غروب
هرغروب صدای مبهم پایانی می آمد ،
که می گفت:
فردا انتظاری تازه را آغاز کن.
و یادآور خزانی که درخت امید را برهنه کرد.
عشقی که به نفرت تبدیل شد وآتش کینه را پروراند،
اکنون،
در انتظار نگاهی ام که مشتاق به گذشته بنگرد،
صدای آشنایی که شوق زیستن را زنده کند،
در انتظار طلوع ستاره ها می نشینم ،
رنگ عشق سیاهی لکه ایست که،
در چشم ها باقی می ماند،
افتخار و ننگ ، بر لحظات زندگی سنگینی میکنند.
امشب پایان انتظاری است که،
نقاب گنگ سیاهی را از چهره ی امید بر میدارد.
بامداد فردا، نوید فراموشی همه ی غروب هاست.
عشق ، این آتش گران بها،
ریشه های خشک بیهودگی را سوزاند،
تا از خاکستر آن زندگی جدیدی بروید.
به خاطر بسپار که:
"هر کسی آتشی زیر خاکستر دارد"
مینا
7/11/81
کلمات کلیدی: