ای زن !
ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی !
گویی گل شکفته ی دنیایی .
گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم :
گل را کجاست چون تو دلارایی ؟
گل چون تو کی ، به لطف ، سخن گوید ؟
تنها تویی که نو گل گویایی .
گر نو بهار ، غنچه و گل زاید ،
ای زن ، تو نو بهار همی زایی .
چون روی نغز طفل تو ، آیا کس
کی دیده نو بهار تماشایی ؟
ای مادر خجسته ی فرخ پی !
در جمع کودکان به چه مانایی ؟
آن ماه سیمگون دل افروزی
کاندر میان عقد ثریایی
آن شمع شعله بر سر خود سوزی
بزمی به نور خویش بیارایی
از جسم و جان و راحت خود کاهی
تا بر کسان نشاط بیفزایی
تا جان کودکان تو آساید ،
خود لحظه یی ز رنج نیاسایی
گفتم ز لطف و مرحمتت ، اما
آراسته به لطف ، نه تنهایی
در عین مهر ، مظهر پیکاری :
شمشیری و نهفته به دیبایی
از خصم کینه توز ، نیندیشی
وز تیغ سینه سوز ، نپروایی
از کینه و ستیزه ی پی گیرت
دشمن ، شکسته جام شکیبایی
بر دوستان خود ، سرو جان بخشی
بر دشمنان ، گناه نبخشایی
چون چنگ نغمه ساز ، فرو خواندی
در گوش مرد ، نغمه ی همتایی
گفتی که : " جفت و یار توام ، اما
نی بهر عاشقی و نه شیدایی –
ما هر دوایم رهرو یک مقصد
بگذر ز خودپرستی و خود رایی
دستم بگیر ، از سر همراهی
جورم بکش ، به خاطر همپایی "
زینت فزای مجمع تو ، امروز
هر سو ، زنی است شهره به دانایی
دارد طبیب راد خردمندت
تقوای مریمی ، دم عیسایی
چونان سخن سرای هنرمندت ،
طوطی ندیده کس شکرخایی
استاد تو ، به دانش همچون آب
ره جسته در ضمایر خارایی
بشکسته اند نغمه سرایانت
بازار بلبلان ز خوش آوایی
امروز ، سر بلندی و از امروز
صد ره فزون به موسم فردایی
اینسان که در جبین تو می بینم ،
کرسی نشین خانه ی شورایی
بر سرنوشت خویش خداوندی
در کار خویش ، آگه و دانایی
ای زن ! به اتفاق ، کنون می کوش
کز تنگنای جهل برون آیی
بند نفاق پای تو می بندد
این بند را بکوش که بگشایی
ننگ است در صف تو جدایی ، هان !
نام نکو ، به ننگ ، نیالایی !
تا خود ز خواهشم چه بیندیشی
تا خود به پاسخم چه بفرمایی .
سیمین بهبهانی
کلمات کلیدی: