تا هر سو روی بردم انگار قصه کرد
از لحظه های ساده و دشوار قصه کرد
آن ساغر شقایق و پیمانه ی گلاب
از جوش باده در خم کهسار قصه کرد
بسیار دیده هر چه درآئینه ای جنون
دیوانه ای به شیوه ی هوشیار قصه کرد
در عمق واژه های سکوت تحیّری
جریان خون هر رگ اسرار قصه کرد
در گام های برده به باغ و به بیشه ها
آن خنده های ساده ی تکرار قصه کرد
از انکسار فاصله ی سقف تا به سطح
کلکین خانه با در و دیوار قصه کرد
تا رشته یافت عزت شمعی،سرش بسوخت
پروانه راز را به شب تار قصه کرد
احساس یأس کودک عابر به مادرش
از گریه های ناز پدر دار قصه کرد
آن انتظار خشک جهان دیده مردِ زار
از بیکسی و غربت دیدار قصه کرد
احساس بی تفاوت و سرد معالجی
از نا امیدیی دل بیمار قصه کرد
از شبح سایه در گل رخسار روزگار
آرامش و سکوت الم بار قصه کرد
آن شاخه ی شکسته ی سبز درخت کاج
از خشم وکین دست تبر دار قصه کرد
از غصه های ریشه درآغوش خاک وآب
افسردگی ای شاخه ی بی بار قصه کرد
تا نقش اهرمن شده پیوند امتیاز
آن نفی خویش کرده ز اغیار قصه کرد
آن تار و پود طاقیی دست دوزیی وطن
از پیچ و تاب عزت دستار قصه کرد
از حجم تلخ حادثه و از هجوم درد
گردون به اشک دیده ی رگبار قصه کرد
در لاله ی غروب و شکوهِ سپیده ها
امید و یأس رفته به هر بار قصه کرد
آن زنگیی که زاده ز شبدیزه ی غروب
سر بر زمین نهاده به اقرار قصه کرد
از حسرت وداع شکوه ِ قرار خویش
شب درغبارعقده ی بسیار قصه کرد