مریده های مولانا
در عصر مولانا، زنان نیز با آن حضرت مجالس و صحبت ها داشتند و مولانا هم شرایط سماع، رقص و پای کوبی را برای شان مهیا میساخت و همواره آنها را به راه و رسم و سلوک تصوف و عرفان رهنمایی مینمود. از جملهء این زنان که از مریده ها و دل باخته گان حضرت مولانا بودند، یکی ملکه گرجی خاتون دختر غیاث الدین کیخسرو دوم از حاکمان سلجوقی است که زوجهء معین الدین خان پروانه بود. گرجی خاتون، از جملهء مریدان خاص آن حضرت بحساب میرفت که ارادت و پیوند قلبی او نسبت بمولانا تا سرحد جنون بود. از افلاکی میخوانیم که نقل میکند:
« .. ملکهء زمان ، بانوی جهان، خاتون سلطان، گرجی خاتون رحمها الله که از جملهء محبان خالص و مریدهء خاص خاندان بود و دایم در آتش شوق مولانا می سوخت، اتفاقا خواست که به قیصریه رود و سلطان را از او ناگزیر بود، از آنک گزین و صاحب رای رزین بود و تحمل بار ِ نار ِ فراق آن حضرت نداشت، مگر در آن عهد نقاشی بود که در صورتگری و تصویر مصورات مانی ثانی بود و در فن خود مانی را در نقش ما فرومانی می گفت و او را عین الدولهء رومی گفتندی، او را تشریفها داده اشارت کرد که تا صورت مولانا را در طبقی کاغذ رسمی بزند و چنانک می باید در غایت خوبی بنگارد و گزار کند مونس اسفار او باشد. پس عین الدوله با امینی چند بحضرت مولانا آمد تا از این حکایت اعلام دهند. همچنان سر نهاد و از دور بایستاد، پیش از آنک سخن گوید، فرمود که مصلحت است اگر توانی، همانا که طبق چند کاغذ مخزنی آورده عین الدوله قلم بر دست گرفته توجه نمود و حضرت مولانا بر سر پا ایستاده بود. نقاش نظری بکرد و بتصویر صورت مشغول شد و در طبقی بغایت صورتی لطیف نقش کرد، دوم بار چون نظر کرد، دید که آنچ اول دیده بود آن نبود، در طبقی دیگر رسمی دیگر زد، چون صورت را تمام کرد، باز شکلی دیگر نمود، علیهما در بیست طبق گوناگون صورتها نبشت و چندانک نظر را مکرر میکرد، نقش پیکر دیگرگون می دید. متحیر مانده نعرهء بزد و بیهوش گشته قلمها را بشکست و عاجزوار سجده ها میکرد. همانا که حضرت مولانا همین غزل را سرآغاز فرمود که:
آه چه بیرنگ و بی نشــــان که منم .. کی ببینم مــــــــرا چنان که منم
گفــــــتی اســــــــرار در میان آور .. کــــو میان اندرین میان که منم
کی شـــــود این روان من ســــاکن .. این چنین ســــاکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش .. بوالعجب بحر بی کران که منم
تا آخر غزل
همچنان گریان گریان عین الدوله بیرون آمد و کاغذ ها را بخدمت گرجی خاتون بردند. مجموع آن صور ها در صندوق نهاده در سفر و حضر خود با خود میداشت و در حالتی که شوق آن حضرت او را غالب شدی در حال مصور و مُشَکل می شد تا آرام می گرفت »
..................................................
زنی دیگر بنام، فخرالنساء، خاتونی نهایت پارسا که با مولانا همواره دیدار ها داشت و در اکثر موارد با مولانا مشورت مینمود. مولانا هم از فخرالنساء دیدن مینمود و گاهی چنین می افتاد که صحبت شان از پاسی شب گذشته، فخرالنساء شب را بخانهء مولانا سپری مینمود.
..................................................
همچنان زنان دیگر مثل : نظام خاتون و ملکه گوماج خاتون، خانم سلطان رکن الدین. کراماخاتون زنی دیگری که مولانا در باغ او سماع میکرد. این ها همه از جملهء دلباخته گان و مریده های صدیق حضرت مولانا بودند.
.................................................
ارادت و اخلاص زنان نسبت به مولانا از حد گذشته، دلها در هوای محبت او قدم میزدند و همهء آنها از شیفته گان او شده بودند. قابل تفکر است که چگونه و چرا مولانا برای زنان آن روزگاران چنین کشش و جاذبه ای داشته ؟ زنان آن عصر، تمام این همه همدلی ، همدردی را نسبت به مولانا از کجا احساس میکردند؟ مولانا، این مقناطیس قلب کی بود که دل ها را می ربود و چه کمالی داشت که با هرکس برمیخورد، به او سرمینهادند؟ این شراب را مستی از کجاست که هرکه جرعه ای از او می نوشید، مست و بی هوش میگشت؟ در مجالس او سخن از کجا میرفت، این سخنان چه اعجاز داشت که تخم ارادت را در زمین دل این زنان میکاشت؟ در حرف و عمل او چه می دیدند؟ این جوشش و جاذبه، این کشش و مستی و این دریای معرفت از کجا سرچشمه میگرفت؟
گویند هر چیز را قوتی است و قوت روح سماع است. زندان انسان تن او است، چون از وی بیرون آمد در راحت می افتد و راه برای عروج روحانی باز میشود. معنی تصوف نیز چنین است که انسان در خود بمیرد و در وجود دوست زنده شود.
باز هم از افلاکی میخوانیم که نقل میکند:
« .. هر شب آدینه ( جمعه ) مجموع خواتین اکابر قونیه پیش خاتون امین الدین میکائیل که نایب خاص سلطان بود جمع می آمدند و لابها میکردند ( التماس میکردند) که البته حضرت خداوندگار دعوت کند، چه حضرتش را بدان خاتون آخرت از حد بیرون التفات و عنایت ها بود و او را شیخ خواتین میگفت و چون آن جماعت جمع شدندی و بحضور تمام منتظر گشتندی بی آنک اعلام کردندی بعد از نماز عِشا حضرت مولانا همچنان بی زحمت تنها تنها پیش ایشان رفتی و در میانهء ایشان نشسته همشان گرد آن قطب حلقه گشتندی و چندانی گل برگها برو ریختندی که به تبرک از آن گل برگها ساختندی و حضرتش در میان گل و گلاب غرق عرق گشته تا نصف اللیل بمعانی و اسرار و نصایح مشغول شدی، آخر الامر کنیزکان ِ گوینده (آواز خوان) و دفافان ِ ( دف نوازان) نادر و نای زنان از زنان سر آغاز کردندی و حضرت مولانا بسماع شروع فرمودی و آن جماعت بحالی شدندی که سر از پا و کلاه از سر ندانستندی و تمامت جواهر و زرینه آلتی که داشتندی در کفش ِ آن سلطان کشف ریختندی تا مگر چیزکی ثبول کند و اما التفاتی نماید، اصلا نظر نمی فرمود و نماز صبح را با ایشان گزارده روانه می شد، و این چنین شیوه و طریقت در هیچ عهدی ، هیچ ولی و نبی را نبوده است، مگر که در زمان سیدالمرسلین (ص) خواتین عرب بر او آمدندی و اسرار احکام شرعی پرسیده مستفید گشتندی و آن بر و حلال بود و از خصایص حضرتش بود و همچنان شوهران این خواتین در خدمت نایب بیرون سرا جمع آمده صحبت داشتندی و محافظت کردندی تا مردم اغیار برین اسرار مطلع نشوندی »
....................................................................................................................
افلاکی از زبان شیخ محمود، صاحب قرآن نقل میکند که:
« در خان صاحب اصفهانی ، فاحشه زنی بود بغایت جمیله و او را کنیزکان بسیار در کار بودند، همانا که روزی حضرت مولانا از آنجا میگذشت، آن عورت پیش دویده سر نهاد و در پای خداوندگار افتاده تضرع و شکستگی مینمود، فرمود که رابعه ، رابعه ، رابعه، کنیزکان او را خبر شد، بیکبارگی بیرون آمدند سر در قدم او نهادند، فرمود که زهی پهلوانان ! زهی پهلوانان ! زهی پهلوانان ! که اگر بار کشی شما نبودی، چندین نفوس لوامهء اماره را کی مغلوب کردی و عفت عفیفهء زنان کجا پیدا شدی. همانا که از بزرگان زمان یکی گفته باشد که این چنین بزرگی با قحاب خرابات چندین پرداختن و ایشان را به انواع نواختن وجهی ندارد. فرمود که حالیا او در یکرنگی میرود و خود را چنانک هست بی زرق مینماید، اگر مردی، تو نیز چنان شو و از دو رنگی بیرون آی تا ظاهر تو همرنگ باطن شود و اگر ظاهر و باطن تو یکسان نشود، باطل شود و عاطل گردد.
عاقبت الامر، آن خاتون جمیله رابعه وار توبه کرده کنیزکان خود را آزاد کرد و خانه اش را یغما فرمود و از نیک بختان آخرت گشته ارادت آورد و بسیار بندگی ها نمود »
مولانا، آفتاب است و آفتاب را نشاید که بر یکی بتابد و بر دیگری نتابد.
او پاکبازی و یکرنگی را دوست داشت و آیینهء دلش به صیقل حقیقت چنان متجلی بود که صورت اسرار غیب پیش دیدهء خاطرش مانند صبح صادق بود، به اینگونه زنان رابعه و پهلوان خطاب میکرد، بلی، هر که نمیتواند یکرنگ باشد و به یکرنگی رسیدن را شجاعت و ایثار در کار است. ظاهر و باطن را یکسان آراستن، جد و جهد میخواهد و آنچه که انسان مینماید، همانگونه بودن، طریق پاکبازان و عارفان و عاشقان صدیق است.
مولانا، با یک بار ملاقات و هم صحبت شدن، مسیر انسان را تغیر میداد، او میدانست که بهترین وسیله و روش در برابر انسانها، محبت و از سر اخلاص پیش آمدن است و کلید در ِ تمام نیکویی ها تواضع و فروتنی است.همین محبت و عشق مولانا نسبت به انسان است که کلامش را اثر می بخشد و صداقت همین کلام است که جان امی و عارف را میسوزند و میشوراند. معرفت حیات دل است و قیمت هر کس بمعرفت بُود و بی طهارت دل، معرفت حاصل نگردد.
مولانا عاشق انسان بود و با تربیه نمودن انسان عشق میورزید. هدف مقدس و والای مولانا این بود که، انسان را از اسارت ذهن نجات بدهد و نمیخواست که انسان اسیر و سُخرهء اندیشه باشد. غفلت حجاب دل است و هر که را دل محجوب گشت، از ساحت قبول حق و از نظر معشوق پنهان میگردد. مولانا، طریق عشق ورزیدن و پاکبازی را برای مرد و زن می آموزاند و چنین که از حکایات آورده در بالا، دانستیم، زن نزد مولانا جایگاه بسیار بالا و شامخ داشت. در آثار بزرگانی مثل، مولانا، بیدل، و غیره مشاهیر عالی مقام و عرفای وارسته، الحاقات نادرستی صورت گرفته یک عده ای از کج اندیشان که فکرت های شان در وادی اوهام و حسادت سرگردان اند، خواسته اند با این کار، تغیری را در جهان بینی این بزرگان نسبت به همنوع و پدیده های اطراف شان وارد بکنند که خوشبختانه اهل خرد و صاحبان بصیرت فریب اینگونه الحاقات را نخورده بدین باوراند که، آفتاب را نمیتوان با دو انگشت پنهان نمود. غواصان ادب و هنر همواره از دریای معرفت مولانا دّر های ثمین و جواهر نفیس یافته اند. کشتزار معرفت او چون رخسار دلبران زیبا و چون روضهء بهشت دلگشا و مانند پرطاووس آراسته است، لیکن چشم بصیرت در کار است.
خداوند، دل ما را به نور ادب روشن کند و علمی نصیب کند که از کردار نیک، جمال گیرد، زیرا میوهء درخت دانش، نیکوکاری است.
سمیع رفیع .. جرمنی
کلمات کلیدی: