از پشت شیشه های پندار...
تقدیم به نور دل و دیده ام سید احسان خلیق
سیدنورالحق صبا
snsaba56@yahoo.de
ما غریق غزل داغ قناری بودیم
خفته بر بستر گلهای بهاری بودیم
سبزه از مزرعهء کوچک ما سر زده بود
آفتاب از پس کاج ده ما پر زده بود
برکت بیشهء ما بسکه تماشایی بود
ده ما آیت سرسبزی وزیبایی بود
خار در دهکدهء ما عجبا گل میگفت
زاغ ، حتی سخن از عصمت بلبل میگفت
جوی شاد ده ما دبدبهء دریا داشت
دل پاکی پی آرامش ماهی ها داشت
کس نبود از قدح لاله شرابی نزند
زیر چتر غزل چلچله خوابی نزند
ریشه ها بسکه غریق نم رحمت بودند
شاخه ها غرق گل ومست سعادت بودند
قصه کوته که در آن مجتمع برکت ونور
خطر فاصله ، یکلحظه نمی کرد ظهور
بی تشخص همه از تیرهء آدم بودیم
در مصاف وگذر حادثه با هم بودیم
کومه ها لب بلب از شوکت درویشی بود
کوچه بیگانهء نیرنگ وبد اندیشی بود
بستر رود پر از همهمهء مرغابی
دل صحرا همه از بال کبوتر، آبی
رنگ رنگ از گل دختر همهء دامن دشت
رمه مستانه زبوی خوش پیراهن دشت
گل خورشید تسلای دل خانهء ما
ماه ، فانوس شب وبزم فقیرانهء ما
کدخدای ده ما هر نفسی با ما بود
از ته دل پی آسایش طوطی ها بود
......................
گفتی این قریه کجا بود ؟ نمیدانم ! هان !
شاید آنسوترک از محفظه تنگ مکان ...