امشب بسان شب های گذشته نشسته ام و بدون اینکه فکری از فضای ذهنم بگذرد به نقطه ای خیره شده ام. می اندیشم به همه چیز و هیچ چیز. تمام زندگیم به شکل تصاویری از جلو دیدگانم می گذرد و من گاهی می خندم و گاهی می گریم. شاید دیوانه شده ام، شاید، چه کسی می داند؟
چشماهایم را بر هم می گذارم و سعی می کنم چهره مادرم را در ذهنم مجسم کنم مثل همیشه با خنده ای زیبا بر لبانش به دیدگانم خیره شده و من نیز چشم در چشم او دوخته ام و یک فرشته را می بینم پاک و معصوم. چقدر مهربان و صبور است. وقتی با مهربانی دستهایم را در دستهایش می فشرد انگار وجودم آتش می گیرد. حق است هر که گفته بهشت زیر پای مادران است. همیشه با او دوست بودم همیشه بهترین تکیه گاه زندگی ام بوده و هست همیشه مرا درک کرده و هیچ وقت در حقم کوتاهی نکرده آیا من قادر خواهم بود حق فرزندی را ادا کنم ؟ آیا من نیز در آینده خواهم توانست همچون مادری برای فرزندم باشم؟
به دست های زحمتکش پدرم که نگاه می کنم بی درنگ اشک در چشم هایم حلقه می زند حسرت یک بوسه از روی پدر همیشه به دلم من مانده، حسرت آغوش امنش و حسرت نوازش دستهایش. حتی گاهی اوقات شاید نتوانم روز پدر یا حتی تولدش را تبریک گویم همیشه حجب و حیا مانع از آن شده که حتی به چشم هایش خیره شوم و به او بگویم که چقدر دوستش دارم. به خاطر زحماتش تشکر کنم و بوسه ای بر گونه هایش بزنم و بگویم که او بهترین پدر دنیاست. تنها یک بار زمانی که برای ادامه تحصیل از او دور شدم و با همه خداحافظی کردم پدرم را بوسیدم او گریست آن موقع بود که فهمیدم که چرا همیشه از بوسیدن و ابراز محبت امتناع می کند. به خاطر دل نازکش و قلب مهربانش . اکنون نزدیک به 6 ماه است که او را ندیده ام اما او حداقل هفته ای دو بار به من زنگ می زند. خدایا چقدر دوستش دارم.
پدر و مادر خوب نعمت است و من از خدا سپاسگذارم که مرا صاحب پدری مهربان و مادری دوست داشتنی کرده، مادری که حتی نمی داند بدی کردن یعنی چه؟ مادری که آن قدر با همه صاف و صادق است که گاهی اوقات من حرصم می گیرد از اینکه عده ای از مهربانی اش سوء استفاده می کنند و او با علم به این موضوع باز هم به رفتار صادقانه اش ادامه می دهد تنها به دلیل اینکه معتقد است باید به همه عشق ورزید چرا که انسان ها ذاتا بد نیستند زمانه است که آن ها را عوض می کند. معتقد است باید همه را بی چشمداشت دوست داشت و به همه عشق ورزید. همه را به خاطر خطا هایشان بخشید چون تنها خوبی است که می ماند. می گوید دخترم چرا از نیروی سحرآمیز عشقی که خدا در وجودمان نهاده به دیگران ارزانی نداریم .
چقدر دلم گرفته مادر! چقدر خسته ام، کاش اکنون کنارم بودی و با نوازش دستهای مادرانه ات مرا آرام می کردی و می گفتی به خدا توکل کن.
خدا؟ خدا! احساس می کنم که دیگر او را نمی شناسم، احساس می کنم که از او دور شده ام، احساس می کنم که او دیگر اصلا مرا نمی بیند، دوست دارم چشم هایم را ببندم و وقتی که باز می کنم خودم را در سرزمینی دور، دور، دورتر از دسترس ببینم جایی که فقط من باشم و خدا. خدا باشد و من.
خدای من چقدر دلم برایت تنگ شده چقدر جای خالیت را در زندگیم احساس می کنم، اما یقین دارم که تو حتی یک لحظه هم از من غافل نبوده ای این لجاجت و بهانه گیری بچه گانه من است که می خواهم به خودم بقبولانم که تو فراموشم کرده ای چون بعضی وقتها دوست دارم برای خودم دل بسوزانم و شکایت کنم و تمام تقصیرها را گردن تو بیندازم می دانم بی انصافی است اما، تو از دست من ناراحت نشو. هر چه بوده و هست به پای بچگی ام بگذار و دل تنگم. از تو همیشه خواسته ام که هیچ وقت مرا به خودم واگذار نکنی و حالا بیشتر از هر زمان دیگر می خواهم کمکم کنی دستم را بگیری و مرا با خودت به ابدیت ببری.
همیشه می شود بهتر شد...
|