سنّت فاخر و فربه تصوّف اسلامی محصول دو عکسالعمل است: یکی در برابر تجمّل و عشرت و عیش و نوش و فساد و دنیاگرایی و کامجویی بیحساب و بیامان دربار خلفای اموی و عبّاسی و دیگری در مقابل خدای مهیب و خودکامه و پرقدرت متکلّمان اشعری و موشکافیهای فیلسوفانه معتزلیان در صفات و افعال باری، به خصوص عدالت او. عکسالعمل نخست تصوف زاهدانه را پدید آورد و دومی تصوّف عاشقانه را.
تصوّف عاشقانه، هم بر عقل قلم بطلان میکشید هم بر خوف. میخواست خدا را دوست بدارد نه اینکه از او بترسد. و میخواست در او چون یک عاشق حیران بماند، نه اینکه فیلسوفانه معمّای وجود او را بگشاید. منصور حلّاج، صوفی مشهور قرن سوم هجری، خلاصه و عصاره این رویکرد را چنین بیان میکند: «معشوق همه ناز باشد نه راز» یعنی او خوراک فیلسوفان و عاقلان نیست بلکه در خور عاشقان است و بس. و عشق چنین بود که به جنگ عقل آمد. شاید واژه «جنگ» واژه غلیظی بنماید امّا جستوجو در آثار صوفیان، کمتر از این را افاده نمیکند.
عشق هم رقیب عقل نظری شد هم رقیب عقل عملی. از طرفی صوفیان مدّعی شدند که عشق چشمانی به عاشق میبخشد و دیدن منظرههایی را برای او ممکن میسازد که عقل از آنها محروم است. جلالالدّین رومی بزرگترین عارف و شاعر ایرانی / افغانی، متولد بسال 604/1234، در خطاب به مرشد و محبوبش، شمس تبریزی میگوید: «شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد» یعنی عشق، معرفتبخش است، قدرت کشف دارد و یافتههایش ارزش معرفتی دارند. از طرف دیگر، به اعتقاد صوفیان، عقل موجودی خودخواه، سودجو و محافظهکار است و اهل ایثار و کرم و فداکاری نیست، در مقابل آن، عشق، خودخواهی عاشق را به صفر میرساند، «او را میمیراند»، او را گشادهدست و خوشخو و بلاکش و فداکار میکند، و همه بیماریهای روحیِ عاشق را شفا میبخشد.
به قول رومی:
مرحبا ای عشق خوش سودای ما ای طبیـب جمله علّتهـای ما
ای دوای نخــوت و نامــوس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما
این عاشقی گرچه گوهر دینداری است اما به حقیقت ورای تکالیف دیندارانه است. عموم دینداران در دینورزی سودی و پاداشی میجویند، و این اگرچه فینفسه بد نیست، الاّ اینکه به مرتبه عاشقی نمیرسد که سود و پاداش را ترک گفته است و دست به قمار عاشقانه گشوده است.
تصوّفی که بر اینگونه عاشقی بنا میشود، با وحی پهلو میزند و کموبیش پیامبران را عارفانی بزرگ میشمارد که محصول وحی خود را با مردم در میان نهادهاند. حال آنکه عارفانِ ناپیامبر، چنین مأموریتی ندارند.
باری رابطه میان تصوّف و فلسفه یا عشق و عقل، همچون رابطه عقل و وحی رابطهای هموار و آرام نبوده و نیست. فیلسوفان مسلمان همچنان که از وحی بهره جستهاند از عرفان هم بهره جُستهاند و هیچکدام را منافی عقل صافی ندانستهاند. کمترین چیزی که در اینجا میتوان گفت که فیلسوفان، آن مقدار از اکتشافات عرفانی را که قابل عقلانی کردن بوده برگرفتهاند و در مورد بقیّه سکوت کردهاند. اما عارفان، ذهن عاری از فلسفه را بیشتر میپسندیدند، و فلسفهاندیشی و «سببدانی» را با حیرت که شأن عاشقان است ناسازگار مییافتند. به علاوه که درک ما قبل تئوریک عارفان گرچه میتوانست به قالبهای مفهومی فیلسوفان ریخته شود، امّا با این قالبگیری بساطت و بکارت و اصالت خود را از دست میداد و همین بود آنکه آنانرا از فلسفه حذر میداد.
من که هم فلسفه و هم عرفان تدریس کردهام، عمری را در دل این تعارض زیستهام. و در شاگردانم به خوبی نگریستهام که نهایتاً به کدام سو میروند. کمتر دیدهام که کسی تاب این کشمکش را بیاورد و هر دو وزنه را با هم بردارد. غلبه نهایتاً یا با عقل بود یا عشق. و عشق اغلب تواناتر بود.
کلمات کلیدی: