بنگر ز جهان چه طرف بر بستم ؟ هیچ
وز حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ
شـمع طـربم ولی چـو بنـشستم هیچ
من جام جمم ولی چو بشکستم هیچ
*********
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سـلخ بـغره آیــد از غـره بـسلخ
*********
هـر گـه کـه بـنـفشه جامه در رنگ زند
در دامـن گـل بـاد صبا چـنگ زند
هُشیار کـسی بــود کــه بــا سیمبری
می نوشد و جــام باده بـر سنگ زند
*********
زان پیش که نام تو ز عالم برود
می خور که چو می بدل رسد غم برود
بگشای سر زلف بتی بند به بند
زان پیش که بند بندت از هم برود
*********
اکنون که ز خوشدلی بجز نام نماند
یک همدم پخته جز می خام نماند
دست طرب از ساغر می باز مگیر
امروز که در دست بجز جام نماند
*********
افسوس که نامه جوانی طی شد
وان تازه بهار زندگانی طی شد
حالی که ورا نام جوانی گفتند
معلوم نشد که او کی آمد کی شد
*********
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
در پای اجل بسی جگر ها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون شد
*********
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد
خود را به کم و بیش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنان که رای من و توست
از موم بدست خویش هم نتوان کرد
*********
فردا علم نفاق طی خواهم کرد
با موی سپید قصد می خواهم کرد
پیمانه عمر من به هفتاد رسید
این دم نکنم نشاط کی خواهم کرد
*********
عمرت تــا کـی بـه خودپرستی گــذرد
یا در پـی نـیستی و هستی گــذرد
می خور که چنین عمر که غم در پی اوست
آن بـه کـه بخواب یا به مستی گذرد
*********
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نه نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
*********
تا زهره و مه در آسمان گـشت پدید
بـهتر ز می ناب کـسی هـیچ ندید
من در عجبم ز می فروشان کایشان
زین به که فروشند چه خواهند خرید
*********
آن کس که زمین و چرخ افلاک نهاد
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک
در طبل زمین و حقه خاک نهاد
*********
تا خاک مرا به قالب آمیخته اند
بس فتنه که از خاک بر انگیخته اند
من بهتر از این نمی توانم بودن
کز بوته مرا چنین برون ریخته اند
*********
امشب می جام یـک منی خواهم کرد
خود را به دو جام می غنی خواهم کرد
اول سه طلاق عقل و دین خواهم کرد
پس دختر رز را به زنـی خواهم کرد
*********
چون مرده شوم خاک مرا گم سازید
احوال مــرا عبرت مــردم سازید
خاک تن من به باده آغشته کنید
وز کـالبدم خشت سر خم سازید
*********
آورد به اضطرارم اول به وجود
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود
رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود
*********
دیدم بــســر عــمارتی مـــردی فـــرد
کو گِل بلگد می زد و خوارش می کرد
وان گِل بــه زبان حال با او می گفت
ساکن، که چو من بسی لگد خواهی خورد
*********
این قـافـله عـمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را کـه شب می گذرد
*********
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابــر از رخ گـلـزار هـمـی شـوید گـرد
بـلـبـل بــه زبـان پـهلوی بـا گـل زرد
فــریـاد هـمی زنـد کــه مـی بـایـد خـورد
*********
گویند بهشت و و حور عین خواهد بود
وآنجا می ناب و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوقه گزیدیم چه باک
آخر نه به عاقبت همین خواهد بود
*********
گویند بهشت و حور و کوثر باشد
جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کــن قـدح بـاده و بـر دستم نِه
نـقدی ز هزار نـسیه بـهتـر باشد
*********
یـاران بموافقت چو دیــدار کـنید
بـاید کــه ز دوست یـاد بسیار کنید
چون باده خوشگوار نوشید به هم
نوبت چو به ما رسد نگون سار کنید
*********
روزی که نهال عمر من کنده شود
و اجــزام یـکـدگر پــراکنده شـود
گر زانکه صراحئی کنند از گل من
حالی که ز بــاده پراکنی زنده شود
*********
آنان که اسیر عقل و تمییز شدند
در حسرت هست و نیست ناچیز شدند
رو باخبرا تو آب انــگور گـُـزین
کان بـی خـبران بغوره میویز شدند
*********
عالم اگر از بهر تو می آرایند
مگر ای بدان که عاقلان نگرایند
بسیار چو تو روند و بسیار آیند
بربای نصیب خویش کت بربایند
*********
یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
بودیم به یک شراب در مجلس عمر
یک دور ز ما پیشترَک مست شدند
*********
یک قطره آب بود و با دریا شد
یک ذره خاک و با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
*********
آن بی خبران که در معنی سفتند
در چرخ به انواع سخن ها گفتند
آگه چو نگشتند بر اسرار جهان
اول ز نخی زدند و آخر خفتند
*********
اجرام که ساکنان این ایوانند
اسباب تردد خردمندانند
هان تا سررشته خرد گم نکنی
کانان که مدبرند سرگردانند
*********
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند به روز
گفتند فسانه ای و در خواب شدند
*********
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
*********
افلاک که جز غم نفزایند دگر
ننهند به جا تا نربایند دگر
ناآمدگان اگر بدانند که ما
از دهر چه می کشیم نایند دگر
*********
چون حاصل آدمی در این جای دو در
جز درد دل و دادن جان نیست دگر
خرم دل آن که یک نفس زنده نبود
و آسوده کسی که خود نزاد از مادر
*********
با یار چو آرمیده باشی همه عمر
لذات جهان چشیده باشی همه عمر
هم آخر کار رحلتت خواهد بود
خوابی باشد که دیده باشی همه عمر
*********
در دایـره ســپـهر نــاپیدا غــور
می نوش به خوشدلی که دوراست بجور
نوبت چـــو بدور تو رسد آه مکن
جامی است که جمله را چشانند به دور
*********
وقـت سحر است خیز ای مایـه ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانها کـه بجـایند نــپایند کسی
و آن ها که شدند کس نمیآید باز
*********
ای دل چو حقیقت جهان هست مجاز
چندین چه بری خواری ازین رنج دراز
تن را به قضا سپار و با درد بساز
کاین رفته قلم ز بهر تو ناید باز
*********
ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یک چند درین بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم یک یک باز
*********
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید باز
هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز
*********
می پرسیدی که چیست این نقش مجاز
گر بر گویم حقیقتش هست دراز
نقشی است پدید آمده از دریایی
و آنگاه شده به قعر آن دریا باز
*********
ای پیر خـردمند پگه تر بـر خیز
وان کودک خـاک بیز را بـنـگر تیز
پندش ده و گو کخ نرم نرمک می بیز
مـغـز ســر کــیقباد و چـشم پــرویز
*********
لب بر لب کوزه بردم از غایت آز
تا زو طلبم واسطه عمر دراز
لب بر لب من نهاد و می گفت به راز
می خور که بدین جهان نمی آیی باز
*********
مرغی دیدم نشسته بر باره توس
در چنگ گرفته کله کیکاوس
با کله همی گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرس ها و کجا نال ه کوس
*********
جامی است که عقل آفرین می زندش
صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
می سازد و باز بر زمین می زندش
*********
در کـارگـه کـوزه گـری بــودم دوش
دیـدم دو هزار کـوزه گـویا و خـموش
هــر یک به زبان حــال با مـن گفتند
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
*********
رباعیات حضرت خیام قسمت دوم
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با لاله رخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
|