تازه اومده بودن تو کوچه ما.... یه نجابت خاصی تو چهرهاش بود که ناخود آگاه انسان رو به طرف خودش جذب میکرد ......
یکی از همسایه هامون (فلانی) که همه می شناختیمش تو حرف در آوردن برای مردم ....... یه روز به نسرین خانم (همسایه بغلی اش ) گفته بود که این دختره هر روز یه ماشین میاردش خونه و فک کنم ....... و از این حرفا ....... این حرف پیچید و پیچید تا رسید به گوش مادرم ...........
خلاصه سر تون درد نیارم دیدم یه روز مامانم گفت : نمی دونم این ملت از خدا نمی ترسن مگه خودش دختر نداره که بی محابا هرچی از دهنش در می یاد می گه ....... گفتم مگه چی شده ؟؟؟ ....... مامانم ادامه داد: خدا نکنه یه نفر جدید سر از این کوچه در بیاره حتما یه حرف تو آستینش براش آماده داره؟؟؟؟ گفتم: حالا مامان تو چرا غیبت میکنی ؟؟ گفت : غیبت این جور آدما واجبه !!!!! ......(در جریان باشیداین فتوای جدید مامانه)!!!!
آقای همسر هم گفت : مادر تو چرا حرص می خوری ...... اونی که اون بالاست ضامن آبروی بنده هاشه .....
فک کنم یه سالی از این موضوع گذشت ...... حرمت واحترام آرزو نه تنها کم نشد بلکه همه حاضر بودن به عفت اون دختر قسم بخورن ..... یه تسنن اهل دل ، عاشق اهل بیت بود ..... تو این یه سال کلی با هم دوست شده بودیم ........ گه گداری می اومد خونه ما و ساعتها با هم حرف می زدیم ...... عاشق امام رضا بود ..... آرزوش این بود که یه بار بره مشهد ..... و رفت نه تنها یه بار بلکه هر سال یه بار ......
یه روز اومد خونه ما .... پکر بود .... گریه امونش نداد گفت : تو رو خدا دعا کن خدا حقم رو ازش بگیره ...... گفتم : وا آرزو چی شده حقتو از کی بگیره ؟؟
گفت : نه دعا کن خدا بیدارش کنه !!!! هدایتش کنه !!!! گفتم: کی رو ؟؟؟
گفت : فلانی !! گفتم : ای بابا هرکی یه حرفی بزنه و تو این جوری گریه کنی مگه می شه ..... پس اونی که اون بالاست چکاره است ؟؟؟ واگذار کن به اون !!
بعد از اینکه یه کم آروم شد گفت : به نظرت مردم حرفشو باورکردن ؟؟
گفتم : چه حرفایی می زنی معلومه که نه !! تو باعث افتخاری برای خانواده ات .... برای دوستات .....
نمی دونم دقیقا چه مدت گذشته بود ..... مدتها بود ما ازاون کوچه نقل مکان کرده بودیم واز هیچکدم از همسایه هامون خبر نداشتیم ..... یه روز وقتی از سر کار رفتم خونه ... مامانم گفت: هیچ می دونی فلانی چه بلایی سرشون اومده ؟..... گفتم : تصادف کردن ....! گفت : نه بابا کاش تصادف میکردن ..... آبروشون رفت .... گفتم : یعنی چی ؟ آبروشون رفت ..... گفت : دخترش بدون اینکه خبر بده از خونه زده بیرون و با یه پسری گرفتنشون ..... حالا به عقد پسره در آمده بدون اینکه خانواده ها راضی باشن .....شوهرش ور شکست شده و معتاد شده ......چند روز پیش هم تصادف کرده و مرده ..... خلاصه زندگیشون نابود شده ..... رفته یه جایی زندگی می کنه که هیچکس نشناسدش....
گفتم : مامان حالا این همه اطلاعات رو یه روزه از کدوم منبع بدست آوردی؟
گفت : نسرین خانم ....
آقای همسر هم گفت : حالا به حرف من رسیدی مادر! گفتم که خدا ضامن آبروی بنده هاشه .....
حاشیه:
1ـ اسامی واقعی نیستند .....
2ـ بعضی از آدما فکر می کنن اجازه دارن به راحتی درباره دیگران هر آنچه می خوان بگن ....... در این پست خواستم فقط انذار کنم شایدم بیدار باش بدم ..... اگه درست انجام ندادم عذر می خوام ..... (اولین بیدار باش هم برا خودم بود)
3ـ فکر نمی کنم مثل کلید اسرار پیام رسانیش خوب بوده باشه ...... به بزرگواری خودتون ببخشید....
دلتون خواست بخونین :
نوشته شده توسط : زهرا
کلمات کلیدی: