عجب حکایتیه، حکایت این بشر!!! میخوای خودتو محک بزنی؟!
راستی چطوری اینکارو می کنی؟؟؟ تاحالا خودتو تو مقام امتحان هم دیدی؟
نتیجه چی شده؟ چه نمره ای گرفتی؟
مرد بر لبه پرتگاهی راه میرفت. پایش لغزید و داشت سقوط میکرد.ناگهان با دستانش شاخه کوچـک گیاهی را گرفت اما خیلی زود فهمید که آن شاخه آنقدر کوچک است که نمیتواند او را نگهدارد.
پس سرش را بالا گرفت و فریاد زد : " کسی آن بالا نیست؟"
کسی گفت: " من هستم."
مرد گفت: " تو کی هستی."
او گفت: " من خدا هستم."
مرد گفت: "خدایا نجاتم بده من دارم سقوط میکنم."
خدا گفت: " آیا به من اعتماد داری؟ "
مرد گفت: " بله "
خداوند گفت: " پس آن شاخه درخت را رها کن."
مرد کمی سکوت کرد و فریاد زد: " کَس دیگری آنجا نیست؟ ؟ ؟ "!!!
واقعا ماها هم همینطوری هستیم؟!!!!
تا همین حد به خدامون اعتماد داریم و اونو برای نجات فقط لفظی قبول کردیم؟
خدا کنه که اینطوری نباشیم!!!
راستی اینو یادم رفت که بگم، این متن رو یکی از رفقا برام فرستاده که در اینجا ازش تشکر می کنم.!!!
نوشته شده توسط : اویس
کلمات کلیدی: