با صدای نفس های گرم تو،
خورشید رفت و روز خوابید،
در فاصل? دستها ی ما چشمه ای جوشید، گلی رویید،
و از نگاه ما زمستان گریخت،
روی پلک های خست? من ، شوق و امید و اشک شرط بندی کرده اند،
برای لحظه های بی تابی ام،
برای عقربه های خست? ساعت ،
دیروز و امروز و فردا معنایی ندارد،
زمان در قلب من خوابید و خاکستر شد،
کلمات در برزخ افکارم منتظرند تا دوباره زاده شوند،
هست شوند ، معنا یابند و فرود آیند،
پاییز میداند که رفتن یعنی چه؟
و برای هر برگی که می افتد اشکی بر زمین میریزد،
" من روزه را با اشکهای عشقم افطار میکنم"
مینا 15/6/78
کلمات کلیدی: