سری خواهم که سودایش تو باشی
دلی خواهم، تمنایش تو باشی
تحمل می کنم یلدای غم را
به امیدی که فردایش تو باشی
چه رازی در نگاهت خفته ای دوست
که می ماند چنین ناگفته ای دوست
ندیدم خیر از این بودن که دایم
مرا می داشتی آشفته ای دوست
شبی از کوی جانان می گذشتم
تو پنداری که از جان می گذشتم
نگاهی داشتم یک آسمان ابر
نهاده سر به باران می گذشتم
غمت آتش زده در جانم ای دوست
نکردی از کسی پرسانم ای دوست
تو با وصل چه کس آباد گشتی
من از هجران تو ویرانم ای دوست
به دل دارم هوای کوی نرگس
نشسته در مشامم بوی نرگس
پرستوی بهار روی اویم
پر و بالک زنانم سوی نرگس
نگاهش قصه های دیگری داشت
دلش آهنگ جای دیگری داشت
پرستش کردمش یک عمر اما
خدای من خدای دیگری داشت
به جز جانت نمی کردم تصور
جز ایمانت نمی کردم تصور
چه شد کاینگونه ام از یاد بردی
من اینسانت نمی کردم تصور
تو را در بندگی زیبد خدایی
که تو فرمانروای جان مایی
خوشم در سرزمین با تو بودن
تو سلطانی کنی و من گدایی
¤ نوشته شده در ساعت <#time#> توسط
کلمات کلیدی: