری که کوچه هایش پر شده از بچه هایی که دهان شان به جای شیر بوی خون می دهد ... شهری که صاحبان قدرت در جمجمه های ترک خورده و سقف های کوتاه ذهن شان کرم های خزیده است که ریشه های بودن مان را می جود ... بیزارم از مرثیه نوشتن و تکرار دردها، اما این مشت های پنهان را باید رسوا کرد که فقط نشسته اند و از کمبودها حرف می زنند و سرخوشانه حجم فاجعه ها را اندازه گیری می کنند ... در شهری که خاکسترش کرده اند، اما گناه را به گردن آتش می اندازند ... باید از ریگزارهای داغ این روزگار هم عبور کرد ... ابهت مان را دیریست در جهت های کودکانه ی کاخ نشینان گم کرده ایم، و همین است که هنوز هم کسی جغرافیای مان را به رسمیت نمی شناسد، هر چند جاده های جهان امروز به کابل ختم می شود، اما هنوز هم کسی در گستره ی بی مرز این جهان، برای ما سقف نمی سازد ... هر چند آن قدر مهم شده ایم که خبرها به خاطر مان تب می کند اما هنوز هم دست های مان پر از خراش های زندگیست ... و آزادی یک گلوله می شود که روی لب های مان نقش می گیرد ... اما در تکرار بی رمق این روزها که همه چیز تیره و تار و تلخ و ناخوشایند است، و در بحبوحه مرگ های ناگهانی هم، باید یاد مان نرود که زندگی یعنی چی؟ باید به جوانه های نورسته امیدوار بود که سبزناکی ریشه های شان به لطف سلام خورشید می تواند سیاهی این روزهای پر از مرگ را تاب آورد ... به کودکانی دل بست که زندگی روی سر پنجه های آنان می رقصد ... کسانی که بر طبل طوفان می کوبند و از چشمه های حادثه، شعله می رویانند، فراموش کرده اند که قیام مان قیامتی بود ... قیامتی که هنوز هم روی شانه های جهان سنگینی می کند آن قدر که آمده اند تا تجزیه ی مان کنند، تحلیل مان کنند و نام ما را در لیست های سیاه شان جای دهند ... تا این بار همه ی ابراهیم های شهر را در آتش بسوزانند... و نسل های آینده را با پیراهنی از آتش بپوشانند ... اما مردهای بی تفنگ و زنان داغدار ما هنوز هم نقطه آغاز تاریخ را از یاد نبرده اند و می دانند که همه ی واژگان پاکدامن در عبور آنان به مرز ایستادگی تعبیر می شوند... مردمان زمستان زده ی این جا خوب می دانند که در استوارترین پاییز هم می توان به تمنای سبز بهار ایستاد ... |
|
کلمات کلیدی: