مهرداد فلاح
و زبانم میسوزد
نمیشود که شکستن چیزی را ببینی و دم نزنی
البته کسی را بدنام نمیکنم
و به هر که بخواهد راست بگوید گوش میدهم
و زبانم میسوزد به حالِ کسی که میخواسته و نگفته
و نگاهم از بگو مگوی دهانها و لیوانها
زخم برداشته...
میدانم!
این لقمه
گلوگیر است
2) مسلخ
چه آسان
چه بی خیال
تو را از پا میاندازند
چالههایی که دهان به دهان
عمیقتر و
خیابانی که چراغ به چراغ
پیچ به پیچ
میدان به میدان
بیشتر کج میشود
نق نق نان و تیک تاک دم به دم کوب ثانیهها
حباب واژهها و تیلهی درون چشمها
و زبانی که دروغ است اما
تیغه ای برّا دارد
آری
چه ساده
چه تلخ تورا پوست میکنند
3) حالا که نمی توانید...
حالا که نمیتوانید آسمان را پایین بیاورید
نمیگویم دست بردارید
لطف کنید کمی آرامتر
آن بالا
پژواکِ عجیبی دارد
و در این جا
میدانید که
کافیست یکی به خشم بیاید
عربدهای بکشد
و زبانم لال
این نردبان بلند را
بیاندازد
4) همین است
سر آخر باید بپذیریم که فرشتهی مطرود
همان تبعیدی قدیمی ست
کافیست بگذاریم آینه هم حرفش را بزند
همین است
کسی برای عقده گشایی
شعر اساطیری زیبایی سروده
که کوهها
دهان به دهان
تکرارش میکنند
یک شعر
گیرم چنین بلند
برای یک شاعر کافی نیست
باید سیب تازهای بسرایم
کلمات کلیدی: