وقتی که خسته و خوابآلود سرش روی انبوه کاغذهای روی میزش افتاد، جوانک سراغش آمد. دست راست جوانک در جیب کتش بود. انگار چیزی را پنهان داشت.
نویسنده نشناختش. تا آنوقت ندیدهبودش.
- بله بفرمایید!
جوانک لاغر کمی این پا و آن پا کرد:
- آقا! از شما خواهشی داشتم!
- بفرمایید! شما؟
جوانک، انگار سرزنشآمیز، نگاهش کرد:
- آقا مگر شما من را به جا نمیآورید؟
نویسنده پرسید:
- باید به جا بیاورم؟
- خوب... من یکی از شخصیتهای همین داستانی هستم که دارید مینویسید!
نویسنده با بیحوصلهگی فکر کرد: آه! باز هم این بازیهای لوس پسامدرن! گفت:
- ولی... من شما را نمیشناسم!
- خوب... شما به جزییات داستانهایتان توجه ندارید. همیشه کلّیها و اصلیها را میبینید.
- یعنی شما یکی از جزییات داستان من هستید؟
- تا به حال بله. جزییاتی که شما هیچوقت نمیتوانید ببینید.
نویسنده با حیرت داشت نگاهش میکرد و فکر میکرد که این جوانک پررو واقعاً چه چیزی در جیبش پنهان کردهاست. نکند یک تپانچه باشد؟ جوانک گفت:
- امشب نوشتید که دختری دارد از بیمارستان بیرون میآید و میخواهد خودش را زیر ماشین بیندازد!
نویسنده خندید:
- خوب! درسته! اما من خوابم برد و دخترک هنوز از بیمارستان بیرون نیامدهاست.
- در واقع نوشتهاید که دقیقاً دم ِ در بیمارستان ایستادهاست.
- بله! دقیقاً آنجاست!
جوانک جلوتر آمد:
- آقا! خواهش میکنم این کار را نکنید! دختر را زیر ماشین نیندازید!
- اما دوست من! شما چه نقشی در داستان من دارید؟
- من... دربان بیمارستان هستم!
و سرش را پایین انداخت. سرخ شدهبود. نویسنده فکر کرد لابد از شغلش خجالت میکشد.
- خوب!
- من تا به حال نقشی در داستان نداشتهام. اما... حالا... حالا میخواهم از اتاقک نگهبانی بیرون بیایم و جلوی خودکشی دختر را بگیرم! آقا خواهش میکنم بنویسید که آن دختر من را میبیند و عاشقم میشود!
نویسنده قاهقاه خندید:
- اما عزیزم! من که نمیتوانم خلاف واقعیت بنویسم!
- کدام واقعیت آقا! واقعیت مخلوق شماست!
- بله مخلوق من است. اما من هم جزیی از این واقعیتم!
جوانک مکث کرد. داشت زور میزد که حرفش را بزند:
- یعنی... اگر شما همین حالا بمیرید، آن واقعیت که در داستانتان باید اتفاق بیفتد، آیا... آیا باز هم اتفاق میافتد؟
نویسنده گفت:
- خوب ظاهراً نه! ظاهراً اتفاق نمیافتد.
و فکر کرد: حتماً میخواهد من را بکشد. جوانک ابله پرسید:
- یعنی او دیگر خودش را زیر ماشین نمیاندازد؟
نویسنده باز هم به خنده افتاد:
- نه خودش را زیر ماشین نمیاندازد، اما چون او یک واقعیت است، همانطور ایستاده، و همانجا که حالا هست، تا ابد... بله تا ابد خواهدماند!
جوانک هم این بار خندید. دست راستش را از جیب درآورد. بله! تپانچهای در دست داشت.
نویسنده گفت:
- و تو لابد میخواهی من را بکشی؟
جوانک در چشمهای نویسنده زل زدهبود:
- بله آقا! دستکم از مرگش جلوگیری کنم!
تپانچه را بالا برد و در پیشانی نویسنده که باز هم داشت خوابش میبرد، شلیک کرد. نویسنده بر کف اتاق افتاد.
جوانک در حالیکه داشت دستنوشتهی قصه را پاره میکرد به گریه افتاد: حالا دیگر میبایست در اتاقک نگهبانی، در حالی که سرش را به شیشهی دریچهی کوچک چسبانده، تا ابد، همانطور ایستاده بماند و تا ابد، به دختر ناشناس زیبای غمگینی خیره گردد که میخواسته از بیمارستان بیرون برود...