یک داستان واقعی
سلام ختماٌ بخوانید
من تا امروز داستان های زیادی رو خوندم . هیچوقت تصمیم نداشتم داستان زندگیم رو به کسی بگم اما حالا زبانم باز شده . می خواهم از نامردی زمانه و از حماقت خودم که اسمش رو گذاشتم عشق بگم. درست یک سال نیم پیش بود کاخ آرزو هام رو سرم ویران شد و تا خود امروز نتونستم فراموش کنم که یه پسر چطور زندگیم رو نابود کرد.
داستان من اینطوری شروع شد : من و اون توی شرکت باهم آشنا شدیم درست دو ماه بعد از ورود جفتمون به اون شرکت بود که با هم دوست شدیم . ما هروز از صبح تا شب با هم بودیم بعد از کار هم بیرون بودیم تا ساعت 11 شب . اون به من خیلی ابراز علاقه میکرد اینکه من همون آدمی هستم که یه عمر دنبالش گشته تا باهاش دوست بشه که دوستش داشته باشه و باهاش زندگی کنه . من مثل اون تنها بودم با کسی دوست نمی شدم یا اگر میشدم دل نمی بستم . اولاش برام یه عادت بود یه محبت بود اما یواش یواش عاشقش شدم . اونم تو سن 26 سالگی منی که ادا می کردم هیچکس نمی تونه قلبم رو اسیر کنه حالا همه نفسم شده بود اون . شاید باورتون نشه اما منی که دست به سیاه و سفید نمی زدم و یه مشت ناز خر توخونه داشتم (چون ته تغاری بودم و عزیز دردونه ( حالا شده بودم ناز خر . هر شب خسته برمیگشتم خونه و برای اون غذا درست میکردم تا غذای بیرون رو نخوره آخه ناراحتی معده داشت. اونم با چه ذوق و عشقی . همه چیز داشت خوب پیش می رفت هرشب از خدا تشکر میکردم که اونو بهم داده و هر چهارشنبه تو امام زاده صالح واسه موندنش دعا میکردم . هرکاری که خواست براش کردم هر سازی که زد براش رقصیدم اونی که اون خواست شدم اما این وسط پدر مادر اون من رو نمی خواستن چون تمام وجود پسرشون با من بود شروع کرد به خراب کردن من پیش اون و این هم زمان شد با اوج بیماری من . از یک طرف هروز حال من بد و بدتر میشد و از یک طرف اون تحت فشار بیشتری از طرف خانوادش قرار میگرفت . تا اینکه دکتر گفت من باید عمل کنم . من با روحیه داغون قلب شکسته رفتم بیمارستان و وقتی داشتم می رفتم توی اتاق عمل می دونید اون پسر به من چی گفت : دستم رو گرفت و گفت : عزیزم من و تو نمی تونیم باهم ازدواج کنیم و ما فقط دوتا دوستیم . دلم میخواهد یه لحظه فقط لحظه خودتون رو بذارین جای من نمیدونین چه حالی داشتم . و دقیقاً 3 روز بعد ازاینکه عمل کردم اون بدون توجه به التماس هام من رو ترک کرد حتی منتظر جواب تست سرطان من نشد. و دقیقاً یک هفته بعد با اکیپی به شمال رفت و با دختری دوست شد و جلوی من با وقاحت تمام قربون صدقه اون دختر می رفت . اون آدم همه زندگیم رو از من گرفت و حالا هم ازدواج کرده و جالب اینجاست که حالا از من حلالیت خواسته و عذاب وجدان گرفته . اون همه شخصیت و غرور من رو له کرد و رفت من تا دوماه تمام التماسش میکردم که برگرده که این کارو با من نکنه اما اون ..........
دوستای خوبم حالا از اون روزیک سال و نیم گذشته و من اندازه 10 سال پیر و شکسته شدم . من از اون شرکت اومدم بیرون و توی این مدت پیشنهاد دوستی و دست دوستی هیچکسی رو تنونستم قبول کنم به هیچکس اعتماد نکردم و با همه بیگانه ام . همیشه هم از خودم و از خدا می پرسم چرا من ؟ من حقم این نبود من ناشکر نبودم . من هنوزم که هنوزه هرشب تا خود صبح کابوس میبینم و اشک میریزم اکثر موهام سفید شده نه بخاطر اینکه هنوز عاشقم بخاطر اینکه نامردی دیدم . همیشه از خدا میپرسم یعنی من می تنوم دوباره شروع به زندگی کنم. و حالا یه جمله هم به اون میگم :
اون که زد و رفت و شکست یه روز یه جا کم میاره . من تورو نفرین نکردم و نمی تونم این کارو بکنم اما تو همه زندگی من رو از من گرفتی تو آبروی من رو پیش خانوادم بردی . من از خودم گذشتم امیدوارم خدا بتونه ببخشدت .
. ببخشید سرتون رو درد آوردم برام دعا کیند
آدرس ای-میل من:
semira_ash@yahoo. com
کلمات کلیدی: