گشتیم آخر برباد ازین دل
فریاد ازین دل فریاد ازین دل
باشد که گردیم آزاد ازین دل
فریاد ازین دل فریاد ازین دل
سر تا بپایش یک قطره خونست
لیکن دو عالم شور و جنونست
جور و ستم شد ایجاد ازین دل
فریاد ازین دل فریاد ازین دل
در مکتب عشق جور و ستم بود
رنج و محن بود درد و الم بود
چیزیکه کردیم می یاد ازین دل
فریاد ازین دل فریاد ازین دل
درسین? تنگ این مرغ خودکام
هرگز ندارد یک لحظه آرام
بدنامی ماست بنیاد ازین دل
فریاد ازین دل فریاد ازین دل
..........
کلمات کلیدی:
بیم است که سودایت دیوانه کند مارا در شهر به بدنامی افسانه کند مارا
من می زد? دوشم شاید که خیال تو امروزبه یک ساغر مستانه کند مارا
بهر تو زعقل دین بیگانه شدم آری ترسم که غمت ازجان بیگانه کند مارا
درهجرچنان گشتم ناچیزکه گرخواهد زلفت به سریک مودرشانه کند مارا
زان سلسل? گیسو منشور نجاتم ده زان پیش که زنجیرت دیوانه کند مارا
امیر خسرو دهلوی
ابیات بالا رابا آهنگ زیبا و دلنشین از لینک پایئن بشنوید و کیف کنید:
http://uk.youtube.com/watch?v=dhcLSpKWXvQ&feature=related
کلمات کلیدی:
سهلست جواب امتحانت
سوگند به جانت ار فروشم
یک موی به هر که در جهانت
با آنکه تو مهر کس نداری
کس نیست که نیست مهربانت
وین سر که تو داری ای ستمکار
بس سر برود بر آستانت
بس فتنه که در زمین به پا شد
از روی چو ماه آسمانت
من در تو رسم به جهد هیهات
کز باد سبق برد عنانت
بی یاد تو نیستم زمانی
تا یاد کنم دگر زمانت
کوته نظران کنند و حیفست
تشبیه به سرو بوستانت
و ابرو که تو داری ای پریزاد
در صید چه حاجت کمانت؟
گویی بدن ضعیف سعدی
نقشیست گرفته از میانت
گر واسطه سخن نبودی
در وهم نیامدی دهانت
شیرین تر ازین سخن نباشد
الا دهن شکر فشانت
که سالها به اجبار خواهیم خفت
کلمات کلیدی:
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشمست و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت و شغبست و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مکان آدمیت
اگر این درنده خویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
بنگر که تا چه حدست مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پای بند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
که سالها به اجبار خواهیم خفت
کلمات کلیدی:
صوفی نشود صافی، تا در نکشد جامی
گیر پیر مناجاتست، ور رند خرابتی ( به احتمال زیاد گر می باشد اما در نسخه فروغی گیر درج شده است)
هر کس قلمی رفتست، بر وی به سرانجامی
فردا که خلایق را، دیوان جزا باشد
هر کس عملی دارد، من گوش به انعامی
ای بلبل اگر نالی، من با تو هم آوازم
تو عشق گلی داری، من عشق گلندامی
سروی به لب جویی، گویند چه خوش باشد
آنان که ندیدستند، سروی به لب بامی
روزی تن من بینی، قربان سر کویش
وین عید نمی باشد، الا به هر ایامی
ای در دل ریش من، مهرت چو روان در تن
آخر ز دعا گویی، یاد آر به دشنامی
باشد که تو خود روزی، از ما خبری پرسی
ور نه که برد هیهات، از ما به تو پیغامی؟
گر چه شب مشتاقان، تاریک بود اما
نومید نباید بود، از روشنی بامی
سعدی به لب دریا، دردانه کجا یابی؟
در کام نهنگان رو، گر می طلبی کامی
که سالها به اجبار خواهیم خفت
کلمات کلیدی:
ابری که در بیابان، بر تشنه ای ببارد
ای بوی آشنایی، دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان، پیوند روح دارد
سودای عشق پختن، عقلم نمی پسندد
فرمان عقل بردن، عشقم نمی گذارد
باشد که خود به رحمت، یاد آورند ما را
ورنه کدام قاصد، پیغام ما گذارد؟
هم عارفان عاشق، دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد، یا عاشقی بزارد
زهرم چو نوشدارو، از دست یار شیرین
بر دل خوشست نوشم، بی او نمی گوارد
پایی که بر نیارد، روزی به سنگ عشقی
گوییم جان ندارد، یا دل نمی سپارد
مشغول عشق جانان، گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران، باید که سر نخارد
بی حاصلست یارا، اوقات زندگانی
الا دمی که یاری، با همدمی برآرد
دانی چرا نشیند، سعدی به کنج خلوت؟
کز دست خوبرویان، بیرون شدن نیارد
که سالها به اجبار خواهیم خفت
کلمات کلیدی:
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود
من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو
گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم می رود
محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود
او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود
برگشت یار سرکشم، بگذشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم، کز سر دخانم می رود
با آنهمه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم می رود
باز آی و بر چشم نشین، ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می رود
شب تا سحر می نغنوم، واندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد می روم، کز کف عنانم می رود
گفتم بگریم تا ابل، چون خر فرماند در گل
وین نیز نتوانم که دل، با کاروانم می رود
صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار کم، هر کار از آنم می رود
در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود
سعدی فغان از دست ما، لایق نبودی ای بی وفا
طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود
(در نسخه شادروان محمدعلی فروغی در بیت اول واژهآهسته رو گنجانده شده است که به دلیل زیبایی شعر و عمومیت آن بین مردم به آهسته ران تغییر داده ام)
که سالها به اجبار خواهیم خفت
کلمات کلیدی:
هر چه کند ز شاهدی، کسی نکند ملامتش
میوه نمی دهد به کس، باغ تفرجست و بس
جز به نظر نمی رسد، سیب درخت قامتش
داروی دل نمی کنم، کانکه مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد، باز به استقامتش
هر که فدا نمی کند، دنیی و دین و مال و سر
گو غم نیکوان مخور، تا نخوری ندامتش
جنگ نمی کنم اگر، دست به تیغ می برد
بلکه به خون مطالبت، هم نکنم قیامتش
کاش که در قیامتش، بار دگر بدیدمی
کانچه گناه او بود، من بکشم غرامتش
هر که هوار گرفت و رفت از پی آرزوی دل
گوش مدار سعدیا، بر خبر سلامتش
که سالها به اجبار خواهیم خفت
کلمات کلیدی:
عــهـد نــابستن از آن بــه کــه بـبندی و نـپایی
دوسـتان عــیب کـنندم کـه چـرا دل به تـو دادم
باید اوّل به تو گفتن که چنین خـوب چـرایـی!
حــلقه بـــر در نــتوانــم زدن از دستِ رقــیبان
ایــن تــوانـم کـه بـیایم بـه مــحلّت بـه گــدایـی
شمع را باید ازاین خانه بـه در بـردن و کشـتن
تا به هـمسایه نگـوید کـه تــو در خــان? مـایی
پــرده بـردار که بـیگانه خـود ایـن روی نـبیند
تــــو بـــزرگی و در آیــین? کــوچک نــنمایی
عشق و درویشـی و انگشت نـمایی و مــلامت
هـــمه سـهل است تـحمّل نکــنم بـار جـــدایـی
روز صحرا و سَماع است و لبِ جوی و تماشا
در هـــمه شـهر دلی مـاند کـه دیگـر نـربایی؟
گفته بــودم چــو بـیـایی غــم دل بـا تـو بگــویم
چه بگویم؟ که غم از دل برود چون تـو بـیایی
که دل اهل نظر بُرد، کـه سـرّی است خـدایـی
ارسعدی شیرازی
کلمات کلیدی:
برید مهر و وفا یار سست پیوندم
به خاکپای عزیزان که از محبت دوست
دل از محبت دنیا و آخرت کندم
تطاولی که تو کردی به دوستی با من
من آن به دشمن خونخوار خویش نپسندم
اگر چه مهر بریدی و عهد بشکستی
هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم
بیار ساقی سرمست جام باده عشق
بده به رغم مناصح که می دهد پندم
من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا
پدر بگوی که من بیحساب فرزندم
به خاکپای تو سوگند و جان زنده دلان
که من به پای تو در مردن آرزومندم
بیا بیا صنما کز سر پریشانی
نماند جز سر زلف تو هیچ پایبندم
به خنده گفت که سعدی ازین سخن بگریز
کجا روم که به زندان عشق در بندم؟
که سالها به اجبار خواهیم خفت
کلمات کلیدی: