سایـهی خـوشبختـی !
شب سرسام گرفته ی وحشتناکی بود ...
نمی دانم زمین چه بلایی بر سر آسمان آورده بود که آسمان آنقدر سوخته دل و ناراحت اشک می ریخت؟
تازیانه های کمر شکن باران، جان سکوت را به لب رسانیده بود ! …
سکوت ماتمزده و غمناک، زیر دست و پای باران، دست و پا میزد و فریاد می کشید و در پریشانی سینه خراش آسمان و ناله بی پناه سکوت، طوفانی افسار گسیخته و گیج، به جان درختها افتاده بود !
متصل درخت بود که ناله می کرد ! و در واپسین ناله ی یک آرزوی ناکام، می شکست.
گویی باغبانی سالخورده که گذشته های خزان زده در سوز و گداز مشتی آرزوی سرگردان،
زندگی او را از دستش ربوده بودند، عمدا درخت هایی را که خودش کاشته بود، می شکافت،
تا در پوسیدگی ریشه ی یکی از آنها، جوانی گمشده اش را پیدا کند.
در چنین شب وحشت زده ی وحشت آوری، سالها پیش از این فرزند طلا،
که بی چیزان خانه به دوش فقرش می نامند، پدر مرا بٌرد.
پدر من سالها پیش از این، در شبی گرسنه و لخت، لخت و گرسنه مٌرد.
من آنوقت بیش از شانزده پاییز ندیده بودم !
از اینکه نامی از بهار نمی برم تعجب نکنید، چون در طبیعت گرسنگان بیش از دو فصل وجود ندارد، پائیز و زمستان ! ...
در سرتاسر زندگی محنت بارشان، این پائیز محنت زده است که در ماتمزدگی رخسار زرد و
ماتمزه ی آنها را نوازش می دهد و زمستان هنگامی فرا می رسد که قلب در هم شکسته ی
انسان گرسنه، مثل مرغ سر بریده، در تنگنای سینه ی دلسوخته اش جان می کند.
و اینک امروز، ناگهان به یاد مرگ پدرم افتادم، بخاطر سؤالی بود که یکی از دوستان ساده ام از من کرد که :
راستی چرا اکثریت مردم هیچ روی خوشبختی را نمی بینند ؟
گفتم برادر، یکروز هم من همین سؤال را با پدرم در میان گذاشتم:
گفتم پدر، راستی تو هیچ روی خوشبختی را دیده ای ؟
پدرم خندید، خوشبختی ؟ من که ندیدم ! ...
گفتم چرا ؟
گفت : نمی دانم، همانقدر می دانم که تنها شبی، اشتباها سایه اش را، سایه ی خوشبختی را
در خواب دیدم، بر اسبی زرین سوار بود، به پای اسبش افتادم، زین اسب را به آغوش کشیدم،
به سینه فشردم و بوسیدم، بوسیدم و خندیدم، خندیدم و گریه کردم.
درست مثل دیوانه ی بخت برگشته ای که یکبار دیگر پس از عاقل شدن، تنها از شدت خوشحالی دیوانه شده باشد ! ...
آنوقت گفتم : آخر چرا ؟ خوشبختی یکبار در کلبه خراب مانده ی مرا نمی کوبد ؟
مگر من، مگر فرزند من، مگر ما بشر نیستیم ؟!
سایه ی خوشبختی با نعره های جگر خراش، صدا در سینه ام خفه کرد و فریاد کشید برو، برو انسان ساده دل.
تا هنگامی که در کف دست تو آنچه که هست، هست، خوشبختی را با تو کاری نیست !
به کف دستم نگاه کردم، شرافت خود را دیدم، که مغرور و سرفراز، پینه های دستم را نوازش می کرد ...
با تشکر از ارسال: رشید بهرامی
کلمات کلیدی: