پادشاه دختر خوار |
محمد جواد خاوری | |
بود نبود، یک پادشاه بود، پادشاه ما و شما خدا بود. این پادشاه دوست داشت زنش فقط پسر بزاید، به همین جهت هر وقت دختر میزایید، دختر را میخورد. یک وقت که زن پادشاه یافتنی( پا به ماه) بود، پادشاه به شکار میرود و زن یک دختر میزاید. وقتی پادشاه بر میگردد، زن دختر را پنهان میکند و میگوید که مرده به دنیا آمده است. دختر را پنهایی بزرگ میکند تا این که دوازده ساله میشود. یک روز پادشاه هنگام بازگشت از شکار، دختر را در حال بازی میبیند. دختر تا چشمش به پدرش میافتد، فرار میکند و به مادرش میگوید: «مادر جان مرا مخفی کن که پدرم مرا میخورد.» مادرش او را جایی پنهان میکند. پادشاه میآید و میگوید: «دختر کجاست که من بخورم؟» زنش میگوید: «کدام دختر؟ ما که دختر نداریم. من هر چه دختر زاییدم که تو خوردی.» هر چه میگوید، به گوش پادشاه نمیرود. پادشاه دوازده پسر داشته. وقتی میبینند پدرشان دست بردار نیست، همه میآیند و میگویند: «یا از ما دوازده پسر دست بردار یا از خون این دختر بگذرد.» پادشاه میگوید: «از شما دوازده پسر میگذرم، اما از خون این دختر نمیگذرم.» آخر، پسران پدر را متقاعد میکنند که خواهرشان را بردارند و از پیش چشم پدرشان گم شوند. بروند به یک مملکت دیگر. برادران کالای مردانه به برِ خواهرشان میدهند و راه میافتند. میروند و میروند تا این که در راه به چنگ چهلدزد میافتند. چهلدزد همهی آنها را از یک سر میکشند. به قدرت خدا، از خون آنها آن قدر گل میروید که کوه و دشت سرخ میزند. یک روز پادشاه با وزیر و امیرانش از آن جا رد میشوند، میبینند عجب گل و گلزاری! به وزیرش میگوید: «برو چند شاخه گل برایم بچین.» وزیر میآید که گل بچیند، صدایی از گلها بر میخیزد که: «وزیرِ بابا آمده، به سَیل گلها آمده، گل بدهم یا ندهم؟» وزیر سه مرتبه که دستش را پیش میکند، همین صدا از گلها برمیخیزد. آخر دست خالی پیش پادشاه برمیگردد. پادشاه میپرسد: «چرا دست خالی آمدی؟» وزیر میگوید: «هر بار که خواستم گلی بچینم، صدای آه و ناله از آنها برخاست. من جرئت نکردم.» پادشاه خودش میآید، دست دراز میکند که گل بچیند، گل جیغ میزند و میگوید: «دوازده برادر بودهاند، غمخوار خواهر بودهاند، ببین که بابا آمده، به سیل گلها آمده، گل بدهم یا ندهم؟» پادشاه میفهمد که این گلها همان دوازده پسر و یک دخترش هستند. همان جا از کارهای گذشته خود پشیمان میشود و پیش خدا توبه میکند. ناگهان به امر خدا دوازده پسر و یک دخترش زنده میشوند. بعد همه با خوشحالی بر میگردند خانه پیش مادرشان و زندگی نوی را آغاز میکنند. 1ـ راوی: خادم، 30 ساله، بندر سیاه چوب، مربوط به ولایت دایکندی، 1381. |
کلمات کلیدی: