ویرانگر
نورالله وثوق
هـــر ازنو پیکری را می تراشیم بت ویرانگری را می تراشیم
چنان در بت تراشی چیره گشتیم که از بد بد تری را می تراشیم
..............................
پلنگ و ببر
بتی را گرچه نبش قبر کردیم به حق حق پرستان جبر کردیم
پلنگی را در آوردیم از پای ولی خودرا اسیر ببر کردیم
.......................
میراث بابا
غلامان عجب اندیشه داریم ؟ چه میراثی زبا با پیشه داریم؟
پریشا ن تر زهرچه ریش گشتیم اگرچه مردما ن ریشه داریم
................................
آیینه
مگر آیینه صبح بهاریم که شب را روز روشن می شماریم
به اغیا ر اختیار خویش دادیم که در بی اختیاری بختیا ریم
...........................
فکر غروب
بجز آتش ازین سنگر نخیزد یکی نوری صفا گستر نخیزد
ازانرو همدل فکر غروبیم که خورشیدی ازین خا ور نخیزد
.......................................
خواب خوش
چنا ن یا ران اسیر آب ونا نند که در پای هوس جان می سپا رند
بود عمری که خواب خوش ندیدیم بگوشم تا بکی افسا نه خوانند
...................
خنده و گریه
دلم ا زنو هوای گریه دارد بنای های ها ی گریه دارد
دران شهری که جز ما تم نروید چه می خندی که جای گریه دارد
.........................
دیو دیگر
که می گوید که رنج دی سر آمد بها رجا نفزای از در آمد
لبا س لرزه بر اندام دلها ست که دیوی رفت و دیوی دیگر آمد
.........
نورالله وثوق
جرمنی
20 -7 -2008
کلمات کلیدی: