در کودکی مسوول فامیل شدم
نمیدانم طی 4 سال از 71 تا 75 مردم چگونه زندگی کردند و چگونه زنده ماندند. هرچند کودکی بیش نبودم ولی از هشت، نه سالگی دهشت، ویرانی، گرسنگی، بی سرپناهی و بی کسی را تجربه کردم.
وقتی مجاهدین آمدند، مادر و پدرم بسیار خوش بودند و می گفتند وطن ما دیگر آزاد شده و حالا هم که آن «آزادی» در ذهنم خطور می کند، تکان میخورم.
اوج جنگ های کابل فرارسید. ما در منطقه دهمزنگ زندگی میکردیم. چون وضع بشدت خراب شد، مادر و پدرم فیصله کردند به خانه مامایم در خیرخانه برویم. چند روز معطل شدیم تا خسران مامایم به پاکستان بروند و بعداً ما کوچ کنیم.
وسایل خانه را مادرم آهسته آهسته جمع میکرد و ما همه در یک اتاق زندگی میکردیم. پدرم معلم بود ولی کراچی رانی میکرد. صبح میرفت و شام می آمد. معمولاً چیزی برای خوردن نمیداشتیم و مادرم هر روز با چشمان پر اشک سر دسترخوان می نشست. حالا معنای آن گریه ها را میدانم. ماهها بود که گوشت، میوه، برنج و ترکاری را ندیده بودیم. پدرم اکثراً نان نمی خورد. بعد ها برایم گفت که در شهر صحنه ها و وضعیت های را دیده که گلویش بسته میشد.
شب جمعه بود. پدرم طبق معمول برای کار رفت. نمیدانم چطور ولی یکی از همسایگان ما مقداری آرد و روغن و بوره بمادرم داده بود تا خودش حلوا پخته کند و او آنقدر خوش بود که حد نداشت. حلوا پخته شد و خواهر خردم گفت: حلوا میخورم. مادرم گفت که نه، شب باپدرت میخوریم. حالانان خشک هم نیست.
مادرم که زن فوق العاده با سرشتهای بود. همیشه به سرو وضع ما رسیدگی میکرد. شاید طرف های عصر بود که دست وروی و پای همهی ما را شست. موهای ما را شانه کرد. خودش هم دست و رویش را شست و دسترخوان و گیلاس ها و ترموز چای راهم به اتاق آورد.
معمولاً وقتی مادرم از دهلیز بیرون میشد ما هم همه بدنبالش میرفتیم. اینبار مادرم به اتاق آمد و به همه ما گفت که هیچکس از اتاق بیرون نشود، من میروم و از چاه یک سطل آب برای شستن دست وروی پدرت می آورم و زود پس می آیم. مادرم رفت، یکبار فهمیدم که آب آورد و دوباره رفت. من نزدیک کلکین رفتم و بیرو ن را میدیدم. مادرم از چاه آب میکشید که چشمش بمن افتاد و گفت: برو، پشت کلکین استاد نشو. برو بنشین. اینه مه هم می آیم. دهلچه چاه بیرون شده بود و مادرم میخواست آن را به سطل بیاندازد که یکبار صدای خوفناکی به گوش رسید. خانه ما لرزید. من در اتاق بودم نزدیک کلکین آمدم دیدم مادرم نیست. اول صد در صد فکر کردم مادرم بخانه آمده، بعد از چند دقیقه دروازه را باز کردم دیدم کسی نیست. صدا کردم مادر، مادر وآهسته آهسته بطرف بیرون رفتم که در را هر و حویلی اول چشمم به چپلک مادرم افتاد که دو پله شده بود و کمی دورتر فقط تنه بی کله و پرخون و سوخته مادرم را دیدم. چیغ زدم. ترسیده بودم و دویده دویده به اتاق آمدم و با جود این که مادرم را دیدم ولی هنوز هم صحیح نفهمیده بودم که چه گپ شده. در وحشت عجیبی بودم. از جایم شور خورده نمی توانستم. نمیدانم چقدر دیر
بعد دروازه تک تک شد، فهمیدم که پدرم شاید باشد ولی رفته نمی توانستم. بالاخره پدرم از سردیوار خیز زد و های هو براه افتاد. پدرم در اول فکر کرد که همه ما کشته شده ایم. وقتی به اتاق آمد و مرا دید به چیغ زدن شروع کرد و من دانستم که مادرم کشته شده. پدرم همهی ما را به آغوش گرفت. بعد ها از صحبت هایی که زنان بین خود میکرد دانستم که مادرم تکه تکه شده بود و پارچه های بدنش به دیوار ها و شاخه های درخت چسپیده بود.
من تا امروز در غم مادرم میسوزم. مادرم پیش چشمانم تکه تکه شد و با مرگ اومن مادر چهار طفل بجا مانده اش شدم. خواهران و برادرم تا امروز از من جدانمیشوند و من از روز مرگ مادرم تا حالا خود را مسئول سرپرستی آنان میدانم.
امروز که جوان هستم. خواهران و برادرم را فقط از این جهت خوشبخت تر میدانم که آنان مادرم را به آن حالت ندیدند.
تا کنون هم از دهشت و وحشت آن روز وآن لحظه رهایی نیافته ام. تنها انگیزه برای زندگی کردنم چهار طفل معصوم هستند که خواهر، مادر، سرپرست و همه چیزشان مرا میدانند
کلمات کلیدی: