عبدالاحدتارشی
بازشب گردید
دیو خاموشی
سیل غران صداهارا
جرعه جرعه دمبدم نوشید
من که درصحرای تنهایی
من که دردنیای دلتنگی
می دوم با پای بیخوابی
تشنه ام تشنه
تشنهء یک خنده از کوکب
تشنهء یک قصه از مهتاب
نردبانی از تخیل می گذارم می روم بالا
می دوم درجستجوی همدمی هرجا
یک ستاره یک تپش از دور
جرقه یی از نور
لیک صد افسوس
آسمان اینجا خودش صحرای تنهائیست
آسمان اینجا خودش دنیای دلتنگیست
آسمان اینجا خودش تنهاست !
دیو تاریکی اگر آید به پیکارش
لشکری از کهکشانش کو
از شهابی نیزهء آتشفشانش کو
خسته شد پای نگاهم برفراز تپه های ابر
منزلی اما هویدا نیست
ماه را بگذار
کوکب تابنده را بگذار
آسما ن خود نیز پیدا نیست !
***
آسما ن دیگران ای دامنت خالی
آسمان دیگران ای سینه ات تاریک
دردیارمن
آسمانش گر بود از کهکشان لبریز
درزمینش نیز
کهکشان اشک را بحری است طوفان خیز
ماه درآنجا
در دل خود قصه ها دارد
گر زبان درد بکشاید
آسما ن را پر زاشک قدسیان سازد
نوریان را درفغان آرد
***
در دیار من
آسمان هرچند دربند است
با همه سیلاب انوارش
گرچه از دود ستم تاریک تاریک است
با زمین اورا مگر پیوسته پیوند است
کلبه هارا سخت نزدیک است
***
دردیارمن
دستها گر بازباشد می توان از آسمان چیدن کواکب را
گر دهن ها خالی از آه وفغان باشد
می توان مهتاب را بوسید
می توان باهرستاره تاسحر خندید
می توان دردشت تنهایی
بذر انجم کشت
قصهء دلتنگی خودرا
هرکجای آسمان باسادگی بنوشت
***
دردیارمن
گر نگردد بوستانها پایمال وحشت وتاراج
هردرخت آسان تواند آسمان را گل نهد برکف
هرشکوفه می شود با دختران آسمانی ایستد برصف
***
آسمان دیگران ای دشت دلتنگی
آسمان منهم اکنون دشت دلتنگی است
آفتابش سخت بی نوراست
ماهتابش سخت دلگیراست
نوریانش سنگهای قبر آزادی است
کوکبی گر قصه یی گوید
قصه یی از مرگ وبربادی است
***
دردیارمن
آسمانش آشیان کرگسان آهنین بال است
اززمین تاآسمانش هرچه دارد سخت پامال است
***
آسمان دیگران !.. اما
دردیارمن
آسمانهای غرور دیگران دفن است
دیگران هرچند
این حقیقت را
خوب می دانند لیکن هیچگاه آن را نمی دانند!
گرچه با خون شکست خویش
می نویسندش
دردل تاریخ
باردیگر لیک
هیچگاه آن را نمی خوانند !
کلمات کلیدی: