در کتاب حکایت پارسایان داستان 93این حکایت را آورده که: چوپانى به وزارت رسید . هر روز بامداد بر مى خاست و کلید بر مى داشت و در خانه پیشین خود باز مى کرد و ساعتى را در در خانه چوپانى خود مى گذراند . سپس بیرون مى آمد و به نزد امیر مى رفت . شاه را خبر دادند که وزیر هر روز صبح به خلوتى مى رود و هیچ کس را از کار او آگاهى نیست . امیر را میل بر آن شد تا بداند که در آن خانه چیست . روزى ناگاه از پس وزیر (چوپان ) بدان خانه در آمد . وزیر را دید که پوستین چوپانى بر تن کرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى خواند . امیر گفت : اى وزیر!این چیست که مى بینم ؟ وزیر گفت : هر روز بدین جا مى آیم تا ابتداى خویش را فراموش نکنم و به غلط نیفتم ، که هر که روزگار ضعف ، به یاد آرد، در وقت توانگرى ، به غرور نغلتد. امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون کرد و گفت : بگیر و در انگشت کن ؛ تاکنون وزیر بودى ، اکنون امیرى !
|