داستان کوتاه از:
عبدالحسیب شریفی
تنهاتر
وقتی حمید از حویلی بیرون شد آخرین موتر کاروان عروسی نوریه دختر هسایه از کوچه رد شد، گرد وخاک را به هوابلند نمود وبچه هاهیاهوکنان درمیان خاکباد به دنبال موتر ها می دویدند.
چشمان حمید خیلی سرخ شده بود گویی از شب گذشته تاکنون خون گریه نموده است،...ادامه...
کلمات کلیدی: