چرا تو را به بند میکشم
و روی دوش تو تجربه میکنم
فریاد «زندهباد رهائی»یِ خود را؟
رؤیا زرین
رنگینکمان من، سلام!
انگار نه انگار که جهان کار و باری داشته! این روزها عجیب آسودهام از دست رجّالهها و پاچهورمالیدهها. اگرچه ننگ رجّالهگیشان آزارم میدهد، اما دست کم جلو چشمام نیستند! بگو، مگر در برگبرگِ کارنامهی سیاهشان تو یکی آسوده ماندهای تا من از خیرشان[!] نگذرم؟!
عزیز من! بگذرم. من از حظّ با تو بودن سیر نمیشوم. گفته بودم بارها و حالاحالاها مینویسم تا بماند؛ بماند تا بدانند که من بودم که پیله کرده بودم و تو نیازی به مهرم نداشتی و نداری. تو کوه محبتی که شوق صعود و صلابت و سرکشی را در من بهانهای. مثل همان پلههای خیس با هم رفتن و به هم نرسیدن.
قلهی بیآرزوی من!
برابر تو که مینشینم، همهی لذتهای جهان آب میرود و محو میشود. تو بزرگتری، هم به سن، هم به قامت، هم به جهان، هم به جان، مگذار و نپذیر که روزهای بیتو بودن را بیمزهی کمال تو کال بمانم؛ مثل کال دندانهام، بعد از مکیدن آلوی ترش لبانت.
ترانهی به هنگامام!
دارم دق میکنم از اینهمه هممزاجی و همخواهی. اینکه نمیمانیم برای هم و با هم، تا طعم تازههای دوباره را سلول به سلول، بو کنیم از تن هم.
تیمار و نوازش پایِ خسته!
تو یکتایی. و من این یکتایی را در اوجها لمس کردهام. تو همال آن یقین گمشدهای که بایدت در اوجها و بر فراز صخرهها میدیدم و به جان میمکیدم.
تن تازه، جان دوباره!
این روزها تو در کانون توجهی و من از این شایستهگی دلشادم. دلشادم که هر روز حس تازهای از اقناع را در روح زیبایت میبینم و میشنوم. لبخندت از پشت گوشی تلفن آنقدر خوشبوست که با داشتناش همهی مفتضحان دور و برم را فراموش میکنم.
بهار من!
این روزها فصلهای تازهای از عشق میخوانم و میجویم. در این فصلها، تمام خیالها، از تو شنیدن است که در من به هلهله برخاسته:
«گذشته از عنصر نثارکردن، خصیصهی فعال عشق، متضمن عناصر اساسی دیگری است که همه در جلوههای گوناگون عشق مشترکند. اینها عبارتند از: دلسوزی، احساس مسؤولیت، احترام و دانایی...». (هنر عشق ورزیدن، اریک فروم، ترجمهی: پوری سلطانی ص 39، تهران: مروارید، چاپ بیستوچهارم، 1385)
کلمات کلیدی: