گدایان بی مقدار عصر ما ... درد آن قاتل بروجردی را داشت که چهل سال پیش در تهران به دارش آویختند. رئیس دادگاه گفته بود :« شما متهم هستید به قتل بیست و سه دختر و زن بی گناه.آیا قبول می کنید؟ » _ بله قبول می کنم. _ برای چه آنها را می کشتید؟ _ برای چه می کشتم؟ من سرباز بودم. عصر پنجشنبه که از پادگان مرخصمان می کردند ، می رفتم توی خیابان ها. کس و کاری که نداشتم.همین که زن یا دختر تنهایی می دیدم می رفتم طرفش. شوخی می کردم . برایشان آواز می خواندم. زبان بازی می کردم تا نرم می شدند. بعد می بردمشان به قنات های اطراف. _ برای چه می بردید؟ _ خب معلوم است دیگر ، برای ج م اع.برای احوال پرسی که آدم کسی را به قنات نمی برد! _ پس چرا می کشتید؟ _ از ساده لوحی شان دلم به هم می خورد. چهار تا کلام خوش به هر کدام می گفتی ، بند تنبان شان شل می شد. _ خب شاید در زندگانی شان کلام خوش نشنیده بودند ، آیا باید آنها را می کشتید؟ _ آقای رئیس،مثل اینکه شما هم کلام خوش به عمرتان نشنیده اید..... * متن مربوط به کتابیه که نمی تونم اسمش رو بیارم...اما فوق العاده است!
کلمات کلیدی: