دل من با خود خود از چه تکلف میکرد
عاقبت رد میشد
دستهایی که به هر رهگذری
گلکی سرخ تعارف میکرد
* * *
عشق دزدانه نگاه کردن و خندیدن نیست
سر یک کوچه سخن گفتن و بوسیدن نیست
در سراشیب رها گشتن و ترسیدن نیست
عشق یک حادثه است
عشق یک صاعقه است
جانکم! قلب و جیگر باید داشت
زندگی نیست به میل من و تو
سینهء خویش سپر باید داشت
* * *
زود پر پر گردد
زود هم میشکند
کاشکی میفهمید
دستهایی که به هر رهگذری
گلکی سرخ تعارف میکرد از فرشته جان ضیایی
کلمات کلیدی: