کلیله و دمنه
نصرالله منشی
باب زرگر و سیّاح
آوردهاند که جماعتی ازصیّادان در بیابانی از برای دّدْ1 چاهی فرو بردند، ببری و بوزنهای و ماری دران افتادند و بر اثرِ ایشان زرگری هم بدان دام مَضبوط2 گشت و ایشان از رنج خود به ایذای او نرسیدند و روزها بران قرار بماندند تا یک روز سیّاحی3 بریشان گذشت و آن حال مشاهدت کرد و با خود گفت: این مرد را از این محنت4 خلاصی طلبم و ثواب5 آن ذخیرت6 آخرت گردانم. رشته7 فرو گذاشت8، بوزنه دران آویخت9؛ بار دیگر مار مسابقت کرد؛ بار سوم ببر. چون هر سه به هامون10 رسیدند او را گفتند: تو را بر هر یک از ما نعمتی تمام متوجه شد.
در این وقت مجازات11 مُیسَّر نمیگردد ـ بوزنه گفت: وطنِ من در کوه است پیوسته شهرِ بوراخور؛ و ببر گفت در آن حوالی بیشهای است، من آنجا12 باشم؛ و مار گفت: من در باره13 آن شهر خانه دارم ـ اگر آنجا گذری افتد و توفیق مساعدت14 نماید به قدرِ امکان15 عُذرِ این اِحسان بخواهیم؛ و حالی16 نصیحتی داریم: آن مرد را بیرون میار، که آدمی بد عهد باشد و پاداش نیکی بدی لازم پندارد؛ به جمالِ ظاهرِ ایشان فریفته17 نباید گشت که قـُبْحِ18 باطن بران راجح است.
خوبْ رویانِ زشت پیوندند
همه گریانْ کنانِ19 خوش خندند
علیالخصوص20 این مرد، که روزها با ما رفیق بود، اَخلاقِ او را شناختیم؛ البته مردِ وفا31 نیست و هراینه روزی پشیمان گردی. قولِ ایشان را باور نداشت و نصیحتِ ایشان را به سَمْعِ قبول22 اِستماع ننمود. رشته فرو گذاشت تا زرگر به سرِ چاه آمد. سیّاح را خدمتها کرد و عذرها خواست و وَصایت23 کرد که وقتی برو گذرد و او را بطلبد، تا خدمتی و مکافاتی واجب دارد. بر این ملاطفت یکدیگر را وَداع کردند24، و هر کس به جانبی رفت. یک چندی بود، سیّاح را بدان شهر گذر افتاد. بوزنه او را بدید تـَبـَصْبُصی25 و تواضعی تمام آورد و گفت: بوزنگان را محلی نباشد و از من خدمتی نیاید، اما ساعتی توقف کن تا قـَدَری میوه آرم.
سیّاح بقدر حاجت بخورد و روان شد. از دور نظر ببر افگند، بترسید، خواست که تحرُّزی26 نماید. گفت: اِیمن باش، که اگر خدمتِ ما تو را فراموش شدهست ما را27 حقَّ نعمتِ تو یاداست هنوز. پیش آمد و درتقریرِ شـُکر و عُذر28 افراط29 نمود و گفت: یک لحظه آمدن مرا30 انتظار واجب بین. سیّاح توقـّفی کرد و ببر در باغی رفت و دختر امیر را بکشت و پیرایه31 او به نزدیک سیّاح آورد. سیّاح آن بداشت و ملاطفتِ او را به مَعذِرت مقابله کرد32 و روی به شهر آورد. در این میان از آن زرگر یاد آورد و گفت: در بهایم33 این حُسْن ِ عهد34 بود و معرفتِ ایشان چندین اگر او از وصولِ من خبر یاوَد35 ابواب تـَلطـٌّف36 و تـَکلـُّف لازم شمرد و به قـُدومِ37 من اهتزازی38 تمام نماید و به مَعونت و اِرشاد39 و مظاهرتِ40 او این پیرایه به نِرْخی41 نیک خرج شود.
در جمله، چندان که به شهررسید او را طلب کرد. چون بدو رسید زرگر اِسْتِبشاری42 تمام فرمود و او را به اِعزاز43 و اِجلال44 فرود آورد و ساعتی غم وشادی گفتند و از مجاریِ احوالِ یکدیگر استعلا میکردند. در اثنای مُفاوضت سیّاح ذکر پیرایه باز گردانید و عینِ45 آن بدو نمود. تازگی46 کرد وگفت: کار من است، به یک لحظه دل [تو] از این فارغ گردانم.
و آن بیمُروّت47 درخدمتِ دخترِ امیر بودی48، پیراایه را بشناخت، با خود گفت: فرصتی بزرگ یافتم و با خود عزیمت بر غـَدْر قرار داد و به درگاه رفت و خبر داد که : کُشنده49 دختر را با پیرایه بگرفتهام حاضر کرده. بیچاره چون مزاجِ کار بشناخت زرگر را گفت:
کُشتی مرا به دوستی و کس نکشته بود
زین زارتر کسی را هرگز به دشمنی
ملک گمان کرد که او گناهکار است و جواهْر مِصْداقِ50 آن آمد بفرمود تا او را گِرد شهر بگردانند و برکَشـَند51. دراثنای این حال آن مار که ذکر او در تـَشبیبِ52 حکایت بیامدهست او را بدید، بشناخت و در حَرَس53 به نزدیک او رفت و چون صورتِ واقعه بشنود رنجور شد و گفت: تو را گفته بودیم که «آدمی بدگوهر و بیوفا باشد ومکافاتِ نیکی بدی پندارد» قالَ علیه السّلام: «اِتـَّقِ54 شَـرَّ مَنْ اَحْسَنْتَ اِلَیْهِ عِنْدَ مَنْ لا اَصْلَ لَهُ. و من این محنت را درمانی اندیشیدهام وپسرِ امیر را زخمی55 زدهام و همه شهر در معالجت آن عاجز آمدهاند56. این گیاه را نگاه دار، اگر با تو مشاورتی رود، پس از آنکه کیفیّت حادثه خویش مُقرّرگردانیده باشی بدو بده تا بخورد و شِفا یابد، مگر بدین حیلت خلاص و نجات دست دهد که آن را وجهی دیگر نمیشناسم.
سیاح عذرها خواست و گفت: خطا کردم در آنجه در رازِ57 خود ناجوانمردی58 را مَحْرَم داشتم. مار جواب داد که: از سرِ معذرت در گذر، که مَکارمِ تو سابق59 است و سوابقِ تو راجح60. پس بر بالایی شد و آواز داد که همه اهل گوشک61 بشنودند وکس او را ندید که: «دارویِ مار گزیده62 نزدیکِ سیاحِ محبوس است». زود او را آنجا آوردند وپیش امر بردند. نخست حالِ خود باز نمود، و آن گاه پسر را عِلاج63 کرد و اثرِ صحّت پدید آمد و براءَتِ ساحت و نَزاهتِ64 جانبِ او از آن حوالت65 رایِ امیر را66 معلوم شد. صِلَتی67 گران فرمود و مثال داد تا به عوضِ او زرگر را بر دار کردند. و حدَّ68 دروغ در آن زمانی آن بودی که اگر نمّامی کسی را دربلایی افگندی چون اِفـْترایِ69 او اندر آن ظاهر گشتی همان عُقوبت که مُتـُّهَمِ مظلوم را خواستندی کرد در حقَّ آن کّذّاب70 لئیم71 تقدیم افتادی72
کلمات کلیدی: