رهروی روشندلی از با یزید
کرد پرسش کای مراد هر مرید
باز گو آخر کجا بشتافتی
کاین همه گنج سعادت یافتی
گفت از یک قطره اشک مادرم
شاهد مقصود آمد در برم
گنج ها دردیده ء نمناک اوست
این گهرها اشک های پاک اوست
شام ها چون باز خفتی مادرم
بود در پائین پایش بسترم
تا دل شب داشت با من راز ها
گفتگو ها، قصه ها، آواز ها
قصه ها شیرین تر از شهد و شکر
نغمه های جان بخش چون باد سحر
ناگهان شامی هوا بس تیره شد
برف بر شهر و ده ما چیره شد
خون به تن از شدت سرما فسرد
شعله از دم سردی ایام مرد
نیمشب شد مادرم از خواب خاست
از من افسرده جامی آب خواست
تا گرفتم لرز لرزان جام آب
مادرم را بار دیگر برد خواب
من ستادم خشک بر جام از ادب
چشم بر ره، جام بر کف ، جان به لب
آب را از فرط سردی بست یخ
جام را با دست من پیوست یخ
صبحش چون بار گاه فیض باز
مادرم بر خاست از بهر نماز
دید سوی من که لرزانم چو بید
گشته ام چون برف سر تا پا سپید
گفت ای فرزند بر کف جام چیست
راست گو این لرزه بر اندام چیست
از چه رو این جام را نگذاشتی
خویش را در رنج و محنت داشتی
گفتم ای مادر خطا بود اینکه من
می نهادم جام بهر خویشتن
تو زمن گر آب میکردی طلب
خفته می دیدی مرا دور از ادب
مادر از گفتار من بیتاب شد
دل میان سینه وی آب شد
سر زد آهی از دل غمدیده اش
قطره ء اشکی چکید از دیده اش
اشک مادر گنج گوهر زا شود
مرد از آن یک قطره چون دریا شود
کلمات کلیدی: